چرا هفتهی پیش اینقدر الکل خوردم؟ چون حوصلهام سر رفته از خودم و دیگه نمیخوام تنها باشم ولی اون بیرون بیشتر از اونچیزی که فکرش رو بکنی ملال آوره. مثالش همین دیشب. بی اختیار سیگارم رو خاموش کردم و یه سیگار دیگه پیچیدم و بلند و رسا گفتم که کی حوصله مهمون داره واقعا؟! ولی مهمونها میان راس ساعت هشت. ایبابا برای چی میاین؟ مامانم مریض بود و انگاری چند روزی سیخی در باطن داشتم .اون رفع شد ولی به محض غذای حاجت دوباره با غدهای در کبد حاضر شد. مرسی، اَه
چرا به خودم گیر دادم. برای اینکه روزها هر چقدر هم در زمستانی که گذشت کوتاه بود ولی باز بلند و کشدار گذشت. چرا باید کاری بکنم. و روزها به فکر بوم و رنگ و نوشتن باشم. چرا فیلم باید بسازم و چرا من اینقدر چُس به گیسام. انگار وظیفهی دیگهای جز درس پس دادن ندارم و دروغ چرا هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه و نمیکنه جز کار و فضای شخصی. برای من این کارهای شخصی نهایت مرزهای امنیتیست. انگار همیشه لب مرزی نشستهام و میخوام برای نجات ماهیهای دریاچه بجنگم. بیخودی برای هیچ. ماهیانی که بدون تصمیم من توی دهان دیگری قل خوردن و امروز به این خشکی و بلور و مرض و رمز رسیدند. مرسی اَه.
دوست داشته باشم یا نه امروز اینجا هستم. توی کافه داشتم با بیمیلی و قلب درد برایش مرور می کردم که اسم کوچه و محلهمون چی بود. جای عجیبی که وقتی پاتو میذاری بیرون به اشارهای میشه جایی که همهی عمر دنبالش می گشتی و تو هیچ تواناییبالقوهای نداری که تبدیلش کنی به نوعی از وابستگی که بهش میگن متقابل. چقدر سخته پی آدرسی رو بگیری تو خیابونهای شلوغ که همزمان داری از فضای ناشناختهای که توش گیر افتادی میترسی. یادمه یه بار رفته بودم تهرانپارس و مثل سگ میلرزیدم ساعت یازده شب. دنبال آدرس خونهی دوستم بودم و گم شده بودم. میرفتم طرف موتور سواران تستسترونی که گاز و گوز میدادن تو کوچههایی که خلوت نبودن ولی اگر شلوغ بود یعنی اهل بخیهای. آدرس میپرسیدم و اونا هم جوشهای بلوغشون رو نشونم میدادن و دور شدن من رو زیر درختهای تهرانپارس دنبال میکردن که اگه گم شدم یکی باشه به دادم برسه. شب سختی بود ومن خیلی جوان و احساساتی. شب خونهی دوستم موندم و فردا نزدیکیهای ظهر با اتوبوسهای بی آر تی برگشتم انقلاب که میشد جایی که میشناختم و راه و چاهشو بلد بودم و لگد میانداختم و میرفتم سمت خونمون.آره خونمون. اِ!
دروغ نمیگم. اون طوری آدم حتما خبر نداره برای چی اینجاست. اون عاشق دِرام درست کردنه. میخواد بمونه چون اگه قواعد رو رعایت نکنه انگاری عقب افتادهست. چرت و پرت نگو. تو همونی هستی که اگه فردا همینجا تو همین دنیایی که برا خودت دستو پا کردی فشار تازه ای سرت هوار بشه می گی آخه اون مملکت دیگه جا نداره ما برگردیم. اینقدر آدم سربههوا؟ و اگه مسئله روزش رو ارزیابی کنی چی میمونه؟ اینکه من بالاخره چی پیدا کنم که دو ساعت با خودم تنها نمونم. هوا ابریه و روزها کاری ندارم بکنم چون یکی من رو برنداشت که بزرگم کنه و یهو میبینی سی و هفت سالته و طبق قواعد می گی تنهایی بد دردیه و بذار ببینم این یارو چی میگه اینجوری سیخ دنبال ریمل و ماتیکِ منه. حالا سی و هشت سال، فرقی نداره. مرسی، اونو گفتما! من ماتیک نمی زنم.
من روزی از این کشور می رم. به کجا؟ به جایی که خیلی سختم نباشه و در اولین ساعت ورودم بتونم به فروشگاههای محل سری بزنم و با مردم لبخندی دست جمعی بزنیم و هیچ مسئلهای به سختی امروز نباشه. مثلا من میرم وین و روزها تو بزگترین میدون شهر قدم می زنم و بالاخره با ادا و اطواری که درسشرو خوندم و حسابی خسابش رو دارم چندتا دوست و آشنا پیدا می کنم و وا میدم. شبها تو تخیلاتم تنها نیستم و میشینیم و مثل تهرون قدیم.(نه تهرون فرخ زادی، تهرونی که ازش جدا شدم) تهرونی که شبها روی تراس خونهی دوستم مینشستیم و سیبزمینی کبابی با زغال درست می کردیم و عرق می خوردیم و حرفهایحسابی میزدیم. دورهای بود که به مدد خودم کسی هرز نمیپرید. آن شبها یکی در میان گذشت تا من پریدم. ولی امروز میخوام برم وین. چونکه تابستان گذشته وین خیلی زیبا بود و دورترین جایی بود که به خونه راه داشت و حالا که اینطوره چرا که نه! مرسی از فهم و شعورتون.
فردا خانه تنهام و همخونهام مثل همیشه سرش به کارهایی گرمه که اصلا بهش مربوط نیست. خونه رو کثافت برداشته. شیشهها رو تمیز میکنم. خونه رو جارو می کشم. بعد از روی حس زنانهای که دنبالم میکنه غذا درست میکنم با بادمجان و قارچی که توی یخچال برای خودش غاز میچرونه. لالالا را راری لالالا را ریرای. و بعد فکر میکنم کاشیهای حمام و دستشویی و زیر مبلها و ضد عفونی دستگیرهها و گردشی سرخوشانه با سگ کوچولویی که صاحابش من نیستم. میریم تا کنار روخونهی پشت خونه و من نگاه میکنم که چند بار جیش کرد چند بار کاکا و چه رنگیه که یه وقت مریض نباشه. (آه مادر) برمیگردم خونه و از هر زنگ تلفنی بیزارم و می شینم پای لپتاپم تا غروب بشه و پرده هارو بکشم پایین و آباژور دلخواهم رو روشن کنم و الکی دلم خوش باشه که امشب تنهام و خورشی تو قابلمه داره میجوشه که همه کسو کارمه. آه، اُه... وا!
لیلا چرا سرطان گرفت؟ دلم براش تنگ شده و تو این دِرام عاشقانه با من حرف نمیزنه. الان همه دورو برش هستن و من نیستم تا تو ماهیتابه ی عزیزکردهش براش سوسیس و فلفل دلمهای و یه ذره بادمجون سرخ کنم تا با سس سیر بخوریمش و شب رو بشوره ببره. لیلا! یادته رفتیم مصاحبهی سفارت فرانسه. زود رسیدیم و من پاکت سیگارم یادم رفته بود که بذارمش تو کوله ی سبز پستهای؟ تو کِنت داشتی، دو بسته و تا هوا روشن بشه وخورشید طلوع کنه با خیابون نشینهای نوفللوشاتو حرف زدیم و خندیدیم. مردی که پیت آتیش داشت از همه مهربونتر بود و کلی سرگرممون کرد. بعدا من یادم رفت و تو براش گریه کردی پشت میز گرد خونهت که آخه طفلک از یه جایی به بعد جا موند و اینه که درد داره. تو همیشه ظریفی لیلا. تو قراره نقش ظرافت رو ایفا کنی چون چارهای نداری. به نام خدا. و یه کف مرتب...
امشب خوابم نمی آد. این سگ بیصاحاب هم حشری شده و بجای اینکه بگه منرو ول کنین برم بیرون(بهاره آی بهاره، دلم طاقت نداره) توی مسیر آشپزخونه و هال سرگردونه بلکه کسی پیدا بشه تا شب رو براش معنی کنه و بریم زیر پتو و خلاص.
میخوام یه فیلم ساده و خیلی کوتاه بسازم.
چهار دقیقه و بیست و شش ثانیه رقص تنهایی
شب/ داخلی/ خانه
یک کاناپه خاکیرنگ و چرک میبینیم که با نور کم آباژوری خودنمایی میکند. صدای موزیکی از پسزمینه به گوش میرسد دیگران هم مشغول صحبت هستند. یکی می گوید: موزیک رو عوض کنیم و یه کمی برقصیم. قدیم ها بیشتر میرقصیدیم.
ـ اینجوری حال نداره کسی. یه شب دوباره جمع بشیم و الکل بخوریم و مثل مهمونیهای ایران مست کنیم قشنگ.
ـآره اون کارو هم می کنیم. ولی الانم براش تلاش کنیم.
ـوای نه! الان من مثل سنگ می مونم. یه تیکه تنِلش
ـ پاشو دیگه. پاشو بابا. تو برقصی منم می رقصم....
ـنه..آخه رقصم نمی آد....
ـتو گفتی آهنگ قری بذار!...گفتم واسه شبی که مست کنیم، کی الان حال داره برقصه؟...
ـتو پاشو حالا....شجاع باش.آره، ..میتونی برقصی، الان وقتشه،....ای بابا!...پاشو دیگه!...
ـبرقصم که چی بشه؟
ـبابا خودت گفتی چرا دیگه نمیرقصیم؟
ـآره هنوزم میگم، ولی آخه آلان؟
ـپاشو .
فردی وارد قاب میشود و تا آخر ترانه توی قاب میرقصد و گاهی هم به تماشاچیان نگاه میکند. ماهرانه میرقصد و با تلاشی برای رسیدن به رضایتی جمعی.
از کادر خارج میشود.
صدای خارج از قاب:
- تو گفتی من برقصم، میرقصی!..
_الان پا میشم....دیروز اون چه کاری بود عماد کرد؟
ـچی شده؟
ـرفته دم خونهی نوید با کادو.
_مگه نرفته بود تولدش؟....
_نه بابا تحریمه...
_خاک تو سرش، این امید چه نوچه پروره...
_آره...
ـولی خیلی قشنگ رقصیدی
ـمن باورم نمیشد بلد باشی اصلا.
ـمرسی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر