۱۳۹۵ فروردین ۲۰, جمعه

HTML

فکر می‌کردم اینروزها خوشحالم و بین هر رفت و آمدم به این شهری که ساکنش هستم در جذابیت ظاهری‌اش شریکم. اما بعد از هر عیشی ناخوشی‌ای پیداست بیرنگ و محو و سربه‌زیر، به این معنا که باید ببینی چه هستی در آستانه‌ی روز بی‌دلیل.
حالم خوش نبود و باید می رفتم خونه ی دوست ایتالیایی‌ام که تو بیمارستانه و صندوق پستش رو چک کنم. نامه‌هارو درآوردم و از همشون عکس گرفتم فرستادم براش و اون همه رو نگاه کرد و من پشت میز آشپزخونه‌ش نشسته بودم و پا روی پا تکون میدادم که زودتر تموم بشه و تبدیل به چندساعتی نشه که توی خونه‌ش بمونم و مجبور بشم زندگی کنم. بدتر از همه اینکه اسباب سیگارم رو نیاورده بودم و نمیتونستم بشینم تو حیاطش و سیگار بکشم. ناخودآگاه یه سرک کشیدم و دیدم روی میز داخل حیاط یه گلدون آفتاب گردون هست.  گلدون پلاستیکی زردی و چندتا غنچه داره و تک گلی که داره سیاه و کبود می شه. بهش آب دادم فقط چون میدونستم این نوع از گل‌و گیاه زیادی آب میخواد. گلدون رو برداشتم و بردم زیرشیر ظرفشویی و روش آب گرفتم. سینکش خاکی شد و دنباله‌ش رو نیومدم و با دستم آب رو هدایت نکردم تا خاک هارو بشوره ببره. باوجودی که میدونم این ایتالیایی، خیلی وسواسیه و هر باری که حالشو پرسیدم وسط کارهای زیادی که می‌کنه گفته دارم خونه تمیز می‌کنم و «و فان کوولو مِردانا». برام نوشته بود که بسته‌ای ندارم؟ و من از پشت شیشه‌های آشپزخونه‌ش میدیدم که گربه‌ی همسایه داره میاد و میومیو کنان منتظره در خونه رو براش باز کنم. دلم نمیومد که پشت در بذارمش اما اگه می‌اومد تو و من بخوام تا ده دقیقه دیگه بذارم برم باید از روی تخت با قربون صدقه بلندش بکنم و بفرستمش بره. خب اگه بمونه تو خونه‌ای که کسی نیست می‌افته میمیره و اون که حالیش نیست و بلند نمیشه و مجبور میشم بترسونمش تا چنگم نزه و بلند شه بدوئه بره. پشت سرش هم دوبار بگم: ولی تو خوشگل منی، تو ناناز منی. ولی به هر صورت اون با قهر از در میره بیرون. نمیخواستم در این پروسه‌ی کلیشه‌ای ذهنم شریک بشم. در رو براش باز نکردم و داشت با پنچه‌های کُپل حنایی رنگش به شیشه التماس می‌کرد که باز شو تروبه خدا. دوست ایتالیایی‌ام وقتهایی که افسرده‌ست و خونه میمونه و تو شهر و خیابون پاشو نمی‌ذاره با گربه‌ی همسایه کلک می‌زنه و میمونن توی تخت و تلویزیون نگاه میکنن و برای گربه استخون میاره و غذا درست میکنه و میخورن و می خوابن تا حالش خوب بشه و به گربه‌هه بگه برو دیگه خونتون و اونم نمیره اولش، و بعد با دست و پاش میترسونتش و یا با یه خیار گنده میاد تو اتاق خواب و گربه‌ی حنایی میترسه و میدوئه تو حیاط و درهارو میبنده و با اولین ترن برمیگرده به شهر و آدمها و موزیک و هر کوفت و زهرماری که این وسط برقراره. چشماش عفونتی پیدا کرده. اولش از چشمهاش اشک میومد تمام روز. هروقت که میدیدش با گوشه‌ی دستمال کاغذی چشمهاشو تمام وقت پاک میکرد تا اینکه زیر چشمش شروع کرد به باد کردن و هی خوابید و هی پف کرد تا بالاخره گفتن عمل کن و خلاص شو. چند روز پیش گفت هشت ساله که از چشم‌هام اشک میاد و دیگه خسته شدم. باید عمل کنم و راحت بشم. این به این معنیه که هشت سال در برابر هر اتفاقی که جلوی چشم تو می‌افته کسی از احساس و فکر تو اجازه نمی گیره و بی‌دلیل اشک میباره. بار قبلی یه هفته بیمارستان خوابید و اینبار هم همینطور. به نظرم بیمارستان دوست داره. هر سال یه مدتی رو اون تو زندگی می‌کنه و دراز می‌کشه و دلش به حال خودش می‌سوزه و فرصتیه که خودش رو درک کنه. باقی اوقات، رو تخت و کاناپه‌ی خونش همش می‌شینه و خودش رو سرزنش می‌کنه. هیچ راه در رویی نیست اما وقتی که افتادی بیمارستان دیگه یعنی یه مرگی‌ات هست و ای داد از دل بی قرار. از زمانی که می شناسمش این پنجمین باریه که تو بیمارستان بستری می شه و بخاطر ماجرای بی کسی اش تو درام زندگی‌اش داخل می شم و نفسم بند میاد. بی‌خود نیست به آدمهای احساساتی اتصالی می دم و از دستشون فراری‌ام. چ.ن تحمل خودم رو ندارم. این پوسته‌ی ظریف و خشکی به خودم کشیدم فقط برای راه نفسی‌‌‌ئه که بتونم از لابلای این حجم از سیاهی که دوروبرم می‌گذره در امان باشم. اما چه حیف که اونجا رو هم به خودم نمی‌بخشم و لباس تنم می‌کنم و می افتم تو کوچه که برم با کلیدی که مال من نیست در خونه‌ی یکی دیگه رو باز کنم.
طول کشید تا جواب سوال آخرش رو بدم. فکر کرد در خونشو کوبوندم و رفتم. گفتم: نه بابا! داشتم گل آب میدادم. جلوی در حیاطت رو که پر از برگ خشک ریخته شده بود جارو زدم و به نرگس‌هات نگاهی کردم و حوض کوچولوت رو پر از آب کردم و گربه رو راه ندادم و همینطور که برای تو می‌نویسم داره به پنچره‌ی آشپزخونه پنجول می‌کشه. هیچکدوم اینارو نگفتم و فقط نوشت: برو بسته رو هم از همسایه بگیر لطفا. گفتم باشه. درو کوبوندم و رفتم دم در گزینه «یوروکوفسکی‌»رو فشردم و همه‌ی توضیحات رو دادم که فلانی بیمارستانه و من دوستش هستم و بسته دست شماست و بیام بالا بگیرم. آقا گفتن. بیا طبقه سوم و من تا دودقیقه‌ی دیگه حاضر می‌شم. برگشتم تو راهروها و پله ها رو رفتم بالا. صدای پارس سگش بلند شد و آروم تر کردم سرعتمو تا زودتر نرسم جلوی درش و مجبور شم سرم رو روبروی لنز روی درش بندازم پایین و اون منو تماشا کنه. روی پله‌ها ایستادم تا زمانی که در رو باز کنه و هروقت باز شد به سمتش حمله کنم. عینک گرد و قرمزی زده بود با ریشهای بلند خاکستری و بلوز تنگ مشکی و شلوار جین . بسته رو گرفتم و پاهاشو دیدم که کفش زنونه‌ی پاشنه پنج سانتی پاشه. سفید و سرمه‌ای و جلو باز و شست تپلش از سوراخی جلو کفش زده بود بیرون .اون لحظه برام عجیب نبود اما فکر کردم من تنها تماشاچی این نمایش در بعدازظهر خانواده ی «یوروکوفسکی» بودم. زمانی که خانم یوروکفسکی قرار بود در رو برای من باز بکنه که اینکارو کرد و سگ هم پارس کرد و تق در بسته شد و من برگشتم پایین و بسته‌رو گذاشتم رو میز ناهارخوری و اعلام کردم که دیگه چی ایتالیا؟ برام یه بوس فرستاد و ماموریت‌ام تموم شده بود. درو باز کوبوندم و افتادم تو خیابون و آفتاب دراومده بود و سعی کردم کمی با این بعدازظهر که نسیم ملایمی با خودش آورده بود و باعث شده بود شال گردنم رو نپیچیم دور گردنم و با قوز از عرض خیابون رد بشم احساساتی برخورد کنم. شالگردنم به موازات پاهام توی هوا تاب میخورد و میرقصید و این ترکیب دیگه خجالت برانگیز نبود که هیچ، خیلی هم زیبا بود. آفتاب فقط این احساس شاعرانه‌ی دم دستی رو برام آورد که سعی کنیم بهتر باشیم. و بخاطر تغییر دمای خیلی نامحسوس ناخودآگاه تصمیم گرفتم شربت سکنجبین درست کنم. اما سرکه‌ی سفید نداشتم و با سرکه‌ی قرمز دستم نمیرفت که دست بکار بشم و اگر قرمزی سرکه باعث می‌شد شربت کِدر بشه از خوشخیالی دم غروبیِ خودم لجم می گرفت و بدهکار می شدم. تا حالا شربت درست نکرده بودم. یه بار فقط مربای آلبابو درست کردم و شیره‌ی باقیمونده رو کردم تو شیشه و تو تابستون مثل شربت خوردیم. اما سکنجبین مستقله و هیچی نمیتونه زیرش بزنه.برای خودش مکتبی داره و بدون کاهو هم می‌شه باهاش زندگی راه انداخت و اصلا اگر هم نپزی و نکنی تو شیشه تا تماشاش کنی اسمش که قشنگه. درست کردنش هم آسونه و بارها دیده بودم که چطور روی گاز بین نعناهای معلق روی شهد چطور قل می زنه. زمانی که تو شُکریه می‌نشستیم مامان بیشتردرست میکرد و با سبدی پر از کاهو به روی تراس پناه میاوردیم و همونجا ولو می شدیم و ساعتها می‌گذشت و خیلی واقعی و درست متوجه میشدی که تابستونه. اما هنوز تابستون نشده. رفتم فروشگاه و بجای یه بطری سرکه‌ی سفید دو تا کیسه ی بزرگ خرید کردم و دوباره سوار اتوبوس نشدم و از پشت خونه و کنار رودخونه پیاده برگشتم. نیمکت های چوبی و لیز قبلی رو برداشته بودن و بجاش فلزی و براق گذاشته بودن. از همین چیزا بیشتر لجم می گیره. نمیگم کهنه نره نو بیاد. میگم چرا نو نوارش اینقدر غربتیه. کیسه‌های سنگین رو با خودم از بین درخت‌ها و مرغابی‌ها میکشیدم و به سگهایی که در دوردست کمی قبل از غروب بپربپر می‌کردن حسودی‌ام میشد. رسیدم خونه و لباس عوض کردم. وسایل رو توی یخچال جاساز کردم و شربتم رو پختم و پشت بندش یه غذای اختراعی با بلغور و سبزیجات براه انداختم. از قابلمه‌ی شربتم برای مامانم عکس فرستادم که دید و جواب نداد. لباس بهتری پوشیدم و برای خودم شمع روشن کردم و موزیک گذاشتم. پرده هارو کشیدم و مثل آقا‌ها نشستم رو مبل و پا روی پا انداختم و رو به پنجره‌های کور تکون می دادم. غذام دم می‌کشید و کمی بعدتر بالاخره میخوردمش و شربت رو یه روز دلگیرِ دیگه افتتحاح می‌کردم و سعی می‌کنم تصوری داشته باشم از کسی که بهم می‌گه کمتر بترس و بپر.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر