۱۳۹۴ بهمن ۲۶, دوشنبه

مرگ نصف‌شبی

این اواخر تنها مطلبی که نظرم رو به خودش جلب کرده مرگ بوده و بس. هفته‌ی پیش خبر شنیدم یکی‌و یدونه‌ی تاریخ زندگی‌ام تا به امروز سرطانی شده و بماند که از دهن دیگری شنیدم و خودش بهم نگفت. حتی نمیدونم چرا این تصمیم رو بین ما گرفت و هنوز هم نمیدونم باید برای این داستان مرثیه‌ای بنویسم یا نه. گاهی بعضی اتفاقات این چنینی هم می‌تونه جنبه‌ی بلوغ یا بزرگسالی داشته باشه و هم می‌تونه مسافتی رو نشون بده که تو نسبت بهش حواس‌پرتی کردی. دلم نمی‌خواد حتی اگر مورد دوم واقعیت محسوب بشه تماشاش کنم. برام زوده که با فاصله‌هایی که بین من و تنها مخاطب جدی‌ام در زندگی افتاده حشرونشری پیدا کنم. تنهایی ‌هایی که اینجا دور از خونه با خودم حمل می‌کنم فرصت نفس کشیدن در این حد عمق رو ازم گرفته. بهمین خاطر این خاطره رو می‌گذارم برای روزی که پیش بیاد و از سر نو با خودش دوباره بازش کنیم و موهامونو شونه کنیم و امیدوارم که من اشتباه بزرگی کرده یاشم و اون بازی رو بهم نزده باشه.

دوست‌دختر سابق برادرم.مهماندار، احساساتی و تا حدودی ترسو، ایتالیایی و همینطور ملانکولیک. بعد از پنج‌ماه غیبت صغری برای برادرم نوشته: ام.اس گرفتم ویک چشمم کور شده. احتمالا زیاد زنده نمی‌مونم و این رو تو باید میدونستی. شاد زندگی کن و نگرانم نباش. آری خبر کوتاه بود و..
بار آخر پشت تلفن داد کشیده بود که من تورو دوست ندارم و حتی دوست پسر سابقم برگشته و تلفن رو قطع کرده بود. برادرم دوباره منزوی شد و قرصهای اعصابش را شروع کرد و آنقدر ضعیف و بی‌حال شد و تو حالتی رفت که دیگر کسی حوصله‌ی دیدنش را نداشت. مدتیست که فقط تصمیم گرفته بهتر باشد و چند کلاژ و عکس دستش گرفته و بازی می کند که بگذرد و شکست پشت‌ شکستهایش را کمی فراموش کند. افسردگی‌اش ناراحتم میکنه و متاسفانه بهم عذاب‌وجدان هم می‌ده. ما اسباب‌بازی هم بودیم همیشه و حالا من بعد از سالها دوندگی ریشه های این وابستگی رو زدم چندجاشو قیچی کردم. زورم نمی‌رسه و یه وقتهایی دوباره ادای آدم بالغ‌هارو براش درمیارم و برمیگردم تو پوست گرم تحسین و تشویق اون. و این بار دردش بیشتره چون می‌دونی صبح که بشه باید بلند شی و محل حادثه رو ترک کنی. برای این آوارگی‌ دوران عزاداری بعد از جدایی‌اش  کاری نکردم و بهمین خاطر به گفته‌ی خودش تا ابدودهر فراموش نمی‌کنه. من هم اونشب رو فراومش نمی‌کنم که چه حرفهایی بهش زدم و چقدر شجاع و عصبانی بودم. دلش را شکستم. اما لازم بود. فردا می خوایم به نمایشگاه عکسی برویم و تا غروب توی شهر باشیم و بعدش برگردیم خونه‌ی مامان و شب را هم همونجا میمونم. شاید فردا شب اشاره‌ای بکنم اما مطمئن نیستم. انتخاب بدش بزودی می‌میره و الان دقیقا داره به کدوم بخش از جدایی فکر می‌کنه. خیلی بی‌انصافیه اگه در این لحظات حیاتی احساساتی‌اش برگزار کنه و نفهمیم چی به چی شد!

محمدآقا در شصت و سه سالگی مرد. رفته بوده بیرون مرغ بگیره که جلوی مغازه می‌افته و میگن همونجا می‌میره ولی داشتن چهل دقیقه‌ای احیا می‌کردن که بی‌فایده بوده. دوست دارم فکر کنم درجا مرده باشه. تحمل چهل‌دقیقه بالا و پایین شدن  رو زمین سرد گناه کبیره‌ست.وقتی هنوز ذهنت داره کار می‌کنه و تو متوجهی که روز مرگت دقیقا دور از خونه‌ای و تنها. مامان بچه‌ها برای تعطیلات رفته بوده تهرون. اینجاش دلم رو می‌زنه. واقعا همونجا مرده بود؟ مرد خوش اخلاقی بود. خنده‌رو و ادامه نمی‌دم چون منظور دیگه‌ای دارم. معمولا هرکی می‌میره انگار همین رو می‌گن اما اینجوری بود خب. مثلا هیچوقت بخاطر ندارم که برای فهیمه و سادگی و نمره‌های پایین‌اش عصبانی بشه.هیچوقت و پاهاش بوی خاکِ سیب‌زمینی می‌داد.مزرعه نداشتن و توی اداره‌ی برق کار می‌کرد اما این خاک وخول و بوی گونی‌گونی سیب‌زمینی با تصویر و صدای خشدارش میاد جلو. روانکاوم گفت حتما با این خبر امروز یاد مرگ پدرت افتادی؟ الکی گفتم آره. من تمام طول مسیر توی قطار داشتم به تنهایی‌اش در اون لحظه فکر میکردم. ایکاش اگر درجا نمرده حداقل تصورش از روح به واقعیت تبدیل شده باشه که خودش رو معلق و در هوا احساس کنه با هزاران مرغ بال سفید در آسمان با حداقل سرعت. و خودش رو از بالا ببینه که لابلای مر‌غهای عاصی در حال بالا اومدنه. صحنه‌ی قشنگی می‌شه و دیگه به زنش که رفته بوده تهران تا هم بچه ها رو ببینه و هم برای یک ترم‌شون غذا بپزه و بذاره فریزر فکر نکنه. توی فامیل شنیده‌ام که دخترهاش گفتند ما اهل کار خانه نیستیم و می‌خوایم بورسیه بشیم. اَه! چقدر بعضی بچه‌ها لوس‌ان.
وقتی بابا مرد من هم تازه وارد دانشگاه شده بودم و پیش مادربزرگم زندگی می‌کردم. بابا اومد تهران برای عروسی یکی از فامیلا. مارو هم دید. صبح بلند شده بود خودش برگشته بود و یه دست‌خط هم گذاشته بود.نصف شبی وقتی همه خواب بودند تنها مُرد، روی کاناپه‌ی نارنجی با زیرپوش سفید، پنجاه و سه ساله.
ترتیب وقایع بالا اصلا مهم نیستند.