۱۳۹۴ اسفند ۱۵, شنبه

تو

مریم جون چاق‌تر شده بود و موهاشو هم تیره کرده بود. شب سال نو وقتی اتفاقی و از سر مستی کنار رودخونه همدیگرو دیدیم آخر شب تو اون سرما و دود و همهمه یادش نرفت که کارت ویزیتش رو بده و اشاره کرد که پشت موهات پیچ داره و اینجا نمیتونن گردنت رو بندازن بیرون.بیا پیش خودم. منم خر شدم. بخاطر اینکه آرایشگاهی که میرم کمی به خونه دوره و مدتیه که پامو بیشتر از سر کوچه اونور‌تر نذاشتم. دلیل این انزوای خودخواسته مفصله و الان ذره‌‌ای نمی‌خوام طی‌الارض کنم. اما سالن این خانم چهارتا ایستگاه بعدتره و مشکل زیادی نیست اگه میرفتم و میدادم موهامو کوتاه کنه بد نبود و از این حالت حمیرایی خلاص می شدم. مشکل موهای کم‌پشت‌ام اینه که از طرف شقیقه‌ها تاب برمیداره و کف سرم همینطور داره خالی و خالی‌تر میشه و توازن این احجام و پریشانی مسأله‌ای شده در جوانی که من بابتش تمرین ندارم و از دستم در میره و به ابزارآلات آرایشی هجوم میارم. خب این خودش کارو بدتر میکنه. برای اینکه این چهارتا موی باقیمانده رو اونقدری باید پوش بدم که به ترکیب ملایمی با اطراف برسه و از قضا هیچ‌روزی اونطور که من میخوام پیش نمیره و یک عالمه چوب خشک رو سرم حمل میکنم تا ملال وامونده اجازه بده و سرم رو بشورم و بشم همون پسربچه‌ی دبستانی که چهره‌اش از جلوی چشمام کنار نمیره. 
وقتی که زنگ زدم بهش انگار که صدسالی مشتری‌اش باشم مثل دخترخاله‌ام تو گلوش الکی می‌خندید و برای ساعت دوازده و ربع وقت داد و بدون اینکه لحظه‌ای مکث کنه گفت: آره بابا کی حال داره صبح زود بیاد سلمونی و دوباره خودش غش کرد از خنده. تصورش کردم که با خنده‌ای که کرده لابد یه دور سرش رو هم تاب داده و اون حجم موی قهوه‌ای رو از این شونه به روی اون‌یکی شونه پرتاب کرده و یه نگاهی هم به خیابون انداخته. صبح زودتر بلند شدم و دوش گرفتم که موهام رو تو سلمونی خانم نشورن و برای یه لکه شامپوی پنجاه سِنتی سه یورو پول اضافه پرداخت نکنم. شامپویی که عمدتا برای موهای بلوند و یا رنگ شده‌است و در حال حاضر غیر اینکه پدر موهای منو دربیاره هیچ کارکرد دیگه ای نداره. قبل از رفتن به اندازه‌ی کافی وقت داشتم که بشینم روی مبل و سیگار قهوه بچینم جلوی خودم. پرده رو هم داده بودم بالا و بعد مدتها میتونستم آفتابی که با منّت روی ساختمونها و شهر می‌تابید رو حس بکنم. اینقدر آفتاب کم شده که وقتی دوباره سروکله‌اش پیدا میشه مردم کوچه و خیابون با لبخند و اشاره‌ای ظریف تو خیابون حضورش رو بهم یادآوری میکنن و با متانت از کنار هم رد می‌شن و قولی بهم نمیدن و کسی هم که از فرداش خبر نداره. وقتی سوار قطار شدم  به قاعده‌ی بازی احساسات صورتم رو طرف پنجره کردم و خورشیدی که میتابید رو با چشمان بسته رو به آسمون تحسین کردم و از این ژست در مقابل ناظرین خجالتی نکشیدم. بعد از این همه رقیق‌الاحوالی در وسط روز پام به دیوانه‌خانه‌ای باز شد که اصطلاحا سالن زیبایی مریم نامیده می‌شد و هیچ‌جوری نمی‌شد از زیرش در بری چون به سه زبان روی شیشه‌های مغازه نوشته شده بود و اطراف نوشته‌ها هم با انواع و اقسام اسلیمی های فسفری و بنفش و صورتی تزییناتی داشت بعلاوه ی یک چشم خمار با مژه‌‌های بلند که نیمی از ویترین مغازه رو بخودش اختصاص داده بود و اگه از اون دست خیابون چشم خمار رو میدیدی قاعدتا باید بی معطلی میرفتی داخل مغازه‌ی مریم جون و ساعتها می نشستی و تو سرزنون احساس خسران از عشق و زیبایی مورد نظرت در نگاه اول رو، جبران می کردی. من چون دچار سردی و بی‌تفاوتی هستم نسبت به احوالات درونی‌ام تاثیری روم نداشت و خیلی معمولی در مغازه‌رو فشار مختصری دادم و داخل شدم. مردی که کلاه به سرش بود نگاهم کرد و منتظر بود شروع کنم به حرف زدن اما من دنبال قیافه‌ی مریم جون بودم تا از میان انبوه زنانی که مرکز سالن حلقه زده بودن بتونم شناسایی‌اش کنم. اما اونجا نبود. از پشت پاراوان شیشه‌مانندی با یه کاسه رنگ و فرچه قلم‌مو اومد بیرون و سلام بلندی کرد و رفت سمت خانمها و تو همهمه گم شد. مرد کلاه‌به سر با دستپاچگی راهنمایی‌ام کرد که بشینم و خودش رو همسر مریم معرفی کرد و ازم پرسید قهوه می‌خورم یا نه. بی معطلی سفارش دادم و تا رفت که از دستگاه قهوه ای بسازه جامو عوض کردم و برگشتم یه جای دیگه نشستم تا زیر آفتاب باشم. شوهر مریم که برگشت گفت: کارهای صندوق و خرید سالن رو من انجام میدم و سالهاست که برای مریم همینکارو میکنم. بنظرم مرد بی‌دست و پایی رسید و بدون خجالت تصوری کردم از نوع زندگی‌اش با مریم که اومده اینجا و خودش رو با کارو کاسبی زنش  سرگرم کرده چون قادر نبوده زبان یاد بگیره یا داخل اجتماع فرنگستون بشه .در حالی که  برای مریم تغییر بزرگی در حرفه‌اش محسوب نمی‌شده و هرجای دنیا که بره می‌تونه مشتری وطنی خودش رو جذب بکنه بعلاوه اینکه در خارج از ایران افغانستانی‌ها و یا مردمان عرب هم به جمع مخاطبانش اضافه می شن و این نشونه و دلیل خوبی برای باز کردن یک سالن زیبایی در وسط اروپای امروزی می‌تونه باشه. زنهای عرب و افغان در وسط سالن دور هم جمع شده بودند و مخلوطی از اصوات عربی، کردی و افغانستانی به گوشم می‌رسید و معذب می‌شدم. با وجودی که شوهر مریم کنارم نشسته بود و بی‌اختیار تا از کنترل خودش خارج می‌شد جایی رو خیرگی می‌کرد. احساس می‌کردم به قدر مرگ تو اون سالن تنها هستم. از مکانهای تک جنسیتی بیزارم نه می‌تونم تنها بین زنها جایی برای خودم پیدا کنم و نه بین مردها. به کسری از ثانیه بوی تستسترون یا برعکس‌اش فضا رو پر می‍کنه و خطری رو حس می‌کنم و می‌خوام در برم. همیشه به مقداری جنسیت مخالف برای تعادل احتیاج دارم. مثل فضاهایی میمونه که تو کمپوزیسیون یک نقاشی طراحی میکنی تا چشم بچرخه.از تلویزیون بزرگی که سمت راست به دیوار نصب شده بود عکس‌های زنان با آرایش و شینیون‌های صددرصد مجلسی با موزیک عربی پخش می‌شد. موهای حجیمی که اونقدر بافته و پوش داده شده بود که گاهی بخشی اش از کادر زده بود بیرون با آرایشهای غلیظ و لباسهای بلند ساتن و گیپور. تو بعضی از عکسها خود مریم هم کنار مدل‌هاش ایستاده بود و با غرور پلاستیکی‌ای به دوربین لبخند زده بود. این عکسها به هر صورت از باقی جالب‌تر بودن و قصه‌هایی ازش بیرون می‌ریخت. صورت خسته‌مریم کنار دختران جوانی که به کمک کفشهای پاشنه بلند متری با اون رنگ و لعاب تکراری کنار در همین مغازه ایستاده بودن و مریم که با صندل‌های طبی روی نوک پاهاش ایستاده بود و سعی میکرد سهم شراکت خودش رو با قهرمان داستان عکس بیشتر بکنه و هیچکس حاضر نبود توی اون عکس نوبت دیگری رو رعایت بکنه. انگار روزی بود که دخترهایی که داشتند عروس یک خانواده می‌شدند تمام تلاششون رو می‌کردند تا نهایت زیباییشون رو به رخ بکشند که از فردا داستان طور دیگه‌ای پیش می‌رفت. نمی‌خواستم با این افکار تراژدی بسازم. نوع مشتری و سلیقه اش ناخودآگاه آدم رو به این سمت می‌برد و البته دقایقی هم بیشتر نگذشت که شواهدی رسید و بی‌خودی خودم رو برای این نگاه تصادفی شماتت نکردم. زن عربی روی صندلی نشسته بود و کلاه رنگی سرش بود و روی کلاه تیکه‌های ورقه‌های آلمینیوم به چشمم خورد. مراسم عقدش همون روز بعدازظهر برگزار می‌شد و داماد قصه مردی بود افغانستانی. خانواده‌ی هردو طرف اونجا حاضر بودن و در حین اینکه مشغول سرو روی خودشون بودن با کله‌های باند‌پیچی شده دور عروس می‌گشتن و نظراتشون رو می‌دادن. دختر هم بدون اینکه واقعا اهمیتی بده با تردید چشم از آینه برنمی‌داشت و لب و لوچه اش آویزون بود و خب می‌شد حدس زد که رنگ مویی که می‌خواسته با چیزی که بزودی درمی‌اومد فاصله‌ی زیادی داره. کم‌کم داشت حوصله‌ام سر می‌رفت و همسر مریم برای قهوه‌ی بعدی سوال کرد و گفتم نه! تو صورتم همین‌طور نگاه کرد و گفت: ما امروز عروس داریم....یکم سرش شلوغه
مریم دوید اومد گفت ببخشید یکی از دستیارام نیومده امروز و یکم همه چی قروقاطی شده. رفتم نشستم دورترین صندلی‌ای که تو سالن بود و انقدر نزدیک به دیوار بود که مطمئن بودم برای اصلاح سمت چپ موهام نمی‌تونه بچرخه به سمت دیوار. اما اهمیتی نداشت. نشستم و دستی کشید به موها و گفت چقدر نازک و ضعیف شده‌‌ان و از همون لحظه‌ی اول شروع به تبلیغات مرسوم آرایشگاه‌ها کرد. من  بخاطر وجناتی که موهام داره حرفش رو قطع کردم و گفتم باور بکنی یا نه من از بچگی موهام اینجوری بوده و هیچ‌چیزی اثری نداره و تو ارث این فامیل همه صاحب موی کرکی‌ان و کل این قبیله هم به صلح کامل رسیدیم. نخندید و گفت: خیله خب اگه ارثیه که ولش کن. فوقش میکاری و یه دکتر ایرانی خوب سراغ دارم همینجا. و من هیچ انتظاری نداشتم که مریم جون برگرده و محض رضای خدا بگه همینجوری خوب هستی و مگه مرد کم‌مو چشه؟!
بدون مقدمه داستان زندگی و مهاجرتش رو تعریف کرد و اونقدر صمیمی ادامه داد که من هم باورم شد انگار خیلی ساله که می‌شناسمش. از سختی‌های سالهای اول غربت و کسب درآمد و فرستادن خرجی برای خانواده و خواهر‌هاش که یکی‌اش طلاق گرفته بود و برگشته بود خونه‌ی بابای علیلش و دومی هم صیغه‌ی یه حاجی بازاری شده بود و مدت صیغه که تموم شد خواهر رو ول کرده بود. ولی یعد از یه‌سال جنگ و مرافه یه خونه تو شهرک اندیشه براش خریده بود. همه‌ی این داستانها رو هم  باید مریم  جفت و جور می‌کرد و کسی جز اون تو خانواده خبر نداشت. هربار هم بجای اینکه بگه خواهرم میگفت: اونوقت این خاک‌بر سر، یا بعد این فلان ‌فلان شده...
آخرشم با هزار بدبختی که شامل همه ی این قصه‌های این مدلی می‌شن تصمیم می‌گیره دست شوهر و دختر کوچیکه‌اش رو بگیره و میان اینجا. گفت: الانم دریغ نمی کنم هروقت پول بخوان می‌فرستم براشون چون خیلی بدبختن، اما من دیگه نمی‌کشیدم دوری با هر سختی‌ای که داشت ارزششو داره. والله! 
خواست داستان زن دادا‌شش رو هم بگه که یهو دیدم یک عالمه مرد با هم وارد شدن و بلوایی شد. شوهر زنهایی بودن که از صبح توی آرایشگاه جمع شده بودن. مریم جون معذرت خواست و رفت سمت مردها و به دو تا از دستیاراش هم اشاره کرد که همراهش برن. زنها چش و چال‌شون رو نشون میدادن و مردها هم هی ورانداز می‌کردن. خیلی طول کشید تا فهمیدم از اول قرار بوده راس این ساعت بیان تا نظر قطعی رو اونها بدن. و بعد از چند دقیقه وارد مذاکره با مریم شدن و مریم سعی میکرد توجیه‌شون کنه که سیستم کار چیه و قراره به چه صورت ادامه پیدا بکنه. همه‌ی زنها در کنار شوهراشون رو به مریم ایستادن و ساکت منتظر بودن شوهراشون تصمیم بگیرن. این منظره وحشتناک قیافه‌ی من رو به صورتی درآورده بود. متوجه شدم  که یکی از مردها داره خیلی بد منو نگاه میکنه. سریع به موبایلم رجوع کردم و خودم رو از بین مخاطبین حذف کردم که اگر ادامه پیدا می‌کرد تصورش چیز وحشتناکی از آب در می‌اومد. اما همچنان کنجکاو بودم و صداهاشون رو دنبال می‌کردم. یکی از زنها مژه مصنوعی گذاشته بود و مردک می گفت برش دارین خیلی زیاده و مریم سعی می‌کرد متقاعدش کنه که برای امشبه فقط و فردا صورتشو بشوره رو خودش میافته. زن ساکت بود و چیزی نمی‌گفت. دلم گرفته بود که حتی برای یک شب هم نمی‌تونه برای چشمهای خودش تصور کودکانه‌ای داشته باشه. قدیم ها نسبت به این مسائل دلم بیشتر می گرفت و ممکن بود صدام هم در بیاد اما واقعا جاش نبود و با مرور زمان به این نتیجه رسیدم مشکلات اینچنینی برای حل و بررسی‌اش، اقدام اول فهمیده شدن موضوعه نه مبارزه و یا حتی آموزش بداهه. به هر صورت مردها مدتی بحث رو ادامه دادن و با برنده شدن برگشتن عقب و شوهر مریم یکی یه سری براشون قهوه ریخت و دستیارآ شروع به حذف اضافی‌ها کردن. مریم دوباره مشغول موهای من شد و سعی کرد سریع تمومش کنه و اصلا هم حرفی نزد. موقع رفتن پول رو به صندوق پرداخت کردم و مریم تا دم در اومد و گفت اینبار مهمون باش و دفعه بعد نمی ذارم اینقدر معطل بشی. قبول نکردم و برای دفعه بعد تعارفات مرسوم رو بجا آوردیم و خودم رو انداختم توی خیابون.فرصت نکردم از شوهرش درست و حسابی خداحافظی کنم. دم در ایستاده بود و با یکی دیگه از شوهرها بیرون مغازه سیگار می‌کشید و براش دستی تکون دادم و از کنارش گذشتم. بدون اینکه تصمیم بگیرم داشتم پیاده سمت خونه برمی‌گشتم و زیر ابرهایی که طبق معمول بی اجازه ساکن شهر شده بود قدم میزدم. یاد هفته‌ی پیش افتادم. زودتر از ساعت هشت رسیده بودم خانه‌ی آذر. الهام و مرضیه و شیوا هم بعد از کار یکراست آمده بودند آنجا. آذر برای آخر هفته همه رو دعوت کرده بود خونه‌ش و قول داده بود قورمه‌سبزی بپزه. جلوی آینه‌قدی بزرگی نشسته بودند و آرایش می‌کردند و راجع به رنگ‌مو و کوتاهی و این چیزها حرف میزدن. مرضی میگفت: من رنگ نمی‌کنم چون علی موهای سفیدم رو دوست داره و نمی ذاره رنگ کنم ولی اگه بخوام رنگ کنم، دوست دارم شرابی‌شون کنم. اونیکی گفت: من استخونی دوست دارم اما امید خوشش نمیاد به همین خاطر یکطرف‌اش رو فقط می‌کنم و بعدی که گفت من رنگ موی الانم رو دوست دارم ولی عماد خوشش نمیاد، منم باهاتون میام که تیره‌اش کنم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر