۱۳۹۴ اسفند ۲۴, دوشنبه

آخرین نفر

از این موقعیت‌هایی که به ذهنت میسپاری دفعه‌‌ی بعد فلانی رو که دیدی فلان کار،صحبت، سوال و...را مطرح کنی. مثلا امروز که من نبودم همه خیلی صمیمی با هم آروم‌آرم تا دیروقت حرف زدن. سعی کردم به این قسمت‌ش توجه نکنم و از اون همه حرفی که زده شده به تصویر فِلور، موقعی که دیگه از دستش کاری برنمیاد و همه چی رو ول می کنه یا درست ترش اینه که دلش می‌خواد که ول کنه فکر کردم و دیدم این عکس رو من باید بگیرم. اصلا خداکنه کسی به ذهنش نرسه تا کسی بجز من نتونه اون عکس رو بگیره. و اگر این اتفاق افتاد عکاس مورد نظر ظرف بیست‌و‌چهار ساعت به آسمانها بره. خیلی اصرار پشتش دارم برای اینکه این تصویر فعلی تماما یک تصویر دمده‌ی قبلی رو شکست و تبدیل شد به زیبایی مطلق. آدم فراموش کاره. میتونی بارها توی یه بازی بیافتی و هیچوقت هم نفهمی و فقط ضمن گذران این دوره بخاطر قسم بیهوده‌ای که یدک می‌کشی رو موضع خودت بمونی. علی ایحال اینجوری شد که شنیدم وقتی که دختر جوانی بوده دلش بچه و زایمان می‌خواسته، اما کسی رو نداشته. میشاییل هم که آمد چندباری تلاش کردند و نشد. فِلور گفته بخاطر سن اونه. مثلا زنی حدودا ۴۵ ساله. در ضمن میشاییل  خیلی سال از اون کوچکتره. فلور به میشاییل گفته تو هنوز جوونی و میتونی. اگه میخوای راجع بهش فکر کن. اون هم گفته: آره می‌خوام. و به مکث کوتاهی دستاشو تا روی شانه با پنجه‌های باز به بیرون و سرش رو هم با سرعت نود درجه میچرخونه به طرفی و درست در همین لحظه عکس اتفاق میافته. دنبال کردن استخونهای باریک رو شونه های کوچک و ظریف در کنار غوز کمی که داره و همینطور پیشانی کم پشتی که بدون هیچ خجالتی رو به آسمون میره و در افق پیشانی موهای سفیدی که دراومده و رنگ مویی که تمیز شونه نخورده آدم رو یاد یک جوجه کلاغ در لحظه‌ی پرواز نشون می‌ده. ولی نه با نیت پرواز و زیبایی کلیشه‌ای و هجوم معنی و تفسیر. نه! همین که میگه ولم کنین دیگه از دست من کاری برنمیاد و مایلم ببینم چه‌طور پیش می‌ره و هر روز رو برای همون روز زندگی کنم. نمایش همزمان بیقراری و پریشانی میانسالی که به  بخش بزرگی از روند زندگی‌ش اعتراض داره و می گه من جذاب بودن رو تو همون جوونی تموم ش کردم و امروز هم باید تصمیم‌رو یکی دیگه بگیره؟ این ها از یه نظر هنوز برام قشنگه. اینجای داستان بال‌ درآوردن، سروصدا راه انداختن که بابا کسی از من نپرسید میخوای اصلا امتحان پرواز بدی؟
مطمئنم اگر یه بلوز آبی کمرنگ و براق بپوشه و جلوی دیوار سفیدی بیاسته همه چیز کامله چون همه‌اینها رو به تو داره ‌می‌گه نه به میشاییل. دیگه چه پرتره‌ای قشنگتر از این میتونه برای یه هنرمند طراحی بشه. برای هنرمندی که می‌گه از یه جایی به بعد تکرار فرمهای روزمره فقط برام جالب شد و زندگی هم همینه. حالا تکرار جارو دستی یا چین و‌چروک پارچه‌ی سیاهی روی دیوار. دست برداشته از سالها دوری کردن از بدیهی‌ترین غرایز بخاطر اینکه نمی‌تونسته جوری که بزرگ شده رو دوست داشته باشه و حالا پیشنهاد می‌ده بقیه‌اش دیگه مهم نیست و بیا یکم با هم دوستی کنیم. به‌به! شاید هم آش خوبی از آب در اومد. ولی بی‌تا که بعد از جوانی تازه پاش باز شد به اینجا فرق می‌کنه. اون عکس‌اش رو همون اوایل که رسید گرفتن. چشمهای کودکانه یا محزون از چشمان زنی. شانه‌های عریان و موهای دونه درشت سیاهی که روی هم لیز میخورند.خب من اینجاشو قبول ندارم و اگر بودم فقط یه عکس از فلور می‌گرفتم. بی‌تا مدتیه که دیگه این پوزیشن رو دوست نداره و براش جالب نیست که فارسی حرف نمی‌زنه و رفته با کسایی که اینجا بزرگ شده‌ن دوستی کرده. خب تنها می‌مونه آدم. به آخرین نفر نشونه‌ی دوستی داده. آخرین نفر کسی مثل خود بی‌تاس. در ابتدای جوانی شوهر کرد و آمده اینجا و طلاق‌اش رو هم گرفته و بعدش هم فکر کرده اینجا هر‌چی باشه دکتراش بهتر از تهرانه. «می مونم». فقط موندن قبول نیست. بی‌تا ولی مونده و ساخته. بچه هوس کرد گفت: گور بابای شوهر و حرف مردم. دوست پسر پولدار فرنگی گرفت چون ترسیده بود. ولی گفت دیگه ازدواج که نمی کنم! بچه به دنیا اومد. حالا توی غربت بچه به بغل بودن سختی‌هایی داره که فکرش رو نکرده بود. نه مادری، نه خواهری که اینجور وقتها اون دور بر یه کاسه‌ای، چیزی جابجا می‌کنه. سختی‌هاش رو هم نخواد قسمت بکنه، آدم می‌فهمه. ولی نزدیکی به کسی مثل خودش یه معنی می‌تونه داشته باشه: حداقل می‌شه در موردش حرف زد.
اینجاست که آخرین نفر اگه حواس‌پرتی بکنه واقعا مونده که فقط مونده باشه. آخرین نفر احتمالا مثل خود بی‌تا، دوست فرنگی داره و از اینجا جلوتر با حواس‌پرتی‌ای که کرده نمایش مالِ من بهتره یا تو رو شروع می‌کنه. خب من بدبین نیستم ولی فکر می‌کنم بیشتر از این هم بلد نبوده و اصلا قراری نیست که باهاش وارد مذاکره بشی. اما هم فلور و هم بی‌تا برای آخرین نفر تلاشی رو شروع کرده‌ن. مثل پختن سبزی‌پلو با ماهی شب عید. یواشکی می گن حالا که کسی رو نداریم خودمون خانواده بشیم و یه کمی خونگی کنیم دور هم. مثلا بعد از ناهار بشینیم زیر آفتاب رقیق پشت پنجره‌ها و موهای همو شونه کنیم ببینیم چه خبره. خبری نیست. آخرین نفر توریسته و تو هر رفت و برگشتی بین این مسیر تصادفی بین ایستگاه‌های قطاری که اونو برمی‌گردونه با خودش می‌گه دوست پسرِ پولدار شانسه و راس می‌گن خدا برآ بعضی‌ها می‌خواد.
وقتی حرف این چیز ها می زدم داشتم با خودم فکر میکردم که کی ‌از کی بهتره؟ چیزی خورد توی صورتم که دارم بین مقصرین صورت یکی رو بی حدوحساب رنگ و لعاب می‌پاشم که بازنده نشم.به‌به!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر