مادربزرگم زنگ زده بود و مادرم میخندید و میگفت: نه هنوز کارای خونه تموم نشده. سه ماهه که به خونهی جدیدش اسباب کشی کرده و هنوز ریزهکاریهای زیادی داره که شاید به یه سال هم بکشه. سابق بر این زمانی که دست جمعی زندگی میکردیم نهایتا یک هفته بعد از ورود به منزل جدید کارها تموم میشد و حتی قاب نقاشیای روی زمین کنار دیوارها باقی نمیموند. اما اینبار فرق داره و به وضوح میبینم که بین ما دیگه اون شور و هیجان سابق برای تازگیها رخت بربسته و به اجبار زیستن جاشو دودستی تقدیم کرده. حتی زمانی که با برادرم حرف میزنم تمام حرف مشترکمون اینه که بابا کی دیگه حوصله داره! راست هم میگه و من خودم روزها به گردوخاک کف خونه خیره میشم و برای سمت جاروبرقی رفتن قرعه کشی میکنم. و اگر بخوام خود امروزم را با چیزی که سابق بر این بودم و عموم منرو به اون صورت شناسایی میکردن تقریبااون فرد گمشده رو نمیشناسم. این اصلا معنیاش این نیست که بی نظم شدم. هنوز حداقلهایی برام باقی مونده که احتمال میدم بخاطر سنم کاملا تهنشین شده و حذف کاملش شاید بخاطر ریشهها و یا الگوهایی که از کودکی دارم غیرممکن باشه. اولویتهام فرق کرده و زندگی مشترک با یه همخونه تمام نظراتم رو نسبت به مسائل کمی پیچونده و با همهی بدترکیبیِ واقعیت فعلی مجبورم میکنه که تماشا بکنم.
ایدهی خودم برای شروع زندگی مستقل از دیگرانم تا حدود زیادی پره از تصویرهایی که زیبا و پرنور و یا آرومه. پنجره های سقف تا کفی، گلدونهای سنگی، پردههای کلفت گلدار و یا حتی سلیقهای که باید برای پارچه های مبل وحوله و حتی دستمال سفره بهخرج داد. اما فاصلهام با این تصاویر زیبا اینروزها خیلی دوره. وقتی با رخوت میری به فروشگاه سر کوچه و با میلی و یا تفاوت قابل عرضی یه بسته دستمال برمیداری و پرتش میکنی تو سبد خریدت از خودم بیزار میشم. روزهایی رو میبینی که دستمال سفره ی خونه ات شده کرِمرنگ و تو بیخبری. از رنگ کرم بیزارم. به نظرم مال آدمهای تنبله. برای کسایی خوبه که حوصله و ایده ندارن و میخوان با خاکستری های لوسی ملوسی زِبل بازی دربیارن.
امروز براش یه طاقچهی سفید تو آشپزخونهی سبزش زدیم به دیوار و خیلی زود روش رو چیدمان کرد. قراره مادربزرگم یه سری خوراکی و اسباب و وسیله بده به دوست مامان که برای عید داره میاد اینجا تا برامون بیاره. کاسههای آبگوشتخوری هم جزوشون هستند. کاسههای نقره ای با برگهای خیلی ریزریز که دورتادور چرخیدن و رفتن تو کاسه. من اون کاسههارو هم دوست ندارم.
روزی که با مامان رفتیم برای آپارتمان جدیدش مبل سفارش بدیم سرگردونترین موجودات داخل فروشگاه من و اون بودیم. بیحوصله از روی این مبل به اون یکی ولو میشدیم. با هم راجع به چیزهایی حرف میزدیم که ضرورتی برای اون ساعت از عصر نداشت. از مرگ و مهمانیهای خداحافظی اخیر جماعتی که همدیگرو به تازگی ملاقات کرده بودیم. از بدعنقی برادر کوچیکترم و آشپزی و هزار و یک چیز بهغیر از پارچه و اندازه یا چهارچوب مدل مبلی که باید انتخاب میکردیم. فروشندههایی که اطرافمون پرسه می زدن بعد از دقایقی که گذشت فهمیدن ما اون خریدار مرسوم نیستیم. احتمالا پیش خودشون فرض کردن بخاطر سرمای بیرون به این فروشگاه پناه آوردن. مامانم روی مبلی نشست و بعد خیلی جدی گفت ولش کن. مبل نمیخوام امروز، هیچی به دلم نیست. من چون میدونستم هنوز برای خواستن یا نخواستن موضوعی که بابتش با هم قرار گذاشتیم کاری نکردیم موافقت نکردم و در ثانی مطمئن بودم اگر در این روز بخصوص نتونیم به نتیجه برسیم باید یک روز دیگه رو هم بیایم اینجا یا فروشگاه دیگه ای و روی مبلها ولو بشیم و دوباره ملالزدگی رو به اوج برسونیم. خب این اصلا قابل قبول نیست. قانعاش کردم یه دور دیگه سر فرصت همهی امکاناتی که با پول ما جور در میاد رو مرور کنیم و به حرفم گوش داد. اون از من هم براش سختتر شده که بین مغازهها روز رو سپری کنه. ترجیحا تو خونهش با خیلی از جزییات بیشتر درگیره. جزییاتی که در موردش با کسی حرف نمیزنه ولی مهم تر از این آبی نفتی یا اون سرمهای مخملیه. من نظرم به سورمه ای نزدیکتر بود و نظر خودش رو سپرد به من و دیدم در عرض نیم ساعت تکلیف همهچیز روشن شد و با آسودگیای که بعد از برگزاری امتحانی سخت درست در همون لحظههای اول که ساختمان دبیرستان یا دانشگاه رو ترک می کنی دچارش میشی پاهامون به خیابونها برگشت.سوار اتوبوس اش کردم و خودم برگشتم خونه. و روی مبل کرِم رنگ شب رو شروع کردم.
مامان که تلفن رو قطع کرد با خنده گفت: بهش گفتم خونهی فرح هنوز تموم نشده. مادربزرگش یا مادرشوهرِ مادربزرگم زنی بود که در سیزده سالگی کور میشه. درست تو همین ایام قبل از عید همیشه صداش رو میانداخته تو گلوش و از پایین پلهها مادربزرگم رو خطاب میکرده که این خونهی فرح تموم نشد؟ مادربزرگم که مشغول شستن و رُفتن اتاقهای بالا بوده دلش می شکسته و بیمحلی میکرده یا مینشسته روی چهارپایهی کنار پنجره بازی که از تمیزی قبل عیدها برق میزنه و گریه میکرده. اونروزها هم بچهها و هم مادربزرگم از این حرف خانوم میرنجیدن اما بعدتر خندهها کردن و میکنند. مادربزرگم یکبار میگفت هرسال براش ملافههای نو میخریدم و براش میگفتم که چه گلهایی داره و چه رنگایی داره. اون هم که نمیدیده و از آخرین باری که پارچه ی گل گلی دیده بوده سالها میگذشته و بیحوصله دستی به شونهی عروسش می کشیده و تشکر میکرده و چیزی برای خوردن طلب میکرده. مثل آبنبات قیچی یا یه کاسه فالوده. این تصویر زیبا همیشه همراهم میمونه. تصور اینکه «بالا» جوان بوده روزی و چادرش رو سرش می انداخته و میرفته بازار بزرگ و از تیمچه برای خانوم ملافه تدارک میدیده و میدوخته و وقتی داشته پهنش می کرده می گفته: گلهاش ریز و صورتی و آبیان.
امروز مبلها رو آوردن. از اون بعدازظهر تا همین امروز دیگه در مورد اون سلیقه و حال و حوصله در موردش با مامان حرفی نزدیم. فقط وقتی از در اومدم تو بلافاصله پرسید قشنگ شدهن نه؟
- آره خیلی.
ایدهی خودم برای شروع زندگی مستقل از دیگرانم تا حدود زیادی پره از تصویرهایی که زیبا و پرنور و یا آرومه. پنجره های سقف تا کفی، گلدونهای سنگی، پردههای کلفت گلدار و یا حتی سلیقهای که باید برای پارچه های مبل وحوله و حتی دستمال سفره بهخرج داد. اما فاصلهام با این تصاویر زیبا اینروزها خیلی دوره. وقتی با رخوت میری به فروشگاه سر کوچه و با میلی و یا تفاوت قابل عرضی یه بسته دستمال برمیداری و پرتش میکنی تو سبد خریدت از خودم بیزار میشم. روزهایی رو میبینی که دستمال سفره ی خونه ات شده کرِمرنگ و تو بیخبری. از رنگ کرم بیزارم. به نظرم مال آدمهای تنبله. برای کسایی خوبه که حوصله و ایده ندارن و میخوان با خاکستری های لوسی ملوسی زِبل بازی دربیارن.
امروز براش یه طاقچهی سفید تو آشپزخونهی سبزش زدیم به دیوار و خیلی زود روش رو چیدمان کرد. قراره مادربزرگم یه سری خوراکی و اسباب و وسیله بده به دوست مامان که برای عید داره میاد اینجا تا برامون بیاره. کاسههای آبگوشتخوری هم جزوشون هستند. کاسههای نقره ای با برگهای خیلی ریزریز که دورتادور چرخیدن و رفتن تو کاسه. من اون کاسههارو هم دوست ندارم.
روزی که با مامان رفتیم برای آپارتمان جدیدش مبل سفارش بدیم سرگردونترین موجودات داخل فروشگاه من و اون بودیم. بیحوصله از روی این مبل به اون یکی ولو میشدیم. با هم راجع به چیزهایی حرف میزدیم که ضرورتی برای اون ساعت از عصر نداشت. از مرگ و مهمانیهای خداحافظی اخیر جماعتی که همدیگرو به تازگی ملاقات کرده بودیم. از بدعنقی برادر کوچیکترم و آشپزی و هزار و یک چیز بهغیر از پارچه و اندازه یا چهارچوب مدل مبلی که باید انتخاب میکردیم. فروشندههایی که اطرافمون پرسه می زدن بعد از دقایقی که گذشت فهمیدن ما اون خریدار مرسوم نیستیم. احتمالا پیش خودشون فرض کردن بخاطر سرمای بیرون به این فروشگاه پناه آوردن. مامانم روی مبلی نشست و بعد خیلی جدی گفت ولش کن. مبل نمیخوام امروز، هیچی به دلم نیست. من چون میدونستم هنوز برای خواستن یا نخواستن موضوعی که بابتش با هم قرار گذاشتیم کاری نکردیم موافقت نکردم و در ثانی مطمئن بودم اگر در این روز بخصوص نتونیم به نتیجه برسیم باید یک روز دیگه رو هم بیایم اینجا یا فروشگاه دیگه ای و روی مبلها ولو بشیم و دوباره ملالزدگی رو به اوج برسونیم. خب این اصلا قابل قبول نیست. قانعاش کردم یه دور دیگه سر فرصت همهی امکاناتی که با پول ما جور در میاد رو مرور کنیم و به حرفم گوش داد. اون از من هم براش سختتر شده که بین مغازهها روز رو سپری کنه. ترجیحا تو خونهش با خیلی از جزییات بیشتر درگیره. جزییاتی که در موردش با کسی حرف نمیزنه ولی مهم تر از این آبی نفتی یا اون سرمهای مخملیه. من نظرم به سورمه ای نزدیکتر بود و نظر خودش رو سپرد به من و دیدم در عرض نیم ساعت تکلیف همهچیز روشن شد و با آسودگیای که بعد از برگزاری امتحانی سخت درست در همون لحظههای اول که ساختمان دبیرستان یا دانشگاه رو ترک می کنی دچارش میشی پاهامون به خیابونها برگشت.سوار اتوبوس اش کردم و خودم برگشتم خونه. و روی مبل کرِم رنگ شب رو شروع کردم.
مامان که تلفن رو قطع کرد با خنده گفت: بهش گفتم خونهی فرح هنوز تموم نشده. مادربزرگش یا مادرشوهرِ مادربزرگم زنی بود که در سیزده سالگی کور میشه. درست تو همین ایام قبل از عید همیشه صداش رو میانداخته تو گلوش و از پایین پلهها مادربزرگم رو خطاب میکرده که این خونهی فرح تموم نشد؟ مادربزرگم که مشغول شستن و رُفتن اتاقهای بالا بوده دلش می شکسته و بیمحلی میکرده یا مینشسته روی چهارپایهی کنار پنجره بازی که از تمیزی قبل عیدها برق میزنه و گریه میکرده. اونروزها هم بچهها و هم مادربزرگم از این حرف خانوم میرنجیدن اما بعدتر خندهها کردن و میکنند. مادربزرگم یکبار میگفت هرسال براش ملافههای نو میخریدم و براش میگفتم که چه گلهایی داره و چه رنگایی داره. اون هم که نمیدیده و از آخرین باری که پارچه ی گل گلی دیده بوده سالها میگذشته و بیحوصله دستی به شونهی عروسش می کشیده و تشکر میکرده و چیزی برای خوردن طلب میکرده. مثل آبنبات قیچی یا یه کاسه فالوده. این تصویر زیبا همیشه همراهم میمونه. تصور اینکه «بالا» جوان بوده روزی و چادرش رو سرش می انداخته و میرفته بازار بزرگ و از تیمچه برای خانوم ملافه تدارک میدیده و میدوخته و وقتی داشته پهنش می کرده می گفته: گلهاش ریز و صورتی و آبیان.
امروز مبلها رو آوردن. از اون بعدازظهر تا همین امروز دیگه در مورد اون سلیقه و حال و حوصله در موردش با مامان حرفی نزدیم. فقط وقتی از در اومدم تو بلافاصله پرسید قشنگ شدهن نه؟
- آره خیلی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر