۱۳۹۵ شهریور ۱۵, دوشنبه

درو وا نمیکنم، نه! درو وا نمیکنم



همسایه‌ی قدیمی‌ای داشتیم ساکن طبقه‌ی ششم. سه واحد طبقه‌ی آخر رو بنّا آوردن و دیوارای مابین خونه‌هارو آوردن پایین و طاق‌های خمیده گذاشتن و تبدیلش کردن به یک واحد خونه‌ی بزرگی که نزدیک شش تا خواب داشت و سالن نهارخوری بزرگ و پرنور و آشپزخانه‌ای با سه ورودی که در مرکز خونه قرار گرفته بود و همه جای خونه رو زیر نظر می‌گرفت. اون موقع که بنایی بود، آقای ملک‌ نژاد هفته‌ای چندبار میومد سر می‌زد و ماشینش رو جلوی در پارکینگ می‌ذاشت و دم دستش به هر کسی که بود می‌گفت: الان میام، فقط یه سر به کارگرا بزنم. تو اون خیابون تنگِ پر رفت آمد قبل از اسباب کشی‌شون بخاطر ترافیکی که ایجاد می‌کرد کلی شناخته شد. آخر هفته‌ها یا همون جمعه‌ها با همسرش میومدن و تکمیل شدن خونه رو تماشا می‌کردن. یه فلاسک چای هم با خودشون میاوردن همینطور که به جمال خونه کیف می‌کردن چایی می‌خوردن و می‌خندیدن. البته بیشتر وقتها سر رنگ و قیمت کاشی و کابینت‌ها دعوا می‌شد و خانمشون گریه کنان در ماشینش رو می‌کوبید و می‌نشست تا آقای ملک‌نژاد بیاد و برگردن به خونه. اسباب کشی چند‌ماهی طول کشید. خیلی آروم و با حوصله . اینقدر آهسته که تو همسایه‌ها چو افتاده بود نکنه‌ خونه‌ی تازه عروسه. چند دست مبل با روکشهای پلاستیکی‌از تو راه‌پله‌ها بالا بردن و زیر لب هربار به سرایداری فحش‌های ناموسی می‌دادن که طبق درخواست مدیریت ساختمون مواظب بود هیچ اسباب سنگینی با آسانسور بالا نره. حتی وقتی دیدن آقای محمدی سر وظیقه‌اش به درستی پست میده، گذاشتن بعضی اسباب‌هارو قبل از اذان صبح یواشکی بالا ببرن، که بیشتر شامل عتیقه‌جاتی می‌شد که عزت خانوم همسر آقای ملک‌نژاد بعدا وقتی همسایه‌هارو برای جلسه‌ی ساختمون دعوت کرده بودن منزلشون گفته بود مال خونه‌ی پدریمه که بعد از سالها تو زیرزمینش پیدا کردن و تو این همه سال کسی ندیده بود. شبها وقتی از مهمونی برمیگشتم چندبار آقای ملک‌نژاد رو با چندتا کارگر خاک و خلی دم آسانسور می‌دیدم که دارن این هیولاهای بازمونده رو به زور می‌کنن اون تو. منم چون مست بودم و مهربون چیزی نمی‌گفتم و پله هارو بالا می‌رفتم و بعدا به کسی هم بروز ندادم. دلیلش اینبود که عزت خانوم زن حساسی بود و زیاد گریه می‌کرد. هرچی بهش می‌گفتی گریه می‌کرد. حتی وقتی سلام می‌کردی یکم بهت خیره می‌شد و بابغض و صدایی لرزان می‌گفت: سلام وچشمهای ترش نشون از احساسات سرشاری بود که می‌تونست پیش تو در یک بعدازظهر معمولی سر از هزار حرف و داستان از سرگذشت غم‌انگیزش دربیاره و به قاعده آدم هربار احساساتی می‌شه که آخی چی کشیدی تو زن! بعدا با هم بیشتر صحبت کردیم. چندباری که  برای پیاده‌روی رفته بودم، دیدمش که با کتاب زبانش جلوی روم سبز می‌شد و چون اضافه وزن داشت همراهم میومد و اولش خب طبیعتا شروع می‌کرد بقیه‌ی خانومهای کلاس زبانشون رو مسخره می‌کرد و یکم که حرفاش تموم شد آهی می‌کشید و یاد خاطره‌ای از گذشته می‌کرد و این خاطرات تماما بستگی به بادی بود که از سمت چپ می‌وزید یا از سمت راست. نور خورشید و یا حتی صدای موزیکی که از پنجره‌ی خونه‌ای پرتاب میشد بیرون.
افسردگی شدید عزت خانوم امر واضحی بود که آروم آروم متوجه شدم برای آقای ملک نژاد اهمیتی نداره. صدای گریه‌های بلندش توی پاسیو می‌پیچید. آشپزخونه محل مورد علاقه‌اش بود و پنجره‌های آشپزخونه مجاور به پاسیو. سه تا بچه‌داشتن که ما یکی اش رو اصلا ندیدیم. همون اوایل که اومده بودن شاید دو هفته بعدش صدای کف و سوت و ایشالله ماشالله توی طبقات پیچید و بعدش فهمیدیم که عروسی کرده رفته. بنظرم رفت خارج از کشور و هیچوقت هم حرفی نشد که بچه ام میاد پیشمون یا ما میریم پیش بچه‌مون. خانمهای همسایه هم مابین حرفها انگار علاقه‌ای نداشتن بدونن تکلیف این بچه بزرگه چی شد آخه! یکبار که حاضر و آماده دیدمش دم در وقتی داشت ساک سفری شو می انداخت رو صندلی پشتی پرسیدم میرین پیش بچه‌ها و گفت:
- نه بابا! دلت خوشه‌ها توام! داداشم برگشته یه هفته ایران. خونه‌ی ما نمیاد. هم از بلندی می‌ترسه، هم از آسانسور. اینه که من یه هفته میرم خونه‌ی مامانم پیشش بمونم….این داداشمو خیلی دوست دارم آخه!
اون یک هفته رو خوب بخاطر دارم. به محض اینکه عزت خانوم پاشو از در گذاشت بیرون دوتا دخترای باقیمانده در وطن مهمونی میدادن از صبح و صدای موزیک بلندشون توی کل ساختمون طنین انداز بود«جونی جوونُم بیا! دردت به جوونُم بیا»، تا شب ساعت ده که آقای ملک نژاد بیاد خونه و کمی قبلترش البته با دوستاشون به بهانه‌ی خوردن شام میرفتن بیرون . بعدا فهمیدم به اقرار خود عزت خانوم که من حوصله‌ی آدمیزاد ندارم و از مهمونی دادن متنفرم. همینطور تو شب چهارشنبه سوری آقای ملک نژاد گفته بود من برعکس خانومم عاشق معاشرت و مهمونم. ولی دوره و زمونه طوری شده که ريیس خونه خانوم هستن فعلا. عزت خانوم هیچ خوشش نمیومد از این حرف شوهرش. چشم نازک می‌کرد و می‌رفت اونورتر و یه قطره اشکی می‌ریخت و بلافاصله از جمع خداحافظی می‌کرد و برمیگشت بالا. تمام بهار، آخر هفته‌ها یه خبری توی حیاط بود و بعد از شام بخصوص به بهانه‌ی سیگار یا هواخوری میومدن تو حیاط دور هم جمع می‌شدن و قرار مدار خوشگذرونی با هم می‌ذاشتن و آقایون هم حرفهای سیاسی می‌زدن و بله آقا، بله آقا گویان تا جایی که می‌شد همدیگرو تحمل می‌کردن. اما همه‌ی اون حرفهای سیاسی به مدد همسایه‌ی تازه وارد منجر می‌شد به بازار خراب و وام و بهره و زمین چقدر گرون شده آقا! ولی هنوز یه جاهایی توی کلاردشت پیدا میشه متری هزار تومن!
-ئه؟ راس میگی؟
در واقع صداکردن آقای ملک نژاد و عزت خانوم به شب‌نشینی‌های داخل حیاط بنظرم بخاطر ظاهر زندگی و تناقضاتی که وجود داشت بود. از یک طرف می‌گفت من مسئول حسابداری شرکت خصوصی شفیع گسترم و قسط و بهره اذیتش می‌کرد. و از طرفی خونه و زندگیشون به گفته‌ی شاهدین بی اندازه مجلل بود. در عرض اون دوسالی که من شاهد بودم صاحب سه تا ماشین شدن. عزت خانوم خرید نمی‌رفت و یکبار به من گفت اعصاب کل‌کل کردن با فروشنده‌های تازه به دورون رسیده رو ندارم. رضای بدبخت هن و هن کنان، خرید یه هفته‌ی این خونه رو میچید پشت در و آخرش یه هزاری هم میذاشت کف دست رضا که می‌گفت بخدا یه روز پرت می‌کنم تو صورتش. بعدش به بیگودی سر عزت خانوم می‌خندید و به ترکی بهش می‌گفت: بیغوش .خانم قربانی هم که نذری برده بود براشون دیده بود تا راه‌پله‌ها کیسه میوه و هندونه و گونی ‌برنج گذاشتن و آدم نمیتونه حتی بره در بزنه. اینه که کاسه‌ی آش رو همون لابلای خریدا گذاشته و حتی در نزده. همسایه‌های قدیمی ما دوست داشتن با مهربانی و مدل دوستی بچه محلهای سابق سر از کارو کاسبی‌اش دربیارن و بلکه فرجی شد و اونها هم به نوایی رسیدن. اما فایده ای نداشت آقای ملک نژاد که همیشه دستاش به جیبش بود می‌گفت: اوضاع خرابه. حتی به بچه های پا کنکوری ساختمون سفارش می‌کرد که رشته‌ای انتخاب کنند که بتونن راحت برن سرکار و پول جمع کنند. شنیدم اسباب خونه دوبار حداقل عوض شده. وقتی زنهای ساختمون فهمیدن که مبلهای به اون قشنگی مفت و مسلم فروخته شده به سمسار صداشون دراومد و گفتن بابا یه خبر میدادین ما خودمون برمیداشتیم. اما عزت خانوم خیلی رک گفته بود: ببخشید من یه اخلاقی که دارم اینه که نمیتونم وسیله‌ای که من دارم و داشتم رو جایی ببینم. دیگه هرکی یه مرضی داره منم دوست دارم تک باشه همه چیزم. خانوم عسگری هم بخاطر این صراحت لهجه برای نامزدی دختر‌بزرگش دعوتشون نکرد. عزت خانوم هم لج کرد و اونشب پنجره های پاسیو رو تا اخر باز کرد و ترانه ی هر که دیدم یاری داره من ندارم رو برای پنجاه و شش دفعه پشت سر هم پخش کرد. عزت خانوم تنها سرگرمی‌اش که خودش بهش اعتراف می‌کرد دکوراسیون خونه بود. به هرکسی که دستش می‌رسید می‌سپرد مجله های آیکیا و یا هرچیزی که مربوط به مد و دیزاین بود رو براش بیارن. خودش می‌گفت همیشه ساعتها در روز محو تماشای این عکسها می‌شم و از تمیزی و سلیقه‌ای که دارن سیر نمی‌شم. حتی باورتون اگر بشه باز بغض می‌کرد و می‌گفت آره خیلی قشنگن. هنوز یکسال نشده بود که شنیدم مدتی غیب شده بود و از مهمونیِ دخترا هم در طبقه‌ی ششم خبری نبود. چندماه بعد که اتفاقی توی میدون ونک همدیگرو دیدیم گفت: اومده بودم پیش دکترم بیمارستان مهرگان. آخه من مدتی بستری بودم و شوک گرفتم و زد زیر گریه. دستهاش رو وسط میدون گرفته بود روی چشمهاش و می‌گفت دخترای عزیزم یک شب درمیون پیشم می‌موندن. فکر کن بچه‌هام دیدن که دکترا اون لوله رو می‌کردن تو حلقم و کف بالا می‌آوردم. حالش واقعا بد بود. تعریف کرد پدرش رو چندروزیه از دست داده و اصلا ناراحت نیست چون همه‌ی عمر ازش متنفر بوده. «ولی به هر‌حال عذاب وجدان مال آدمه و تا زمانی که بود غذایی درست نکردم یکبار بیاد خونه‌ام». اونقدر ویران و مستاصل بود که بی‌جهت  وقتی به ماشینش اشاره کرد که بریم برسونمت خونه، گفتم الان قرار دارم و خونه نمیام و رفتم تو کوچه پس‌کوچه‌ها یه کافه پیدا کردم و اینقدر سیگار کشیدم که خفه شدم. قبل از اینکه از هم خداحافظی کنیم گفت توروخدا یه وقت تو خونه نگی اینو! گرچه شوهرم تا الان صدبار به همه گفته زنم دیوونه‌اس! نگفته؟ تو چیزی نشنیدی؟
نه بخدا نمی‌دونستم تا الان.
- به هر صورت اون هیچوقت نمیفهمه من چه حالی داشتم و دارم! و رفت
دختر‌ کوچیکشون تا آخر اونسال گواهینامه رانندگی گرفت و براش ماشین خریدن. چندبار غروب وقتی رسیدم خونه دیدمش که موهاش رو هم کوتاه کرده بود. سیگارشو نرسیده به زمین توی آسانسور روشن می‌کرد و و بعد می‌پرید پشت فرمون و ادای پسرای تازه بالغ رو در می‌اورد و همونجوری که سیگارش گوشه‌ی لبش بود دنده عقب می‌رفت و روسری‌اش می‌افتاد و تا دوباره در پارکینگ بسته بشه می‌دیدم می‌کشه رو سرش و سربالایی کوچه‌رو با سرعت و سروصدا می‌رونه. دوست پسرش بنظرم از این علف‌بازای تیر بود و خودشو می‌رسوند دم خونه و بعدش باهم میرفتن پارتی مارتی لابد. موهای بلندی داشت که بعضی جاهاشو بافته بود وبیخودی به اهالی ساختمون که از جلوش رد می‌شدن سلام می‌کرد و  لبخند می‌زد تا اینکه درباز بشه و بپره تو ماشین دوست‌دخترش که هیچکس‌رو اَن خودش هم حساب نمی‌کرد و با قیژو ویژ تو پارکینگ خط می‌انداخت زمینو. عزت خانوم خوشش نمی‌اومد بچه هاش بزنن بیرون. دلیلش این بود که فکر می‌کرد دیگه مادرشون رو دوست ندارن گویا که میرن. منم به دفاع از بچه‌ها و جوانی چیزهایی گفتم و خیلی مستقیم بهم گفت: من نمیدونم شما چجوری بزرگ شدین! اما تو خانواده‌ی ما دوست ندارم بچه هام برن پیش یه سری لات و لوت. من که به خودم نگرفتم. راستش چون بیشتر لجش گرفته بود که چرا دوست پسرش رو نمیاره معرفی کنه. گفته من با کسی نیستم و همه با هم دوست معمولی‌ایم. اما دعواهاشون بعد از بلوغ دختر آخری تمامی نداشت. مدام صدای داد و هوارشون می‌اومد که بهش می‌گفت تو گه میخوری…تو! گه میخوری..ایکاش همون موقع عقل می‌کردم و می‌انداختمت که اینجور مثل لکاته‌ها با من حرف نزنی. گویا آقای ملک نژاد کاری با این اوضاع داخلی نداشت. چندبار دیدم که با «بابا جان» و «بله! دختر قشنگم» و اینا خطابشون می‌کرد و هیچوقت ندیدم اون ماشینو از زیر پای دختره بکشه. ولی دعوا مرافه‌ی بچه‌ها با مادرشون همچنان  ادامه داشت. بعدتر یه شب که آقای عسگری وقتی عرق دست‌ساز خودش رو آورد تو حیاط و استکان استکان بقیه رو مهمون می‌کرد ملک‌نژاد گفته بوده دخترا می‌خوان مستقل بشن و می‌گن بابا برامون یه خونه بگیر. ملک‌نژاد هم خندیده و گفته: بخدا اینو دیگه نمی‌تونم. خیلی گرون شده خونه و اوضاع خرابه و در ضمن اونشب یه استکان عرق هم نخورد. تا تعارفش کردن گفت: ببخشید من نمیتونم. تا بخورم خوابم می‌گیره و باز خندید.
چندوقت پیش از فیسبوک فهمیدم یه باغ بزرگ خریدن توی سوادکوه. زیر عکسها ملک‌نژاد به مهمانها جواب داده بود که عاشق مهمونه وهروقت دوست داشتن میتونن کلید بگیرن برن هواخوری. دخترا موهاشون بلند و صاف بود .با پیراهنهای گل ریز بالای زانو و ابروهای پهن زیر درختان سیب با دستهایی به سوی آسمان دراز و لبخندهای الکی. اونا احتمالا تنهایی آخر هفته‌ها خودشون میرن. عزت خانوم تو هیچ عکسی نبود. زنی به اسم بتی زیر عکسی نوشته بود« برادری به با مرامی تو ندیدم. یخچالو دیگه چرا پر کرده بودی! بابا خودمون خرید میکردیم (بوس ،قلب، گل، گل، گل،گل،گل، …)پیش خودم خیال کردم لابد اینجا رو خریده که به معاشرتش برسه و عزت‌هم اینقدر بمونه تو خونه تا بپوسه. عزت خانوم عادت داشت در ایام نوروز سالی یکبار روزی را تعیین کنه که همه ی فامیل و دوست آشنا برن بازدید. لاله‌هارو روشن می‌کرد. رو مبلی هارو برمی‌داشت و از تمام وسایلی که ذره ذره توی سالی که گذشت و خریداری کرده بود پرده‌برداری می‌کرد و مردم هم از سلیقه‌‌ی دست چندم و کپی‌برداری اش تعریف می‌کردند و اونهم بجای تشکر اونها رو بغل میکرد با بغض.