کاش بستنی توت فرنگی داشتم یکم حالمو بهتر میکرد…گفتم بخرم اما دیدم رژیمام و از بس چاق شدم سعی می کنم این چیزا یادم بره…ولی تو باغ توتفرنگی کاشتم.گفته بودم؟نگفتم. نه!…حاضر بودم برم دیشب لای بوتهها دراز بکشم..اما گفتم واسه چی؟ حالا می گن مست کرده و می ترسن…دیگه به کسی نگفتم دوباره قرص می خورما. تو هم نگو… حیف نمی شه الکل بخورم…، همون گفتم سرم درد می کنه نمیخورم. نادرم هیچ تعارف نزد البته…ولش کن من الان فقط بستنی میخوام…ولی چاقی دیگه مثل سابق نیست که! میگن معنی بدی داره..کوفته، درده، افسردگیه.. چه میدونم…چند سالی بود مهمونی با آدم زیاد ندیده بودم.باورت میشه؟…بذار یه دستمال پیدا کنم بذارم رو چشمم، ریملاش خوب نبوده چشمام قرمز شده…دیشب تقریبا از همه پرسیدم: خط چشمم کجه؟ ..گفتم کلافهام یاد این افتادم، ملافهها هم کثیف شدن دیشب…شش نفری رو تخت با کفش حرف زدن…اگه من نبودم نادر فکر میکنی مهمونی می داد؟ ..ولی از وقتی اومدیم باغ به من بیشتر خوش می گذره…من یه سیگار روشن کنم…گفتم علی با یه زن لاغر ته باغ بودن؟..نگفتم…وقتی اومدن داخل شوهر زنه اومد دنبالش، اما زنه نمیخواست بره انگاری…شوهر زنه استاد دانشگاه بود، راجع به آیندهی دخترای نادر با هم حرف زدن…باورم نمیشد اینقدر دوست پیدا کنم…آتیش هم روشن کردیم، یعنی دیدم زغال داریم خودم روشن کردم…بهترین راه دوست پیدا کردن مهمونیه…راستی دیشب دستبندم گم شد، کاش بودی تو برام پیداش می کردی ..بگو ببینم کی برمیگردی؟…خونهاش بزرگ نیست اما خرجش بالاست. خیلی خرابی داره باید درست بشه،..همیشه عادتته، یه دفه خفهخون می گیری، معلوم نیست باز یاد چی افتادی…باید بشینم براش یه حساب کتابی بکنم…باغ شو دوست دارم.
وقتی از سر کار برمیگشت روی تختش دراز میکشید و موهاش رو توی انگشتهای درازش میپیچید و اینقدر تاب میداد تا از توک انگشتهای سفید و بیرنگش بپره بیرون و دوباره حسب بر قضا از یه جای دیگه روی سرش دستهای مو جدا کنه و بپیچونه و تا انتهای شب که خواب پایین اون طراحیهایی که از زن چاقی کشیده بود بغلش بکنه و ببرتش. همین بود که بود. من اون طرفتر یا نقاشی میکردم و یا مجلهای دستم میگرفتم و براش داستانهای کوتاه می خوندم. گاهی بین داستانهای کوتاه که بعضی اوقات به قدری بیمزه و بی کشش بودن حواسم پرت می شد و نمی فهمیدم که خوابش برده و همینطور به خوندن ادامه میدادم. تا وقتی که اون داستانهای بیمزه تموم بشه و بلند شم برگردم خونمون. بین فیروزه و من احساس بخصوصی بوجود اومد. قبل از اینکه هم بابا بمیره و ما شهرستان زندگی میکردیم، هر ازگاهی برام نامه مینوشت. نامههای طولانی ومفصلی اندر احوالات مخصوصش که نشون از پیشرفت مریضیش داشت.نوشتههایی با شروع یکروز دلگیر در تهران و مسافتی که تو اتوبانها پشت سر می گذاشت تا محل کارش و شرح قیافه و رفتار باقی همکاران، رژیم غذاییاش و شبهایی که برمیگشت تو اتاقش و زیر نور لامپ صد خاکگرفتهای با خودکار آبی صفحات روزانهش رو تموم میکرد و هر ازگاهی هم بخشیاش رو برای من میفرستاد.نوجوان بودم و اون همه گیجی و گنگی بهنظرم زیبایی مطلق میاومد.نوشتههایی که از احوالات سر صبحی تو اتاقی شلوغ تا غروب یک روز خشن که تو تهران تموم میشد. روزهایی پر از دعوا و عربده با مردم و نگرانی و شکنندگی. بارها نامههاشو می خوندم و توصیههای جدیاش رو برای زندگی بزرگسالی اجرا میکردم. این توصیهها تا حدود زیادی شامل عشق و شفقت به طبیعت و دنیای اطراف می شد. الان که فکر میکنم میبینم اون نصایح در عنفوان سیوپنج سالگی نتیجهی سالها شکست بود و آرزوی دیگه ای نداشت جز اینکه کسی مثل خودش روزهای سختی رو نگذرونه. درست هم می گفت و بعدها شاهد درد زیادی که می کشید بودم. در طی یکسال چندبار شغلش رو عوض کرد و از این دفتر روزنامه به اون روزنامه جاشو عوض کرد و هربار با توهماتی که توی سرش ناخوداگاه حمل میکرد با همکاراش دعواش میشد و چند ماهی خونه نشین بود تا خرج و برج زندگی صورت حساب کت وکُلفتی جلوش میذاشت و مجبور میشد از اون کوچهی بنبست پاشو بذاره بیرون و برگرده به شهری که اصلا دوستش نداشت. از اتوبوسها متنفر بود و سعی میکرد از بیسکوییت و ساندویچ روزانهش بزنه و تاکسی بگیره و یکراست بره سر کار. اوایل هر کاری بخاطر طبیعت گرمش و ظرافت بیاندازهای که داشت به دیگران اعتماد داشت و از خوشگلی و خوشلباسی مردم حظ می کرد و شبها با قهوه ی ترکی که من درست می کردم همه شو برام تعریف می کرد و سرش رو تند تند توی یه منحنی مختصر جابجا میکرد و کیف میکرد از اینکه به زندگی برگشته. من تماشا می کردم و قهوه رو با حوصله میخوردیم و گاهی با بالا رفتن صدای خروپف بابا و مامانش صدامون رو پایین میاوردیم و برای دوازده شب از پلهها برمی گشتیم بالا تا من نقاشی بکنم و اون بخوابه و به موسیقیهای منتخبی که داشتیم برای بار هزارم گوش بدیم. اون سالها من گوشههایی از اتاق اونو میکشیدم با رنگ روغن که شامل تیروتخته هایی میشد که قرار بود تبدیل به چیز دیگهای بشن. بیگودی و شیشهی عطر و پیراهنهای گُلگلی و از این بساطهای معمولی و کلیشهای. همه ی اون نقاشیهای رنگ روغن تا تابستون بعدش به سطل آشغال ریخته شدن. فیروزه هیچجوری قانع نمی شد که من نقاشی دوست دارم و مدام میگفت: رنگ میمالی و نقاش نیستی و این احساسات جاش توی نقاشی نیست. من هم اصراری نداشتم و وقتی دیدم دارم از اتاقش بعنوان انباری که بار قابل توجهی هم حمل نمیکرد استفاده نمیکنم نقاشیهایی که بهش ارادتی نداشتم رو از سر جوانی ریختم توی سطل سر کوچهشون و به کاغذهای نازک کاهی پناه آوردم که بشه لولهاش کرد و چپوند تو هر سوراخی که میشه هرجایی پیداشون کرد. موازی این خرابیها احوالاتش حسابی بهم ریخت و حاضر نبود حتی من رو ببینه. با محل کار آخرش به مشکل خورده بود و فکر میکرد تحت یک نیروی برتر داره کنترل می شه و کسی جز من نمیتونه رابط با این گروه خطرناک که آرامش رو ازش گرفته بودن باشه. خب حق داشت. چون کسی جز من هرروز نمیدیدش و افکارش رو نمیشنید. و این عامل بیسروزبون رو بحدی خطرناک تصور کرده بود که گفت مفتی میآد خونهی من و می ره و همهی اطلاعات من رو میبره برای آدم فضاییها. اونقدر خنثی بودم و یا جوان که بین احوالاتش فرصتی پیش نمیاومد گشتی بزنم. از هر آدمی که جلوم رد می شد بهم تذکر می داد که این نزدیکی با فیروزه برای تو خطرناکه و ممکنه تاثیرات جدیای برات داشته باشه. ناخودآگاه همهرو رد میکردم و با خونسردی خاصی که کسی بهش شکی نمیکرد ازش رد میشدم. من فیروزه رو برای خودم برداشته بودم و هیچ کدوم از این ناخوشیهاشو به دلم نمی گرفتم و سالها با این اوضاع خاموش به روشنی گذشت و من تا آخرین روزهایی که باهاش بودم هم بهم عاشق بود هم از من می ترسید. بابام که مُرد تا صبح کنار تختخواب من نشست و یه دامن تَرک چهارخونه مشکی پوشید و با پارچ آب نشسته بود کنارم و هربار که به هوش میومدم بین کابوسهای خاکستری که دچارش بودم بهم آب تعارف میکرد و خودش رو تکون می داد. دروغ چرا ما به هم محتاج بودیم . روحیهی نازک و معلق اون تو دنیایی که من داشتم رشد میکردم راه نجاتم بود و برام مسیری رو روشن میکرد که تو هیچ داستان مزخرفی ننوشته بودن. وقتی حالش خوب بود و پنج شنبهها می نشست و با من نقاشی می کرد از هر ضربهی قلممویی که روی تخته سه لایهها میزد دلم به درد میاومد و تمام پارهپورگیام رو جبران می کرد و آخر هفته رو حواله می داد به دنیایی که بهش احساس تعلق میکردم. من بزرگ تر میشدم و اون منزویتر و تنهاتر. یواش یواش خیابونهای شهری که اون بهم نشون داده بود شد برای من دیار آشنا و اون دیگه جایی رو نمیشناخت و برای فرستادنش به آدرسی، باید کلی توضیح میدادم. و تعریف مختصری از اینکه چرا بعضی خیابونها یکطرفه شده و تصادفی نیست و با حجم زیاد ترافیک شهرداری این طرح رو اجرا کرده.باید با دقت براش توضیح میدادم اگه تو میخوای بری خونه خاله اشی باید سر کوچهی جامی پیاده بشی و طول کوچه رو تنهایی بری. در غیر اینصورت دوباره گم میشی و میشد و بعضی اوقات هم نمیشد. تا ته خط می رفت و مغازه ها رو نگاه میکرد و با حوصله تا عصر و کمی قبل از شام خودش رو میرسوند خونهی خاله و هیچکس نمیفهمید که فیروزه از ساعت سه تو خیابونا داره همهی ظرف و ظروفها، آباژورها و پارچهها رونگاه می کنه تا برای شام برسه اونجایی که دعوت بودیم. شامش رو که میخورد میرفت تواتاقی و دراز میکشید و میخوابید. و هیچکس نمیدونست که اون ساعتها در روز راه میره و با این وجود هنوز اضافه وزن داره.
دیگه سرکار نمیرفت و تصمیم گرفت توی خونه خیاطی بکنه و با مردمی که خیرش رو نمیخواستن مراودهای نداشته باشه. برای خودش یک دست مانتو شلوار، دامن، بلوز، رکابی، پیرهن گلدار و روسری و شال گردن و رومیزی و هرچیزی که از دستش برمیاومد بافت و دوخت و اطراف خودش پهن کرد و مشتریها رو صدا کرد. مادرش خودش رو تاب داد و به سیاهبختیای که سرش اومده بود غصه میخورد. با پارچهها و کامواها نقاشی میکرد و به سرو وضع خونشون میرسید و بیشتر در امان بود و واقعا اینطور به نظر می رسید و صلاح در این بود که کمتر از خونه بیرون بره. چندباری هم با مردهایی قرار گذاشت و رفت و دیروقت اومد و تا خود صبح گریه کرد اما زود سعی کرد بخاطر دوادرمونی که میکرد فراموشش کنه. اما آخری رو تا به امروز فراموش نکرده. باغی داشت تو شهریار. سر اتوبان باهاش قرار میگذاشت. فیروزه ماتیکش رو میزد و و مانتوی گشاد سرمهای رنگش رو میپوشید و اینقدر به صورتش پودر میزد که تشعشعاتش تا روی شال زرشکیاش میرسید. به مامانش می گفت میاد خونهی من تا نقاشی کنیم. تو کیفش آجیل و بیسکوییت و دو پاکت سیگار و یه دفتر کوچیک طراحی برمیداشت. بعدنا گفت نادر خیلی خسیس بود. حتی نکرد یه کیلو گوشت بگیره تو باغ کباب کنیم بخوریم و هربار هرچی من آجیل و تخمه و بیسکوییت داشتم خوردیم و بلند شدیم اومدیم. حتی یه بار بهش گفتم اینهمه خرج دخترات میکنی یعنی من لایق یه ناهار نیستم…بهش برخورد و برای دفعه بعد یه قاب خرید که توش پر از پروانهی خشک شدهس، اوناهاش..میخوام چکار! اما چکار کنم اگه هی بزنم تو صورتش ولم میکنه و منی که صبح تا شب تو خونم دیگه جایی ندارم برم. یه خونهی تو میآم یه خونه خاله اشی. خونهی اونا هم که دیگه نمیشه زیاد رفت بچههاش خوششون نمیان. نه که قرص میخورم دست خودم نیست همش خوابم میگیره. اونا خوششون نمیاد من میرم رو تختشون دراز میکشم. ..نه همین خوبه. زنش رو طلاق داده و اینقدر از سن کم شروع کرده به دختر بازی که دیگه حتی راستش نمیتونه. ببخشیدا…ولی نمیدونم دیگه چجوری بگم…باغش کوچیکه اما باصفاست حوض هم دارن. البته شکسته و توش آب نمیریزن. حالا گفتم اینباری رنگ و قلممو بیارم داخلش رو برات نقاشی کنم؟ گفت بیار تا من تعمیرات میکنم تو هم بشین باغرو بکش. چندتا درخت انجیر، درخت گیلاس، سیب. اما نمیدونم بار میدن یا نه! کسی نمیرسه به اونجا. حیف قصد ازدواج ندارم مگرنه زنش میشدم و میرفتم همونجا میموندم. ..نه! خیلی خسیسه یه نمیکنه حداقل برنج بگیره من دم کنم و اون بره کباب بگیره از سر خیابون. والله شده تا شهریار مسافر هم زده و پولشو گذاشته جیبش و خرج نکرده. من خودم حتی میتونم از خونه غذا درست کنم ببرم اما میگم واسه چی؟ برای کی؟ اگه من زنگ نزنم حتی یادش نمی افته…به کسی نگیها ولی یه وقتایی خیلی دلم برای اونجا تنگ میشه اما به اون نمیگم ، میگم برای تو میمیرم نادر. دروغ میگم من دیگه برای هیشکی تب نمیکنم. آخ کاش میشد یه بارم تو بیای...البته ما اونجا زود میخوابیم، نکه ساکته آدم زود خوابش میبره یه رادیو هست یه وقتی روشنش میکنیم، یه وقتایی هم نه…من بوسیدنش رو دوس دارم، اما اون نه، یه راست میره سر اصل مطلب…ببخشیدا! هربارم میگه کی وزن کم میکنی…میگه حداقل ده کیلو باید بذارم زمین. راستم میگه چاق شدم. گرچه یادم نمیاد کی چاق نبودم…از بچگی همین بودم. تو عکسها که نگاه میکنم و بقل هرکی که هستم این گوشتهای تنم چین خورده افتاده رو هم رو هم..البته مال بچه قشنگ میشه، تو هم اینجور بودی…یه سیگار روشن کن برام ببینم بلدی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر