۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

باقیمانده‌ی غذا

نزدیکی‌های مونیخ  وقتی که از کنار اون رودخونه‌ی بزرگ رد می شدیم احساس کردم سردم شده و منظره‌ی بیرون همونقدر سرد اما زیبا بود. سال گذشته برای یک هفته آرتیست رزیدنسی به اتریش می‌رفتم. علاوه بر ارائه اثر هنری در طول دو هفته اقامتی که اونجا داشتیم یک شب هم به انتخاب خودشون باید هر هنرمندی آشپزی می‌کرد و این آشپزی هم مثل نوعی از ارائه اثر تلقی می‌شد. این برداشت من نیست. برای من اینجور موتیف‌ها بریز وبپاش بغل کاره و یا قبولش نمی‌کنی و یا دوستش داری و انجام می‌دی. درسته! یک جور سفره‌آرایی که حالا و در این دور و زمونه مُد شده و ازش حرف و معنایی در میارن که واقعا لزومی نداره و مثل سکس دست‌جمعی فقط آفتابه لگن هفت دسته!مثل اینکه وسط بحث باقالی سبز رو از برنج و شوید بکشی بیرون و با چشمانی گرد نگاهش بکنی و بگی: واااو. حتی راستش این حرکت انفعالی هم قبوله، اما مسئله‌ای که هست اینه که خیلی دیره و تاریخ رشد و تکامل باقالی به قرن‌ها می رسه و برای پرداخت دوباره‌اش با آشپزی ایرانی یکم حوصله سربره. و همش بازیه و من هم طبق غریزه یا ذات یا هرچیزی از بعضی از بازی‌ها خوشم میاد. برای مدت اقامتی که تو رزیدنسی داشتم از من خواسته بودن یک مجسمه‌ برای باغشون در فضای آزاد طراحی کنم. من هم با ادغام مسئله‌ی غذا و این مجسمه برگشتم دوباره به سالها قبل. چیزی که توش ماهر هستم و میتونم مانور بدم. پس برگردیم عقب‌تر که هر بار نگاهش می‌کنم همچنان تازه است و شاید روزی این بند ناف نخ نما رو با قیچی خیاطی بریدم تا به مرحله‌ی تازه‌ای برسم که سهمم اونجاست. نه تو دسته دسته کردن هر چیزی که گذشته، پودر و خاکستر شده و هیچ عطری هم نداره. 
فضایی طراحی کردم خیلی ساده با یک دوربین اُپرا برای سطح رویی که می‌شد داخل محفظه‌ی آهنی طراحی شده رو تماشا کرد. البته تماشا، کلمه تماشا گنده‌گوزی الکیه. کی بالای تپه ها و وسط کوهای آلپ سرش رو خم می‌کنه و مشغول تماشا می‌شه. شاید یه نیم نگاهی و دوباره نفس عمیق و تماشای مناظری دور و رقیق و به گفته‌ی محلی‌ها که دستشون رو دراز میکردن و خاکستری‌های جلوی دید رو نشون میدادن و می گفتن اونجا ایتالیاست، اونجا لهستانه، و کمی اونطرف‌تر آلمان و بالعکسش می‌شد سوئیس. این نزدیکی و احساس فیزیکی مرزها با چشم هم غم‌انگیز بود و هم چشم‌نواز. در نگاه اول همه چیز در دسترس بود و بعدتر فکر می‌کردی آخه این باریکه‌ها در نهایت به درد هیچکدوممون که نخورد تا به امروز. و تنها خودخواهی آدمها اینجوری ارضا می شد که کلیومتر شمار ماشینشون رو حساب میکردن و میگفتن اروپا کف دستته و در کمترین ساعت میتونی همه جا خودتو برسونی. حالا منظورم این نیست که من خیلی آزادی خواه و یا شاعر مسلکم اما بعد از چند ساعت ماشین سواری و رسیدن به طبیعتی که از ازل می‌شناسیش و باهاش احساس غریبگی نمی‌کنی دیگه اینهمه دادار دودور نداره. و من برای خاکسپاری بخشی از خاطراتم اون بلندی غیر قابل دسترس رو انتخاب کرده بودم که بشقاب سفیدی رو که باقیمانده‌ی غذای زندگیمون بود رو دفن کنم. بعد از بمب خوردن خونه تنها عنصری که از اون تصویر بینظیر و بزرگی که برای یک کودک از قضا بزرگتر و خیال‌انگیز هم بود رو تمامش کنم. و تمام هم شد. مثالش زمستون و پاییزی که گذشت با دنیای فعلی خودم بیشتر رودر‌رو بودم و کمتر اتفاقات فعلی رو نتیجه آنچه گذشت می‌دیدم و به یک تصمیم در زمانی مشخص که تاریخش با انفجار بمب سالها فرق داشت بسنده کردم. درستش هم همینه. و این تصور رو خیلی بیشتر از اینکه دیر بشه آب و تابش ندادم.. تو زندگی هر آدمی اتفاقاتی میافته و نتیجه رو از مجموع اتفاقها بررسی می کنن نه تنها با یک تصادف که اونهم حاصل فکر و اندیشه‌ی خودت نیست و محصول عقده گشایی دیگرانه.
برای مراسم بعد از افتتاحیه مجسمه ها باید محصول آشپزی‌ای که کرده بودم رو به تماشا! می‌گذاشتم .همون روز از ساعت ده صبح شروع کردم که برای هشت شب، همه چیز آماده باشه. سه جور غذا تدارک دیدم و حسابی ایرانی بازی درآوردم و با غذاهایی که پختم در واقع بخشی از کاراکتر خودم رو هم بخشیدم به آسمونها و اجازه دادم که بره. معمولا حواسم نیست که وقتی کارهایی می‌کنی که خدماتی به نظر می رسه و محصول مهمتر از ایده به نظر میاد تو در سطحی قرار می‌گیری که معنی بدی نداره اما از نظر و مقصود تو فاصله داره. بعلاوه اینکه خارجی هم هستی و انگار سهم تو در ممالک دیگران سرویس دادن با تنوع و رنگ ولعابیه که فقط در زرشک سرخ‌شده در کَره و شکر باقی می‌مونه و این رو طبق معمول دیر فهمیدم. و این تنوع معمولا در بین صحبت‌ها،غذا محسوب می‌شه.اما دلیلی که من براش اونجا بودم مجسمه‌ی آهنی‌ای بود که داستان خودش رو بالای تپه‌ها تعریف می کرد و مناظر رو تماشا می‌کرد و قرار بود با تغییرات جوی همینطور زنگ بزنه و سرخ و کمی بعدتر سیاه بشه.
کشک‌ بادمجان، باقالی پلو با گوشت و ته چین مرغ . ماست خیار هم برای کنار غذا در نظر گرفته شد. برای پختن غذا تحت هیچ شرایطی اضطراب و دلشوره ندارم. به نظرم آشپزی یک عنوانیه در زندگی که اول برای رفع گرسنگی و باقی‌اش برای زیبا کردن ادامه‌ی راه اختراع شده. غیر از این باشه که هست قبول نیست و مسابقه دادن با ساختارش حتی میتونه حال بهم زن هم باشه. هرچند که غذا‌ها خوشمزه و لذیذ به نظر یا به دهن بیان. به همین خاطر هیچوقت پامو تو هیچ رستوران گرونی نمیذارم و بیش از اندازه حرف از غذا زدن رو دوست ندارم. مراسم آشپزی مهمترین بخش‌اش برام محسوب می‌شه و از کسایی که هربار سر غذا مزه‌ها رو با وسواس چک می‌کنن و نمره میدن متنفرم. هرکسی ذوق‌اش رو داشت می پزه و در غیر اینصورت باقی که همیشه در حال خوردن هستن. بادمجون‌هارو پوست کندم و انداختم تو آب نمک .ماهیچه‌هارو با پیاز رو شعله‌ی کم تفت دادم و بعد درش رو گذاشتم تا برا خودش بپزه و مشغول ته چین شدم. زرشک‌هارو هم شستم و تفت دادم گذاشتم کنار و ماست و خیار هم که درست کردن نداره. عصری که برگشتم به آشپزخونه هیچکس نبود و لای اون‌همه کابینتهای فلزی احساس خلوت عجیبی با بوی دارچین و بادمجون و زعفرون داشتم. غذاها رو چک کردم و از روی تراس به منظره باغ روبرو نگاه می‌کردم و سیگار می‌کشیدم. اون احساس، پیروزی در یک شکست محسوب می‌شد که در لحظه قادر به تشخیص‌اش نبودم. چند‌روز بعد اتریش رو به سمت خونه ترک کردم. وقتی برگشتم هوا بیش از اندازه گرم بود و با پنجره‌های باز سه روز بی وقفه خوابیدم و یه تک پا بلند می‌شدم و دوباره با هُرم گرمایی که با آدم اصابت میکرد روی مبل یا تختم غش میکردم.
برای شانزدهم آوریل کریستف از من خواست تا به بهانه ی سالگرد تولدش از همون غذایی که تو اتریش پخته بودم برای سی نفر بپزم. یواش یواش سی نفر شد چهل و شب که درهای خونه‌ش باز شدن هشتاد نفری اونجا بودن. کشک بادمجان خیلی غذای سختیه به نظرم برای تعداد زیاد. دکش کردم رفت و به جاش قیمه‌ و مرغ و مرصع پلو با پلو زعفرانی درست کردم. خودش هم قرار شد یه قابلمه ی گنده بولونیز درست کنه که یه وخت غذا کم نیاد.شب قبلش رفتم آتلیه و شروع کردم به آشپزی تا شش صبح و وقتی همه چیز آماده شد رفتم به رختخواب. دلیلش این بود که برای مهمانی فرصتی باشه که بتونم مثل همه ترو تمیز باشم و خوشگل کنم بیام تو و بهم خوش بگذره. ساعت هشت و نیم وقتیکه همه اومده بودن و تو سالن بزرگ جمع شده بودن با قاشقی زد به گیلاس شرابش و به همه گفت که من غذاهارو پختم. تشکر کرد و باقی آدمهای شیک و پیک اطراف به من نگاهی می‌کردن و با موقعیت فعلی کاری نمیتونستم بکنم جز اینکه خودم رو سفت نگه دارم و با لبخند بی تفاوتی رو به بقیه نگاه مختصری بکنم و یه‌جوری بفهمونم خب که چی؟ اَه شماها چقدر فلان و بیسار. واقعیت این بود که نقش‌ام رو دوست نداشتم و این پیشینه‌ی آشپزی داشت مهری می‌شد روی پیشونی‌ام و بی تعارف چیزی که خیلی دوست داشتم و دارم اتفاق بیافته حرفه‌ام و هنرم بود که رسمی بشه. مگرنه خودم برای پخت غذا شور و شعف جمعی ندارم. تنها هم که باشم پلو‌ام خوب در میاد و خورشتم غلیظ می‌شه و کته‌ی قالبی هم برای خودم درست می‌کنم. وقتی بعنوان یک خارجی در کنار این جماعت قرار می‌گیرم احساس فشار می‌کنم و مدام باید کاری که دوست ندارم یعنی توضیح دادن خودم یا اطرافم یا جایی که ازش میام رو به شیوه‌ای که دوست ندارم مثل مشق انجام بدم. تعادل روانی‌ام رو از دست میدم و می‌خوام همه چیز رو اصلاح کنم. یادمه اوایل که تو همین جمع بودم تمام شب باید در مورد ایران و فضای رایج اونجا غلط‌گیری می کردم. یک فحش به رسانه‌های عقب‌افتاده‌شون میدادم و باقی اش رو توضیح می‌دادم که اشتباه می‌کنید و فضا اینجوری نیست. عکس و فیلم نشون میدادم که عقب افتاده شمایید که ساعت هشت شب جلوی تلویزیون‌هاتون خوابتون می‌گیره و اروپا رو سکوت و ملال برداشته و ماجرا و زندگی اونجاس. یک روز سرد زمستونی که سیاهی تمام دنیام رو برداشته بود و دنیا تنگ‌تر از اونچیزی که هست به نظرم می‌رسید، تنها توی آتلیه نشسته بودم و پِلی‌لیست محبوبم رو گوش می‌کردم و خط خطی می‌کردم و بیشتر غرق می‌شدم که یکهو یکی اومد و گفت وآااااااو. تو تام ویتس میشناسی؟ آخه چطور ممکنه. کم مونده بود که اشکهام از تنگی اوضاع روبرو سرازیر بشه و فقط پوزخندی زدم و سرم رو برگردوندم. میدونم حق این‌کار رو نداشتم اما به خودم و فرمایشات سیاهی که منو با جاش برده بود هم حق می‌دم. ترانه‌ی تام ویتس تموم شد و بلافلصله«لوتِ لینیا» شروع کرد به خوندن و دوباره برگشت و بلندتر گفت آخه تو اینو از کجا میشناسی؟! حاضر نبودم بحث رو ادامه بدم. دفترم رو بستم و گفتم راستش دیرم شده و بعدا در موردش حرف می‌زنیم و آتلیه رو ترک کردم. توی راه داشتم به پلاتوی دانشگاه فکسنی‌مون فکر میکردم که چطور اونجا جمع میشدن و اشعار برشت رو با آهنگهایی که «کورت وایل » نوشته بود کار می‌کردن. این تصویر اینقدر تو اون ماه رمضونِ‌سرد قشنگ بود که حاضر نبودم معاوضه‌ش کنم با اون چیزی که یه توریست تمام عمرش دنبالشه. گرچه بعدتر این موقعیت بارها تکرار شد و من چون گیلاس شرابم جلوم بود باعث شد بدون اینکه پرخاش مخصوصی بکنم از روش بگذرم.
وقتی مراسم معارفه‌ی غذای ایرانی تموم شد، دوست اسراییلی‌ام از پشت جمعیت داد زد عاشقتم و مردم حمله کردن سمت میزهایی غذایی که چیده شده بود و در قابلمه‌ی خورشت‌ها باز شد که به لطف شمعهای زیرش هنوز قُل میزدن. پیرمردی یک کاسه‌ی کوچیک دستش گرفت و شروع کرده بود غذاها رو مزه مزه کردن. اینقدر این حالتش رقت‌انگیز بود که حد و اندازه نداشت. بعد اومد پیش من و گفت من اول همیشه باید همه چیزو امتحان کنم که چی میخورم. منم بهش گفتم هرجور راحتی، به هر حال با نخوردنش هم چیزی از دست نمی‌دی. از رفتار خودم خجالت نکشیدم و این رسم مهمون نوازی نیست. ولی هر کاری کردم نتونستم مثل روتین زندگی‌ام لطیف و نرم و نازک برخورد کنم. حالا که همه چیزو ردیف کرده بودم برای خودم یه شراب سفید ریختم و برگشتم و مشغول تماشا و شنیدن مهمونی‌ای شدم که من هم دعوت بودم و به هر صورت تولد بهترین دوست آلمانی‌ام بود. مردم بعد از خوردن میومدن و تشکری می‌کردن و بعضی‌ها هم میپرسیدن این برنج رو چجوری شما دم میکنی که ما نمیتونیم. قرار شد براشون دستور پخت برنج رو ایمیل کنم و یادم نمیومد صافی به فرنگی چی میشه. مانفرد با بشقاب پر از غذایی اومد پیشم و گفت واقعا کاری که کردی بی‌نظیره و این چهارمین بشقابیه که می‌خوام بخورم. و یادم نمیاد چی شد که دیدم بیچاره رو نیم ساعت سر پا نگه داشتم و دارم در مورد بوروکراسی آلمانی باهاش حرف می‌زنم و کلی انتقاد از جامعه‌ای که نمایش پذیرایی از فرهنگهای مختلف رو بلده وهیچ ظرافتی نداره. در واقع سیاست فعلی یکدست کردنِ خارجی‌ها برای گرفتن‌ پستهای خدماتیه. از اونجایی که صبح تا شب رادیو تلویزیونشون هم داره این حرف رو میزنه تردید نکردم و گفتم و گفتم. مانفرد وکیل بلندپایه‌ي یه شرکت خیلی معروفه که قبلا هم در پارلمان یه کاره‌ای بوده. حرفام رو گوش کرد و مشکلی نداشت که اگر هم داشت به حال من فرقی نمی‌کرد. ولی در واقع این اعتراضاتم رو علنی کردم چون مشق رواندرمانی‌ام بود. خانم‌مون ازم خواسته بود تو موقعیت ری‌اکشن داشته باشم و این نیم ساعت سرپایی ایستادن رو هزار بار به اون تقدیم می‌کنم.
بساط شام که تموم شد مردم با آسودگی به جاهایی که بهش نیاز داشتن برگشتن و مشغول صحبتهای مقدماتی برای کار و یا احساسات و غریزه‌شون شدن. زنی هست در جمع ما به اسم آنکا که همسر رییس اپرای شهره. زنی بی اندازه افسرده و شوریده و بددهن و متلک‌گو. اولین بار که من رو توی رستورانی دید خودش رو اول از همه دید و برام غذایی سفارش داد و سعی می‌کرد به من بفهمونه زندگی لوکس چه مزه‌ای داره.خیلی مودبانه قانعش کردم که من اون غذا رو نمی‌خورم و بحث‌های حاشیه‌ای. رابطمون از همون‌جا خراب شد. بعدتر همه گفتن که چقدر ساده‌ای! چون این زن می‌تونست آینده‌ی کاریتو حسابی ردیف کنه. دلیلش اینه که در جایی کار میکنه که تمام بودجه‌های فیلم و پروژه های هنری این استان از زیر دستش رد می‌شن و تصمیم رو این می‌گیره. مدتها بعد از اونشب کذایی در یک رستوران ایتالیایی، به مناسبتهای مختلف دیدمش و با بد ذاتی‌ای که داره منتظر بود باهاش سلام و علیک گرمی بکنم که نکردم و با بی تفاوتی از کنارش گذشتم. نه اینکه انسان والایی باشم. اما کسی که قصد می‌کنه به دیگران بفهمونه از بقیه به دلایلی تصادفی شانس زندگی بهتری داره متنفرم و تنها کاری که میشه کرد نادیده گرفتن قدرتیه که خودش تحت هر شرایطی برای خودش تعریف کرده. به هر حال به درد من نمیخوره. میتونه ببره یه جایی خرجش کنه که بهش نیاز دارن. مثلا یک افتتاحیه نمایشگاهی یادم میاد این جوونا دورش جمع شده بودن و براش نوشیدنی می‌گرفتن و به حرفهای خشکش میخندیدن و اون با پریشونی موهاش رو عقب می‌زد که مبادا آب از آب تکون بخوره. من از دور فقط شاهد این مماشات مزخرف و چندش آور بودم. منظورم از گفتن این یادآوری‌ها فقط اینه که در شب مهمانی آنکا از بغلم رد شد و گفت غذاها خیلی خوب بود. ولی من نتونستم از همه چیز امتحان کنم چون تموم شد. چه حیف! تقریبا از ساعت دوازده به بعد با تحمیلات مستی همه با هم حسابی مهربون بودیم و شب داشت به سمتی می‌گذشت که من دوباره فکر کنم زمین هرجاش که باشی قشنگه و مردمان دنیا چه مغموم و احساساتی از کنار هم رد میشن و ناتوان  و تنهاییم. خانم تُرکی تو جمع بود که اونهم بخاطر شرقی بودنش یا اگر درست بگم فقط به روحیه‌ی من نزدیک‌تر اومد، گفت بیا یکم رقص راه بندازیم. فقط صدای موزیک نسبت به جمع خیلی کمه. رفتم و از تو انبار دوتا باند بزرگ براش آوردم و وصلش کردیم و خانومها شروع کردند به رقصیدن. من سه سالی می‌شد که نرقصیده بودم. رقص رو خیلی دوس دارم و زمانی که ایران بودم در بیشتر دورهمی‌ها جزو رقاصهایی بودم که بدون ترس از قضاوت دیگران زیاد می‌رقصیدم. اما از رقص ایرانی بی تعارف خیلی خوشم نمیاد.همیشه خنده‌ام میگیره و به نظرم زیادیه. به همین خاطر جورهای دیگه میرقصم که هم رقص باشه هم شلنگ تخته انداختن به نظر نرسه. فقط موضوع رقصه و نه چیز دیگه‌ای. البته که به شخصیت خودمم هم مربوط میشه و یا هویتم و یا هر چیز دیگه‌ای. موضوع گم نشه و اون اینکه من این موتیف رو خیلی می‌پسندم که به هر بهانه‌ای آدمها با هم برقصن. و من هم جزو اون جمعی باشم که دارن پایکوبی میکنن. وقتی تو اتاق پشتی زنها با لباسهای رنگی و راه‌راه میرقصیدن خودم رو مشغول عکاسی کردم. تحمل حرف زدن با مردم رو نداشتم و هم اینکه ساعت از دوازده گذشته بود و این موقع از شب مال خودمه. یواش یواش دیدم میلی به رقص مجدد در من پیدا شده و نمیتونم پنهانش کنم. شانتال که از سر شب تو آشپزخونه یواش یواش داشت برای خودش علف می‌کشید و به بقیه هم تعارف می‌کرد صدام کرد تا یه رقص دونفره رو شروع کنیم. اونقدر چرخوندمش و عقب جلو رفتیم و با حالی که داشت از خود بی‌خود شده بود و با هر برگشت به سمت من خودش رو رها می‌کرد و موهای نارنجی بدرنگش زیر نور کمرنگ آباژورهای اتاق محو می‌شد. و مثل تکه ابری یا پنبه‌های نزده شده تو یک محیط مختصر جا‌بجا می‌شدن. شاید چندین و چندبار با آهنگهای مختلف با هم رقصیدیم و وقتی به نفس‌نفس افتادیم رفتیم دور میز کنار بقیه که آخر شبِ مهمونی رو حروم می‌کردن رو صندلی‌ها ولو شدیم. گفت یکی بپیچم با هم بکشیم و سر تکون دادم که نه و با پنجه‌ی دستم رو حرفم تاکید کردم. یک زمانی که جوان بودم ماری‌جوانا زیاد می‌کشیدم و از روی بچه‌باحالی‌ام نبود. بعد از مرگ بابام تحمل خودم رو نداشتم و اتفاقی یک بعد‌از ظهر تو حیاط دانشگاه آبتین بهم تعارف کرد و من هم یک پک کشیدم و دنیا طبق قاعده‌ای که مواد برات میچینه سبک وقابل تحمل شد. تمام اون ترم از کلاسها می‌زدم و می‌رفتم خونه‌ی امین نامی که از مراغه اومده بود و خونه‌ش پرده نداشت و همه‌ی اون پنجره‌های بلند و زیبا رو روزنامه چسبونده بود و انگار داشتیم تو یه قوطی کبریت زندگی می‌کردیم. ولی خوب اون‌روزها بی چک و چونه تموم شدو دیگه سراغ اون بچه‌ها رو نگرفتم و بجاش زیاد کار می‌کردم.امین از پس زندگی‌اش برنمیومد و مسافرکشی می‌کرد و یواش یواش گم وگور شد هیچوقت نفهمیدم از دانشگاه مرخص شد یا نه. آبتین هم حسابی دختربازی می‌کرد. به بهانه‌ی سربازی داشت لفتش می‌داد و درسهاشو یکی دوتا از هر ترم می افتاد. سیگارمو روشن کردم و یان اومد کنارم نشست. حسابی مست بود ولی سعی می‌کرد کت خاکستری‌اش هنوز تنش باشه و موقر به نظر برسه. چند روز قبلش با دیانا سر الکلی بودنش و گندایی که شبها اینور اونور بالا میاره جلوی ما دعواشون شده بود و این شب بخصوص قرار بود مثلا نخوره تا شب بتونه موقع برگشت رانندگی بکنه. دیانا از یان هم مست تر بود و متوجه نبود یا دیگه زندگی یه کاری با آدم می کنه که بعد از یجایی فقط خط و نشون‌ها رو بکشی که زیرزیرکی به خودت و بقیه بفهمونی من اهل بخیه هستم اما شما هم اگر چیزی دیدید به روی خودتون نیارید. یان بارها قبل از مراسم شام اومد تو آشپزخونه و یواشکی از پشت در یه شیشه شراب برداشت و توی لیوان پلاستیکی یه بار مصرف برای خودش ریخت و تند تند بالا انداخت و رفت. باقی وقتها هم میدیدم میره اینطرف و اونطرف و با زرنگی خودش رو با بساط بقیه شریک می‌کنه. اما سعی‌ای که یک آدم الکلی برای سرپا موندن می‌کنه تا بنیان‌هاش زیر سوال نره قابل تقدیر بود و هم اینکه احساساتم رو خط‌‌ خطی می‌کرد.معمولا معتادها مواد رو مصرف میکنن تا خودشون رو ول کنن و بتونن کارهایی که در طول روز خشمگین‌شون میکنه با درصدی از عواطف و احساسات شبها با مردم در میون بذارن.اما یان مثل یک روز معمولی کت خاکستری‌اش رو روی تنش حفظ کرده بود و به خودش با وجود لیوانهای شراب باج نمی‌داد. این کلیشه‌ی ترس از مادر و وابستگی کمی دردناکه اما وقتی که بهش فکر می‌کردم مدام باید بخودم یادآوری می‌کردم که به تو ربطی نداره. و از زندگی مردمی که از کنارت رد می‌شن دِرام درست نکن.
نفسم بعد از رقص بالا اومد و سیگاری برداشتم. یان فندکش رو روشن کرد و گفت: این رقصی که تو میکردی تقریبا مامبو بود…میدونی که؟
وقتی همه‌ی مهمون‌ها رفتن به اتاقم برگشتم. میز ناهارخوری بیضی شکل پر بود از بطری‌های نیمه‌پر و خالی که همه جای اونو بی رودربایستی پر کرده بود. با پس زمینه‌ی قرمزِ پخته‌ و خسته‌ای که روی دیوار پشت سرش نشسته بود حیفم اومد ثبت‌اش نکنم. عکسی گرفتم و چراغها رو خاموش کردم.

چند غروب بعد از مهمانی تولد، پشت میز نشسته بودم و بعنوان پایانِ رسمی روز سیگاری روشن کردم. کریستف اومد و اون هم سیگاری روشن کرد و گفت می‌خواستم بدونی که آنکا خیلی از غذاهایی که درست کرده بودی خوشش اومده و فکر میکنم یه پروژه‌ی بزرگ‌تر داری و آره...میتونی پول حسابی هم بابتش بگیری. تولد آنکا اواخر ماه مِی با نزدیک صد تا مهمون و برای هر مهمون بیست یورو. با تاکید روی بیست یورویی که می‌گفت و صداش رو هم سکسی کرد و ادامه داد نظرت در مورد این دوهزار یورو چیه؟ سیگارش رو به قفسه‌ی سینه‌اش نزدیک کرد و من مثل همیشه خشمگین بودم. خشمی که تکراری بود و یک جمله‌ای توی سرم اومد که نگفتم.. یادم می‌آد روزهای اول دلایل نزدیکی‌ما چند نفر چیز دیگه‌ای بود و امروز نپرسیدم چی شد که شدم آشپز دربار. و حتی حوصله‌ی این رو نداشتم تا بحثی رو باز بکنم که با سفسطه‌های دیگران احساس شکست‌خوردگی مضاعف بکنم. هر حرفی که می‌زدم باعث می‌شد به این نتیجه برسیم که من با آشپزی مشکلی دارم. و بعد از چندسال توی آشپزخونه دور هم بریز و بپاش کردن هنوز نفهمیده بودیم که این‌ها برای چیز دیگه‌ای مهیا می‌شد. فرصتی بود که مقدرات یک روز معمولی رو به بهانه ای مثل اینجور مسائل درک کنیم و به سادگی و یا با بی تفاوتی از کنارش نگذریم. مثلا وقتی صحبت از سینما می‌شد، آه سینما. توی فیلم «مرد سگ را گاز می گیرد» سکانسی هست که خیلی دوستش دارم. «بِن» تو کافه‌ی محلشون با دوست‌هاش نشسته بودن و شعر می‌خوندن و در آخر مست میکنن. زن کافه چی که همیشه باهشون مهربون بود آخر سر از کافه می‌اندازتش بیرون. و بِن عصبانی و مست و تلوتلوخوران میگه من رو داری می‌اندازی بیرون چون مستم. من رو می‌اندازی بیرون چون من سینما هستم. من سینمام... خیلی قشنگ بود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر