۱۳۹۵ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

تقدیر، پرویز، همسرش و پسرانش


نقاشی ناامید کننده‌ست، نوشتن ناامید کننده‌ست. دچار اشتیاق بودن هم ناامید کننده‌ست. معمولا از این حرفها در ملاعام نمی‌زنم. به نظرم وضعیت مخصوصی که درش به سر میبری حالتی جداگانه‌ست و اگر به این حال مخصوص خودت اشاره‌ای بی اندازه بکنی، میتونه دنیای کس دیگه‌ای رو خراب و ویران بکنه. آدم پیش زن حامله که سیگار نمی‌کشه.یا دندون من درد می‌کنه چرا شب‌نشینی رو زهرمار می‌کنی. رفته بودیم دارو بگیریم از دکتر تقدیر. مغازه‌ی دودهنه و سر نبش با همه‌ی اسباب وسائلش و داروها تمیز و مرتب مثل همیشه سرجاشون بودن. اما با دست خط قشنگی رو کاغذ زده بود من دیگه کار نمیکنم و سایر اطلاعات و سفارشها با فلانی و شماره‌ی زیر هماهنگ شده و جهت اطلاع خودتون تماس بگیرید. ما قرار و نسخه‌ی جامونده‌ای نداشتیم. معمولا هرازگاهی می‌رفتم پیشش و صحبت می‌کردم و قرص سرماخوردگی، شامپو، صابون و روغن ماهی و .. می‌گرفتم. با قد کوتاهش و صورت مبهوتی که بین یک لبخند زدن یا نزدن سالها معطل مونده بود به کُندی  سفارش‌ات رو آماده می‌کرد و آه می‌کشید و از هزارتا کشوی چوبی قهوه‌ای رنگ چیزی می‌کشید بیرون. تو احساس می‌کردی قراره برات معجزه‌ای بکنه. اما اینطور نبود. زمانی که دارویی رو از تو کشوها بیرون می‌آورد یا نسخه و رسیدی رو نگاه می‌کرد داشت همزمان فکر می‌کرد به درخواستی که تو داشتی. منظورم اینه که کمی طول می‌کشید. همه چیز مثل تعارفی بی‌موقع بود. در بهترین حالت میتونم تصور کنم که با کشدار کردن شرایط می‌تونست تو یا بقیه رو تو مغازه نگه داره و کمی گپ بزنه. تو این فاصله به دستیارش اشاره‌ای می‌کرد و برمی‌گشت سمت تو با بیتفاوت‌ترین یا مشفقانه‌ترین حالت از اوضاع و احوالت می‌پرسید و من هم دستی به سر خودم می‌کشیدم و یه چیزایی از خجالت و ناچاری می‌گفتم. این حالتش منو یاد یه خانمی تو فامیلمون می‌اندازه که بهش علاقه‌ی زیادی دارم و قدیم زیاد به دیدنش می‌رفتم. اونهم خیلی مودبانه و آروم ازم پذیرایی می‌کرد و بی‌سروصدا حال‌واحوال می‌کردیم. شاید این حالت دکتر تقدیر نوعی از بزرگسالیه که خیلی می‌پسندم. دنیای امن و بدون سرزنشی که حواسش به همه چیز هست و تورو در جای درستی از احساسات طبیعی نگهداری می‌کنه تا مبادا چیزی از قلم نیافته و دلت نشکنه. آخرین بار بهم یه شامپوی یازده یورویی داد که خب گرون بود . ولی مثلا خواست وسواس من رو نادیده نگیره و مثل بقیه دستش رو به طرف موهام دراز نکنه بگه بابا کچل شدی و میشی و هیچ کاریش هم نمیشه کرد. اون می‌فهمید که من مجبورم تو شرایط فعلی خودم رو سرگرم کنم  و اسباب‌بازی یک بعدازظهر سرد رو نزد خرابش کنه. نکته‌ی غم‌انگیز داستان این مرد اینجا بود که چندبار به زنهایی که تو بارهای آخرهفته‌ای که می‌رفت پول قرض داده بود و زنها هم هیچوقت پولها را پس نمی‌دادند. حتی تلفن آقای دکتر را هم جواب ندادن.
 نمیدونم دور هستم یا دودل. این ماجرا که شامل زمان نمی‌شه و در این مقطع زندگی‌ام فکرم رو به خودش مشغول کرده. پرویز در اواسط دهه‌ی پنجم زندگیشه. شکست خورده‌ی واقعی. از زندگی عاطفی، حرفه و علاقه‌اش. خانواده.و حتی فرزندی که کنارش باشه. سی و چندساله که مهاجرت کرده. اول رفته ایتالیا و در دانشکده‌ی هنری درس خوانده. دوست داشته سینما بخواند ولی ترسیده و بجاش عکاسی خونده. بعد هم یه شرکت باز کرده و از طریق عکاسی دیزاین و معماری یا صنعتی درامدی داشته. اون کنارها هم کتاب نوشته و نقاشی کرده و ازدواج هم کرده. با زنه میونش نمیشه و بعد از یه دختر از هم جدا میشن. دخترش رابطه‌ی خوبی با باباش داره.تقریبا هربار اشاره‌ای به دخترش و علاقه‌شون می‌کنه. اما نمیدونم با مادرش هم خوبه یا نه. به هر حال مادره اروپایی بوده و پدرش هم ایرانی. شرکتش هم ورشکست میشه اینقدر مالیات و ضرر میده که مجبور میشه پاشه بیاد آلمان. زبان یاد گرفته و تصمیم گرفته دیگه به کاهدون نزنه و یه شغل درآمد زا داشته باشه. دوره‌ی تاکسیرانی برداشته و همین روزا داره درس می‌خونه که امتحانش رو بده و قبول که شد تاکسی‌شو بخره و ده سالی هم کار بکنه و دیگه کونش رو بذاره زمین و بره برای بازنشستگی. ولی هنوزم یواشکی زندگی می‌کنه.بچه‌ی خوبی هست و مشقاش رو می‌نویسه. برای خودش نمایشنامه می‌نویسه. زیاد هم می‌نویسه. عاشق هم زیاد میشه و از همه هم میرنجه و آخرش هم میگه منکه شماره‌مو ندادم،کسی رو ملاقات نکردم. این اواخر دیگه شخصیت مرد نمایشنامه‌هاشو هم حذف کرده و گفت: نمی‌دونم چرا این‌روزها مدام دوست دارم در مورد زن بنویسم. زنها هم همه گم‌شده‌اند. تمام وقت روی سن می‌دوند و ملق می‌زنند و فریاد می‌کشند و می‌پرسند من کجا هستم؟ من کیستم! اصرار عجیبی داره  که من همه‌ی نوشته‌هاشو بخونم و خیلی هم مومنانه پیگیری می‌کنه که بشینی پاش و ازش حرف بزنی. نمایشنامه‌هایی نیمه نیمه. آبستره و گلدرشت. سعی می‌کنم کمی از بی‌تفاوتی خودم بریزم توی حرفهام تا یکم متعادل بشه.یه جایی گیر کرده(یم) اصلا دوست ندارم زیاد ببینمش. برام تصویر غم‌انگیزی داره و یه روایت دستمالی شده از خودمو به خودم برمی‌گردونه. اولش فکر می‌کردم میتونه یه تصویر یا مثال از خطری که من رو هم تهدید میکنه باشه ولی با اصرار اون به دیدن‌های کوتامون، فکر می‌کنم جایی هستم بین این دو تصمیم که یواشکی باشم و زندگی رو امن کنم و خودم رو سرد، یا سینه بزنم همچنان و بگم در شب تارم آخر کجایی زهره. میدونم قشنگه. مومن بودن ذاتا باید با لذت درونی شده‌ای عجین باشه که حتی اگه به روت می‌آرن باز می‌گی خسروان دانند. ولی من لذتشو تنها بردم و دردش رو راه ندادم با وجودی که درد داشت و سعی می‌کردم نبینم. محدودیت‌هاتو زیاد می‌کنی که به اصل مطلب خودت برسی. ولی موضوع اینه که اصلا بد نیست آدم، این خاطرخواهی رو با حال خوب بکنه. رضایت یا کافی بودن تو متن زندگی آدم باشه. هستند آدمایی که خیلی وارد و حرفه‌ای هستند برای زندگی و از محدودیت‌ها استقبال نمی‌کنند و دو طرف رو دارن. من اما احساس می‌کنم از اون نوع نیستم. هستم اما حرفه‌ای نیستم. حتی قصدم این نیست که از حرفه بدم بیاد و تنبلی‌ام گرفته باشه. اما حرفه‌ایش قلابی شده و من عضو نمی‌شم. زمانی که مهاجرت نکرده بودم به خودم ایمان بیشتری داشتم و زیر رو نمی‌کردم ایده‌هایم رو. فقط به قاعده‌ی حرفه‌ام، شعرم رو از مال بقیه جدا می‌کردم و می‌ساختمش البته با رنجی که فکر می‌کردم لذتی شخصی شده. از آن من شده است. و امروز اونجا ننشستم. پرویز اگر برمی‌گشت خونشون خوشبخت بود و بعد سی سال هنوز به خودش دروغ نمی‌گفت که «من بابا دیدم با این ملاها نمیتونم…نه من نمیتونم! و اینجاست که احساس می‌کنم یکی با من داره زندگی می‌کنه. هر روز میگه برو مواد بخر برام، بیا برام بپیچش. با منم بشین و بکش. الان این درد اینقدر زیاده که از خودم و بی‌دفاعی‌ام خجالت می‌کشم. قرار نبود اینجوری بشه. من یادمه خودم یه روز نوشتم که هدف در جراید بودن نیست! پس چی شد؟ خب این سم به من نمی‌سازه و در واقع دم در موقع خداحافظی ایستادیم و صحبتمون گل کرده. برای این عشق و علاقه با خودم فکر کردم شهرم رو عوض کنم. اینجا کوچیکه. درو همسایه همدیگرو میشناسن و چشم و هم چشمی هم طبیعتا زیاده. ولی از اون طرف از خیلی قدیم گفتن آسمون هرجا بری همین رنگه یا مثل صوفی‌ها که میگن رود نباش که بگذری، دریا باش و گاهی خنده، گاهی گریه و آبی. همه اینها هم به کنار با سلیقه‌ی خودم هم بدرفتاری می‌کنم. مشکوک شدم و می‌زنم تو سرش که نمی‌خواد از جای بزرگ و شلوغ خوشت بیاد. لازم نیست تو با این عاطفه‌ی ازش سواستفاده شده جایی بری. بمون و بساز. بخدا سخته بیژن...بخدا سخته! اینجا بیشتر کار می‌کنم اما پراکنده. به هر دری می‌زنم اون نعلبکی دور طلایی که کف دستمون گذاشتن چپه نشه و برسونمش اون سر اتاق. میگم یعنی همش بعد نیست.امکاناتم فعلا بیشتر شده. امکاناتی که من با هشتاد درصدش عادتی ندارم و سلیقه‌مو راضی نمی‌کنه. دوباره عکسای قدیمی رو میرم  پشت ویترین می‌ایستم نگاه می‌کنم. یا از هر تصویر زیبایی یک کپی قدیمی هم میسازم. دلیلی که اینجا متفاوت و اکتیو نیستم رو به خودم نمی‌بخشم. از اینکه عجیب و پرسر و صدا نیستم. انگار قرار بوده تو یه معامله وسط زمین کتک بخورم. به خاطر همین فکر برگشتن به ایران خوشحالم نمی‌کنه و فقط برای آینده‌ای نزدیک می‌تونم به یه شهر تازه فکر کنم تا بفهمم معنای واقعی سفرم چی بوده؟ می‌تونم بهانه نیارم و بشینم سر فرصت با خودم. خیلی حرفه‌ای قوری بخرم، میز و صندلی بچینم و از تو خیابون برای مردم دست تکون بدم و بشینیم از اول ببینیم چه خبره.و این شعر قدیمی رو مثل ضرب‌المثل با هم تمرینش کنیم. «از سوارکان آبی جا ماندم. ملوان‌ها! حداقل بادبان‌ها را باز کنید» بچه هم بودم دوست نداشتم برم تولد دوستای داداشم. خیلی بگیر نگیر داره. وقتی هم که مثل برگ گلی، باقی‌اش می‌شه خشم و هزارتا عاطفه‌ی تو هوا جا مونده.و چون اهل شمردن هم هستم حواست نیست و میبینی هی میبرنت اینجا و اونجا و حتی بلد نیستی یه نه بگی چون دوست داشتن قشنگه لابد. دوست داشتن هم اونجاش قشنگه که بریزی و بپاشی. بازی قدرت بهم نمی‌سازه و داستان خشمی که تبدیل میشه به افسردگی از اینجا میاد.
پرویز دو هفته‌ی دیگه گارگاه نوشتن تو انجمن ایرانی‌ها گذاشته. موضوع کارگاه هم نوشتن خاطراتی است که مهاجران با زبان خودشان تعریف می‌کنند و در انتها یک کتاب با سرپرستی پرویز منتشر می‌کنن.این اطلاعات رو از طریق ای‌میل رسمی برام نفرستاده بود. از طرف انجمن بصورت اس‌ام‌‌اس دریافت شد. حوصله‌ام خیلی سر رفته بود و نشستم کامنت‌های جشنواره کن رو با حوصله خوندم. چقدر گیردادن به لباسهای ترانه. حالا من داشتم فکر می‌کردم خیلی هم طبیعیه.مگه نه اینکه آدم عروسی بهترین دوستش دعوت باشه یکم عطرو بوش رو بیشتر می‌کنه!
یکبار عباس کیارستمی رو از نزدیک دیدم. به دعوت یکی از استادای دانشگاه اومده بود برای سخنرانی در مورد فیلمسازی. حرفاش رو زد و دانشجوها خیلی باهاش دعوا کردن. سر شکل و ارائه‌ی فیلماش. اما اونجوری که خودش پروسه‌ی کارش رو می‌دید و تفسیر می‌کرد خود بهشت بود.باغ آلبالو.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر