۱۳۹۵ فروردین ۹, دوشنبه

چهارگاه

 آنکه دلم را، برده خدایا...(با صدای خواننده‌ی اصلی)
من و برادرم با مهستی می‌خوابیدیم. البته کسی به فکر ما نبود. مامانم دو تا بچه‌ی پشت سر هم زایمان کرد . جنگ هم بود و هنوز نفهمیده بود زندگی زناشویی چیه که توی اون بگیر و ببند باید راز و رمز پرورش کودک رو هم یاد می‌گرفت. خلاصه بعد اون همه وظایف زندگی، موقع خواب ما به خودش می‌رسیده و مهستی یا مرضیه می‌ذاشته و با دفترش می‌رفته یه گوشه و یواش یواش تبدیل شد به اون مادر افسرده‌ای که باید می‌شد. تصویر مادر افسرده از نظر من پنجره ی اتاقم بود با پرده‌های کتان سفید و گلهای برجسته‌ی سفیدی که به کوه باز می‌شد. و صندلی‌ای که کنار اون پنجره گذاشته می‌شد. مامان ساعتها در روز اونجا می‌نشست و به کوه خیره می‌شد و گاهی هم گریه می‌کرد. ایرادی هم بهش وارد نبود چون اضطراب و نگرانی‌اش رو با کارهای خونه تسویه می‌کرد و باقی‌اش می‌شد زمانی برای نشستن و اندوهی که در خونه منتشر می‌شد. از دستش عصبانی نیستم. مامانم محصول بسته شدن دانشگاه‌ها بود و از این بابت صدمه‌ی زیادی دید و تا به امروز هم برای این خسران جدی تو زندگی‌ش کاری نکرده. احساس می‌کنم اگر پشت بند انقلاب جنگی راه نمی‌افتاد اوضاع زندگی خیلی ها به سمت سوی انزوا و قهرِ با خودی نمی‌رفت. خونه که بمب خورد تیر خلاص بود. برای هممون و این مرثیه بی‌ادعاتبدیل شد به مثنوی بی سروتهی که تا امروز هرجا کم می‌آریم یه تیکه‌شو می‌کنیم می‌دوزیم به تنمون. تا بابتش خیلی از بی سروسامونی‌های روح و روانمون رو ماله بکشیم. اینکه همه‌ی این اتفاقها افتاد توی زندگی دلیل واضحی براش ندارم. اما بعد از جنگ و با بزرگ شدن ماها قاعدتا خیلی از مشکلات نه تنها بهش پرداخته نشد بلکه با حواس‌پرتی از روش پریدیم. اتفاقهای کلیشه‌ای شامل ما نشد. کسی معتاد و ولگرد از آب در نیومد. بچه ی تنبل و طلاق هم نشدیم و تازه مهر و علاقه‌ی پدر مادرم بیشتر و بیشتر هم شد و تحلیلشون این بود که وابستگی رو به شناخت تعبیر کردن و عادت رو به تنهایی ترجیح دادن. خیلی هم قشنگه وقتی می‌بینی حوصله‌ی بریزم، بپاشم نداری چاهتو عمیق کنی. وقتی خونه رو دوباره ساختن زمستون سردی هم بود. یه علاالدین هم میذاشتن نزدیک مبلها که بعد از شام دراز می‌کشیدند دورش و روزنامه‌ها و کتاباشون رو می‌خوندن. ما هم نباید زیاد می خندیدیم و بارها صدای خنده‌های ما مزاحم اونها بود و اوضاع  طوری بود که من به صورت برادرم نگاه نمی‌کردم که مبادا خنده‌ام بگیره و وقتی داشتیم سالاد الویه می‌خوردیم دور میز کار زشتی نکرده باشم. ولی خنده‌ام گرفت و لقمه‌م از دهنم پرید بیرون. برادم غش کرد روی زمین. پس بشقابهامون رو دادن دستمون که بریم تو اتاق غذامونو بخوریم.مامانم کَلیدر رو تموم نکرده بود که علا‌الدین نیمه شب چپه می‌شه و پاهاش می سوزن و بقیه اش رو توی رختخواب خوند. زنهای فامیل اومده بودن ملاقات و مامانم بی‌تاب و بی‌حوصله ملافه‌ی روی پاهاش رو جابجا می کرد.بعد از جنگ هم اونطوری که تصور می‌شد جلو نرفت. قرار بر این بود که این عکس خانوادگی که روی کاغذ براق چاپ شده بود همونطوری طلایی و مخملی باقی بمونه. بعد از بلوغ بچه‌های خونه هر کی از یه جای خونه زد به سیم و رفت برای خودش. بابام مرد خشنی نبود و با زیرکی سعی می‌کرد ماجرای این تغییر و تحول رو فقط تماشا کنه. من شخصا هیچ موقع حضور پدرم رو مانعی ندیدم برای شلنگ تخته انداختنی که باید می‌کردم. اصولا هم کار مخصوصی نمی‌کردم که پشت سرم راه بیافتن و ادای پدر مادرهای نمونه رو دربیارن. نهایت لات بازی دوران دبیرستانم این بود که با بچه مذهبی‌های کلاس بریم یه کافی‌شاپی که تو یه زیر زمین بود و یه لیوان آب پرتقال بخورم و ساعت یازده شب خونه باشم. و تا میرسیدم بابام از بالای روزنامه‌ش نگاهی می‌کرد و تموم.خب من درست و حسابی نه کودکی داشتم و نه جوونی کردم. همیشه بین مسائل وول خوردم تا اینقدری شدم و هنوز طبق قاعده همونه. همه‌ی این حرف‌هارو زدم که بگم از اول همه چیز تا حدود زیادی مشخص می‌شه. بچه‌ی وسط خانواده‌ای مثل ما شدن نه درد بخصوصی داشت نه مزیت فوق‌العاده‌ای. حالا انگار همیشه باید سر این دو تا گزینه چرخ بخوریم. همینجوری‌ مگه چشه؟ چیزیش نیست من طاقت درد کشیدنم کم شده. الان حالم بهتره و درد رو تشخیص می‌دم وبا چیزهایی که یاد گرفتم می‌تونم ردیابی‌ش کنم.صبح تا شب از خودم امتحان می‌گیرم و تو همه ی امتحانا هم نمره می‌ارم و امروز رو میگذارم تو صندوق به امید روز بعدی که امتحانی نباشه و جرات کنیم بریم تعطیلات. مثل ولو شدن برای چندساعتی و درگیری با خودی نداشتن. قبلا که دامنم آلوده به تکنولوژی نبود دراز می‌کشیدم رو تختخواب عزیز کرده‌ام توی تهران و جایی بین سقف و گوشه‌ی پنجره‌های آفتاب خورده رو خیرگی می‌کردم و به چیزی فکر نمی‌کردم و از توش فقط چند ساعت مشاهده‌ی سقفی بود که زیرش زندگی‌ها جریان داشته. داستانهای اون سقف و خونه رو مرور نمی‌کردم و برای هیچ‌ کجای این خط و نشون‌ها نقطه‌ی عطفی نمی ذاشتم. پاهامو رو به سقف دراز میکردم و نهایتش این بود که همه چیز رو برعکس تصور می‌کردم که این خیال هم تصویر پیچیده و بخصوصی نداره و لازم نیست براش ذوق بکنی. خب همه‌ی اینها خوب بود. فکری براش نمی‌کردی و تازه باعث می‌شد جلوی ذوق‌زدگی دوست‌های عزیز کرده‌تو هم بگیری و پا رو پا بندازی بگی این ایده‌ هنوز تازه‌ست و حواست باشه اسیر ذوق‌زدگی خودت نشی. و اونقدر در این چرخه‌ی تعلیق استاد می‌شدی که یواش یواش می‌دیدی سرتا پات جین پوشیدی. شلوار جین، پیرهن جین. کت سورمه‌ای و کفشهای چرمی. دیگه حتی ذوقی نداشتی به بقیه‌ی رنگها نگاهی بکنی و حالت زودتر از بقیه از خودت بهم می‌خورد. وقتی می‌دیدی قراره برای چیزهای غیر ضروری برنامه‌ریزی بکنی و بعدش هم نمایش ظاهر و سلیقه رو اجرا کنی. اما اگر با خودم شوخی نکنم وقتی توی بی حسی قدم می‌زنی هر نمایشنامه‌ای رو بهتر از اصلش اجرا می‌کنی و متاسفانه این سردی که به تنت چسبیده، برات هویت و روشنی می‌آره. بالا رفتن سن باعث می‌شه اینطور خیال بکنی که اسمش روشنی یا وضوحه. تو این مسیر هم بخاطر تجربیاتی که داشتی همشاگردی‌هایی داری و همین امنیت نداشته‌ی سابق‌ات رو جبران می‌کنه و یواش یواش یاد می‌گیری وا دادن چه روش هایی داره. مثلا دیگه با چیزی اونقدر موافقت یا مخالفت نمی‌کنی و با اتفاقهای خنده‌دار و روزمره‌ی مردم از خنده غش نمی‌کنی و لبخند‌های کج‌ات لج بقیه‌رو در میاره. ولی تو متقاعدشون می‌کنی که الان دیگه بسه و وقتشه که کمتر بخندیم. کسی اهمیتی نمیده و تنها می‌شی و بیشتر بعدازظهر‌ها می بینی کسی سراغت رو نمی‌گیره. پس با خودت عهد می‌کنی که برای کشف دنیاهای بزرگتر پا به سفر بذاری. اما روانکاوت می‌گه آدم مشکلاتش رو با خودش همه جا میبره.

به خواسته‌ی خودشون عکسهای قدیم‌ام رو نشونشون دادم. یه کوچولو دوباره همه چیزرو با هم مرور کردیم و اینبار از سر تواضع.دونه دونه با ظرافتی که دارم و این روزها ازش خجالت نمی‌کشم داستان هر عکس و حال و هوای اطرافش رو توضیح دادم. شغلمه خب. اما بعد از مدت کوتاهی دیدم صدای رادیو جوان می‌آد و دونه دونه رو مبل‌ اِل خاکستری خونه افتادن و چرت می‌زنن. صدای رادیو جوان همینطور بیشتر و بیشتر می شه. چه معنی دیگه‌ای می‌تونه داشته باشه غیر از اینکه صدای موزیکی که از لپتاپ‌ات میاد رو خفه کنی که بقیه کمتر عذاب بکشن. بهم برنمیخوره این چیزا. از قبل براش نقشه‌ای نکشیده بودم که امروز بخوره توی (ذوق‌)ام. اما چیزی که می‌خوره توی برجکم اینه که من که شما رو دعوت نکردم. جایی نداشتین امشب‌ رو سپری کنید اومدین پیش من و حالا که اینجا هستین کسی از من نپرسید تتل گوش بدیم یا بریم روی یوتیوب قسمت‌های رقص و آواز فیلم فارسی بذارید و وسطش هم پاشید برقصید. مشکلی با رقصیدن ندارم. مسئله اینجاست که اگه فیلم فارسی خوبه چرا قایمش می کنی! و وقتی خودی باهاته بعنوان یه چیز فوق‌العاده که تو فقط کشفش کردی و و رقص و زندگی توشه رو می‌کنی و کوتاه هم نمیای و پزش رو هم می‌دی؟
براش روی مبل جا انداختم و ملافه‌های تمیز از داخل کشو کشیدم بیرون و بیدارش کردم که بخوابه. رفتم تو جای خودم  دراز کشیدم و بدون اینکه فکر کنم چرا دوست صمیمی‌اش رو آورد خونه‌ی من و بعد که حوصله‌اش سر رفت بلند شد و رفت و من رو با یه غریبه تنها گذاشت. قبلش مدل دردودل گفته بود من نمی‌تونم هر جا که می‌رم بعدش برسونمش. ولی اینو به اون نگفت، به من گفت. و فردا این غریبه‌ی آشنا برام پیغام می‌ذاره که ممنون بابت دیشب و ببخشید که صبح بدون خداحافظی رفتم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر