مثل درپوشِ گرد و پلاستیکی ظرف ماست که هفتههاست اونجا افتاده. بعد از یک اتقاق تصادفی با انگشتهای مضطربی که میخواست برای خوردن یک ناهار معمولی حواسپرتی کنه و مدت زمان محدود و مشخصی رو به در و دیوار بکوبه تا آدم فقط حس نکنه، چون به چیزی مهمتر و غریزیتر محتاجه. خوردن! حالا اونچیزی که میخوری به قدر کافی دلربا نیست یا اگر هست، باز از روی بیحوصلگی سرهم بندیای محسوب میشه برای رفع و رجوع مطلبی که فقط بهش محتاجی. گرسنگی! در دواقع باید با خودم تکرار کنم اونچیزی که من رو محتاج نشون میده نوع دست چندمی از احساسات قرقره شدهی حوادث دورانی دوره. زمانی که نوجوانی و تازه پات به خیابونهای شهر باز میشه و خیلی طول نمیکشه که بفهمی جایی که داری زندگی میکنی زیاد بزرگ نیست. کی پس این ایام دایرهای با ناز و اطوارش تموم میشه تا باهاش یک شب نشینی بی منظور همراه بشه. پشت سرهم کردن همهی اونچیزی که گذشته اصولا غیرضروری بنظر میرسه. فقط به درد گذران زمانی میخوره برای رفع دلتنگی، که اینروزها حتی اسمش رو دلتنگی نمیذارن. دلتنگیای که از روی بیمسوولیتی خودش رو برای سوم شخص لوس میکنه. مثل وقتی که به دوستات میگی دلم براتون تنگ شده و لعنت به این سرما. پشت پردهی امواج تلفن، بخاطر شبکههای پیشرفتهی مخابراتی صداها بقدری صاف و حتی زلال بنظر میرسن که میتونی صدای گنجشک پیری رو پشت پنجرههای خونهی دوستت تو یکی از کوچههای قدیمی بشنوی. صدای گنجشکی که اگر اغراق نکنم سالها با بی رغبتیِ نامفهومی به بهانهاش بیدار میشدی و تا اواسط روز با بقیهی مجروحین از شبی که گذشته بود پشت میز ناهارخوری به ادامهی بحثهای زندگی چنگ میزدیم. اما اون گنجشک بیتوجه به مراسم خاکسپاری ما سرجاش موند و امروز هم وقتی توی ایستگاه ابری قطار قهوهام رو بی معطلی هورت میکشیدم صداش مثل نخ نازکی جلوم تاب میخورد و میشنیدمش. در واقع حوادث صبح روز پنجشنبه باعث شد به کلی خودمو بزنم به اون راه و ولگردیهای شبانهرو به روی آفتابی که زور می زد خودش رو بیدار نگه داره نیارم. مثل همون دایرهی شفاف پلاستیکی که افتاده زیر میزناهارخوری و هربار از این سمت اتاق که بهش نگاه میکنم داره بهم بدوبیراه میگه و تو یک دایرهای که تا حدودی هم شامل انعکاس نور اطراف شده بهم زل زده و از تک و تا هم نمیافته. امروز هم بخودم قول میدم دفعهی بعد که جارو کشیدم برش دارم و منتقلش کنم به سطل ظرفهای پلاستیکی تا بره تومسیر مثبت اندیشیِ بازیافت مفاهیم و بهش اجازه بدم دوباره آب بشه، دوباره متولد بشه و همینطور دستمالی. وقتی افتاده اون زیر فقط خاک میگیره! فقط فراموش میشه!
تا چشمهام رو میبندم سیلی محکمی میخورم. من فقط منگِ صدای بغض خودش شدم و حرفهایی که داشت لابلای گریههاش تعریف میکرد، در حالی که روی صندلی عقب پیکانِ باباش نشسته بود ولی هنوز گریه میکرد. با پالتوی کَت و کلفتی روی پاهاش رو میپوشوند که سرما نزنه. مادر بزرگش از پوکی استخوون مره بودد. بیخودی فکر میکرد اگه آخر عمری نمیبردنش تو غربت که اونهمه هم سرد بود شاید دیرتر ولو میشد رو زمین و با چشمهای مبهوت با دنیا خداحافظی نمیکرد. گریه میکرد و ادامه میداد که پیرزن بیچاره استخونهای بیرمقش وسط زمستون از سرما ترکید توی کوچه. آدم پیر جون نداره. درد داره! همه چیرو حس میکنه چون چاره نداره و باز گریه. اینکه من رو صندلی جلو نه برمیگشتم تو صورتش نگاه کنم و یا اینکه به راننده بگم لطفا نگه دار میخوام پیاده بشم دلیل واضحی نداشت. تصویر روبرو نور زرد مرموزی بود که افتاده بود کف یک اتوبان یخزده که زیر برفهای لجنمال شده داشت جون میداد. وقتی رسیدیم، اون زودتر در ماشین رو باز کرد و تا داشت پاهاش رو طوری میچیید لایِ پالتوپوستش من پیاده شدم و اصلا ندیدم که اون ساقهی کرفسهارو داره میاندازه بیرون ماشین. در عقب رو بستم روپاهاش. نه جیغ کشید و نه هیچ فریادی. ازش معذرتخواهی کردم اما فایده نداشت و باوجودی که مدتی گذشته بود و همچنان منگ بودم قبول نمیکرد و مثل سلیطههای بالاشهری بهم بدوبیراه گفت.بعلاوهی اینکه سیلی محکمی هم خورده بودم. صورتش هرچند قشنگ بود اما باعث نمیشد بیشتر از این داستان زندگیاش رو باور کنم. زیر چشمهاش تیرگی محوی داشت . توی راهروی ساختمون سرگردون موندم. ملت درهارو بستن ورفتن که لباس پلوخوریهاشونو بدن دست کمدی تاریک برای ابد. زیر اون زمستون سخت تو جایی که خیلی دور از خونه بود به خواب طولانیای پناه بردن. اولین همسایهای که اطرافم زندگی میکرد زن جوانی بود که با پسر تازه بالغش بغل به بغل آپارتمان من زندگی میکرد. پدر پیر بداخلاقی داشت که صورت تاریک و پراز دردش رو پشت لبهی کلاه آمریکاییاش قایم میکرد و بعضی اوقات از چندتا شهر اونورتر میاومد به دخترش یا همون مادر جوان سر بزنه. دختره تمام زمانی که پدرش مهمانش بود چند پرده صداش بالا میرفت. مجبور بود انگار همه چیز رو برای بار چندم و البته بلندتر از سابق توضیح بده. پسرش تو کوچه دوچرخه سواری میکرد و در یک دایرهی محدود مدام دور خودش میچرخید و پنجرههای خونشون رو دید میزد. پدرش که میرفت صدا از کسی در نمیاومد. اما هفتهای چندبار صدای ناله های بدجوری شنیده میشد. انگار دهن زن بیچاره رو گرفته باشن و شکنجهاش بدن. صدای گریهاش رو توی گلوش میشد از پشت دیوار شنید. کسی باهاش حرف میزد ولی صداش شنیده نمیشد. از جوابهای ملتمسانهای که زن میداد میشد فهمید با کسی مشغوله. اوایل فکر میکردم روابط جنسی خشنی داره و درگیر شکنجه و حال و هول این مدلیه. اما اینقدر زیاد شد که دیگه نمیتونستم تحمل کنم. فکر کن پشت دیوارای خونهات بیشتر شبها کسی رو عذاب بدی و زن گریه کنه. یکشبی که خیلی دیر برگشتم خونه، توی راهرو به مراتب صدا بیشتر شنیده میشد. طاقت نیاوردم و روی در خونشون تق و توقی کردم. زن بدون معطلی و با غیظ گفت: همهچی مرتبه! بعد از اون سعی کردم دخالتی نکنم. صداها تا مدتی ادامه داشت تا اینکه پسرش برای گذروندن دورهای توی یکی از مراکز آموزشی از پیشش رفت و صداها قطع شد. فقط یک شب که پدرش اونجا بود دوباره صداهارو شنیدم با شدت بیشتر و نالههایی عجیبتر. انگار که تو دهن کسی حوله فرو کرده باشی و همزمان مایع مذابی رو قطره قطره بریزی روی پوستِ مجروح. اونشب توی همون راهرو گم شده بودم و صدای همسایهام رو میشنیدم که همچنان ناله میکنه. آروم رفتم سمت در منزلشون و دیدم که در بازه ولی چراغی روشن نیست. کمی نزدیک شدم و دیدم سیاهی پشت در بهم حالت تهوع و سرگیجه میده. برگشتم عقب که یکی دوباره زد توی صورتم. کنار ماشین تو اون سرما ایستاده بودیم. برفهارو از روی پالتوش تکون میداد. خورده بود زمین. به من بدوبیراه میگفت! گویا سرم پایین بوده و بهش تنهای زدم.نقش زمین شده بود و پاهای لختش به تن یخها کشیده بود داشت عذابش میداد این سوزش و سرما! ازش عذرخواهی کردم و با همون قیافهی عصبانی گفت هیچ خوش نداره با غریبهها زیاد حرف بزنه. همونجا ایستاد و گفت من منتظر ماشینم که داره مادربزرگم رو میاره اینجا ببرم خونهام. حالا پالتوم کثیف و خیس شده و نمیدونه چطوری اون پیرزن بیچاره رو بغل کنه که سردش نشه. میترسیدم حرفی بزنم. اما جایی هم نداشتم برم. بروبر مناظر روبرو رو تماشا میکردم. پیکان قرمز رنگی اومد و اون سوار شد. وقتی نشست روی صندلی عقب یواشکی نگاهش کردم. تا نشست شروع کرد به گریه کردن.
مرغ کاملا پخته بود. برنج روی گاز بود. تازه آبش کشیده شده بود و درش رو گذاشته بودم. حوصله نداشتم. حتی گرسنه نبودم. دوتا گوجه و پیاز یه نصفه خیارِ کمی پلاسیده روی میز بود. نگاهشون میکردم و هیچکس بهتر از من نمیدونست که اونها همونجا باقی میمونن و باهاشون سالاد درست نمیکنم. یللی میکردم که فقط زمان طوری بگذره که کسی خلوتش بهم نریزه. بشقابهای شسته شده برگردوندم توی کابینت و وقتی لبه ظرفها بهم اصابت میکرد با خودم گفتم الان باید دوباره درشون بیاری. اما به کارم ادامه دادم. اصرار داشتم صداها رو بیشترش کنم. چیزهایی رو توی فقسهها اینور و اونور کردم. یادم افتاد بجای سالاد میتونم ماست بخورم با غذا. در کابینت رو محکم بستم و ظرف ماست رو کشیدم بیرون. درپوش پلاستیکیاش رو درآوردم که از دستم در رفت و دور خودش چرخید و بعدم قل خورد رفت زیر میز. دولا شدم و چندثانیه نگاهش کردم. رفت کنار دیوار نشست. کنار پایههای فلزی که تصویر من افتاده بود روشون. کسی که تا کمر خم شده و زل زده به گوشهای. سایهی که تاب برداشته بود و تو خمشدگی پایهی میز ترکیب بیریختی داشت. زانوهایی که با شدت متلاشی شده بود و داشت رو به زمین آب میشد و درجا یخ میزد. خودم رو از دم کشیدن کامل برنج منصرف کردم و قابلمههارو درسته گذاشتم روی میز. ظرف تقریبا گودی برداشتم و برای خودم ناهار مختصرم رو کشیدم توش و باقیاش که دلیل اصلی فراموشکاریه رو سپردم به جایی که معمولا توش سرک نمیکشم. و باعث میشه دچار سرگیجه و تهوع مزمنی بشم.
باید آماده میشدم. لباس گرم پیدا نمیکردم و اتاق اینقدر تاریک بود که چشمم هیچکدوم از لباسهایی که توی کمد تاب میخوردن رو نمیدید. با ناتوانی زیادی دستم رو به تن لباسها میکشیدم و چیزی که لمس میکردم شبیه هیچ لباسی نبود که پوشیده باشم. انگار ملافههایی بودن که تو سرما خشک شده باشن و نوک انگشتهام دیگه یاری نمیکرد چیزی رو متوجه بشم. .با عصبانیت چیزی رو توی مشتم گره کردم و کشیدم بیرون و بدون اینکه به قد و قواره اش نگاهی بکنم دورم چرخوندم و از اتاق زدم بیرون. توی راپله نشسته بود و سرش رو گذاشته بود روی زانوهاش. گفت سرده! منتظر ماشینی بودیم که بیاد دنبالمون و توی اون راه پله که هیچکس ازش بالا و پایین نمیرفت داشتیم تلف میشدیم. نوک انگشتام یخ زده بود و اصرار داشتم بافشاردادنشون به کف دستم چیزی احساس کنم. پشت درها انگار کسی زندگی نمیکرد و ما تنها ساکنین اون آپارتمان تنگ بودیم. حوصله نداشتم حرفی بزنم تا صدامون بپیچه. میترسیدم کسی خیال این تنهایی رو بهم بریزه، در رو باز بکنه و با پف چشمهای گرمش خجالتم بده و نگاهی توی راهپله بکنه و من طبق معمول جوابی نداشتم. اینجا وسط این راهپله با نردههای چوبی که تا دست بهش میزدی آواز میخوندن اون نشسته بود روی موزاییکهای کثیف و من منتظر صدای ماشینی بودم که بزودی میآمد دنبالمون. پالتوی بلندی از پوست تنش بود و لبه های کلوش پالتوش رو با وسواس میانداخت روی پاهاش که سرما نزنه. نگران پیرزنی بود که نمیفهمیدم نسبتش با ما چیه! هی میگفت: بیچاره! آخه چرا آوردنش دم پیری اینجا. اینجا میمیره. تو دستاش پوف پوف کرد و اشاره کرد به پاهاش. نگاه کن! استخوونام داره میترکه. با التماس نگاهم میکرد و من حتی به فکرم نمیرسید چندتا پله برگردم بالا و یه چیزی براش بیارم بندازه رو خودش. اونقدر برف اومده بود که پایین پلهها پر از برف بود و هیچ ردپایی هم روش نیافتاده بود. بهش گفتم بیا کمی راه بریم. اینجا روی این موزاییکها نشستن بیفایدهاست. آدم وقتی راه میره تا حدودی گرمش میشه. لجبازی نکرد و رو پاهای درازش ایستاد و رفتیم پایین. تا پایین کوچه خودمون رو به زور رسوندیم. ماشین قرمز رنگی جلومون ترمز کرد. خودش رو با سرعت انداخت رو صندلی عقب. راننده میگفت برف امشب اونقدر سنگینه که یه پیرزن تو خیابونهای وسط شهر نتونسته تکون بخوره. مردم میگفتن مرده. پالتوش رو به خودش کشید و گفت اما شما اومدی خداروشکر. نمیخواستم منم از درد این سرما بمیرم. چرا امسال اینقدر سرد شد آقا؟ راننده رو نگاه نمیکردم. جوابشو نداد و فقط تعریف کرد که مادر خودش تو بیمارستان سوانح و سوختگی بستریه. باید روزی چندبار بره پیشش و زخمهاش رو پانسمان کنه. گفت ماردم زن وسواس و بد عنقیه. به پرستارا اجازه نمیده کمکی بکنن و مدام هوار میکشه. تو اتوبان پر شده بود از گِل و شُل و خط نوری که مابین این کثیفیِ تکراری هر زمستون کف خیابون رو نشون میداد و راه رو باز میکرد. خوابم گرفته بود و بنظر منگ میرسیدم. انگار که باد گرمی وسط یخبندون بهت بخوره و در لحظه خوابآلوده شی. زن ورقههایی دستش گرفته بود و چیزهایی رو تیک میزد. جوهر خودکار اینقدر غلیظ شده بود که صداش رو همزمان با یخهایی که زیر لاستیک خورد میشدن تشخیص میدادم.د.
خم شده بودم و دنبال درپوش پلاستیکی ماست میگشتم. هفتهها بود بنظرم اونجا افتاده بود و پیداش نمیکردم. عجله داشتم قبل از اینکه ماشین برسه پیداش کنم و کیسههای آشغال رو ببرم پایین. پیداش نکردم. از پنجره دیدم که ایستاده دم ماشین. قرار شد من رو برسونه ایستگاه قطار. سیگارش رو روشن کرد و من رو پشت پرده دید. برام دست تکون داد و من اشاره کردم که کمی دیگه حاضر میشم.
تا چشمهام رو میبندم سیلی محکمی میخورم. من فقط منگِ صدای بغض خودش شدم و حرفهایی که داشت لابلای گریههاش تعریف میکرد، در حالی که روی صندلی عقب پیکانِ باباش نشسته بود ولی هنوز گریه میکرد. با پالتوی کَت و کلفتی روی پاهاش رو میپوشوند که سرما نزنه. مادر بزرگش از پوکی استخوون مره بودد. بیخودی فکر میکرد اگه آخر عمری نمیبردنش تو غربت که اونهمه هم سرد بود شاید دیرتر ولو میشد رو زمین و با چشمهای مبهوت با دنیا خداحافظی نمیکرد. گریه میکرد و ادامه میداد که پیرزن بیچاره استخونهای بیرمقش وسط زمستون از سرما ترکید توی کوچه. آدم پیر جون نداره. درد داره! همه چیرو حس میکنه چون چاره نداره و باز گریه. اینکه من رو صندلی جلو نه برمیگشتم تو صورتش نگاه کنم و یا اینکه به راننده بگم لطفا نگه دار میخوام پیاده بشم دلیل واضحی نداشت. تصویر روبرو نور زرد مرموزی بود که افتاده بود کف یک اتوبان یخزده که زیر برفهای لجنمال شده داشت جون میداد. وقتی رسیدیم، اون زودتر در ماشین رو باز کرد و تا داشت پاهاش رو طوری میچیید لایِ پالتوپوستش من پیاده شدم و اصلا ندیدم که اون ساقهی کرفسهارو داره میاندازه بیرون ماشین. در عقب رو بستم روپاهاش. نه جیغ کشید و نه هیچ فریادی. ازش معذرتخواهی کردم اما فایده نداشت و باوجودی که مدتی گذشته بود و همچنان منگ بودم قبول نمیکرد و مثل سلیطههای بالاشهری بهم بدوبیراه گفت.بعلاوهی اینکه سیلی محکمی هم خورده بودم. صورتش هرچند قشنگ بود اما باعث نمیشد بیشتر از این داستان زندگیاش رو باور کنم. زیر چشمهاش تیرگی محوی داشت . توی راهروی ساختمون سرگردون موندم. ملت درهارو بستن ورفتن که لباس پلوخوریهاشونو بدن دست کمدی تاریک برای ابد. زیر اون زمستون سخت تو جایی که خیلی دور از خونه بود به خواب طولانیای پناه بردن. اولین همسایهای که اطرافم زندگی میکرد زن جوانی بود که با پسر تازه بالغش بغل به بغل آپارتمان من زندگی میکرد. پدر پیر بداخلاقی داشت که صورت تاریک و پراز دردش رو پشت لبهی کلاه آمریکاییاش قایم میکرد و بعضی اوقات از چندتا شهر اونورتر میاومد به دخترش یا همون مادر جوان سر بزنه. دختره تمام زمانی که پدرش مهمانش بود چند پرده صداش بالا میرفت. مجبور بود انگار همه چیز رو برای بار چندم و البته بلندتر از سابق توضیح بده. پسرش تو کوچه دوچرخه سواری میکرد و در یک دایرهی محدود مدام دور خودش میچرخید و پنجرههای خونشون رو دید میزد. پدرش که میرفت صدا از کسی در نمیاومد. اما هفتهای چندبار صدای ناله های بدجوری شنیده میشد. انگار دهن زن بیچاره رو گرفته باشن و شکنجهاش بدن. صدای گریهاش رو توی گلوش میشد از پشت دیوار شنید. کسی باهاش حرف میزد ولی صداش شنیده نمیشد. از جوابهای ملتمسانهای که زن میداد میشد فهمید با کسی مشغوله. اوایل فکر میکردم روابط جنسی خشنی داره و درگیر شکنجه و حال و هول این مدلیه. اما اینقدر زیاد شد که دیگه نمیتونستم تحمل کنم. فکر کن پشت دیوارای خونهات بیشتر شبها کسی رو عذاب بدی و زن گریه کنه. یکشبی که خیلی دیر برگشتم خونه، توی راهرو به مراتب صدا بیشتر شنیده میشد. طاقت نیاوردم و روی در خونشون تق و توقی کردم. زن بدون معطلی و با غیظ گفت: همهچی مرتبه! بعد از اون سعی کردم دخالتی نکنم. صداها تا مدتی ادامه داشت تا اینکه پسرش برای گذروندن دورهای توی یکی از مراکز آموزشی از پیشش رفت و صداها قطع شد. فقط یک شب که پدرش اونجا بود دوباره صداهارو شنیدم با شدت بیشتر و نالههایی عجیبتر. انگار که تو دهن کسی حوله فرو کرده باشی و همزمان مایع مذابی رو قطره قطره بریزی روی پوستِ مجروح. اونشب توی همون راهرو گم شده بودم و صدای همسایهام رو میشنیدم که همچنان ناله میکنه. آروم رفتم سمت در منزلشون و دیدم که در بازه ولی چراغی روشن نیست. کمی نزدیک شدم و دیدم سیاهی پشت در بهم حالت تهوع و سرگیجه میده. برگشتم عقب که یکی دوباره زد توی صورتم. کنار ماشین تو اون سرما ایستاده بودیم. برفهارو از روی پالتوش تکون میداد. خورده بود زمین. به من بدوبیراه میگفت! گویا سرم پایین بوده و بهش تنهای زدم.نقش زمین شده بود و پاهای لختش به تن یخها کشیده بود داشت عذابش میداد این سوزش و سرما! ازش عذرخواهی کردم و با همون قیافهی عصبانی گفت هیچ خوش نداره با غریبهها زیاد حرف بزنه. همونجا ایستاد و گفت من منتظر ماشینم که داره مادربزرگم رو میاره اینجا ببرم خونهام. حالا پالتوم کثیف و خیس شده و نمیدونه چطوری اون پیرزن بیچاره رو بغل کنه که سردش نشه. میترسیدم حرفی بزنم. اما جایی هم نداشتم برم. بروبر مناظر روبرو رو تماشا میکردم. پیکان قرمز رنگی اومد و اون سوار شد. وقتی نشست روی صندلی عقب یواشکی نگاهش کردم. تا نشست شروع کرد به گریه کردن.
مرغ کاملا پخته بود. برنج روی گاز بود. تازه آبش کشیده شده بود و درش رو گذاشته بودم. حوصله نداشتم. حتی گرسنه نبودم. دوتا گوجه و پیاز یه نصفه خیارِ کمی پلاسیده روی میز بود. نگاهشون میکردم و هیچکس بهتر از من نمیدونست که اونها همونجا باقی میمونن و باهاشون سالاد درست نمیکنم. یللی میکردم که فقط زمان طوری بگذره که کسی خلوتش بهم نریزه. بشقابهای شسته شده برگردوندم توی کابینت و وقتی لبه ظرفها بهم اصابت میکرد با خودم گفتم الان باید دوباره درشون بیاری. اما به کارم ادامه دادم. اصرار داشتم صداها رو بیشترش کنم. چیزهایی رو توی فقسهها اینور و اونور کردم. یادم افتاد بجای سالاد میتونم ماست بخورم با غذا. در کابینت رو محکم بستم و ظرف ماست رو کشیدم بیرون. درپوش پلاستیکیاش رو درآوردم که از دستم در رفت و دور خودش چرخید و بعدم قل خورد رفت زیر میز. دولا شدم و چندثانیه نگاهش کردم. رفت کنار دیوار نشست. کنار پایههای فلزی که تصویر من افتاده بود روشون. کسی که تا کمر خم شده و زل زده به گوشهای. سایهی که تاب برداشته بود و تو خمشدگی پایهی میز ترکیب بیریختی داشت. زانوهایی که با شدت متلاشی شده بود و داشت رو به زمین آب میشد و درجا یخ میزد. خودم رو از دم کشیدن کامل برنج منصرف کردم و قابلمههارو درسته گذاشتم روی میز. ظرف تقریبا گودی برداشتم و برای خودم ناهار مختصرم رو کشیدم توش و باقیاش که دلیل اصلی فراموشکاریه رو سپردم به جایی که معمولا توش سرک نمیکشم. و باعث میشه دچار سرگیجه و تهوع مزمنی بشم.
باید آماده میشدم. لباس گرم پیدا نمیکردم و اتاق اینقدر تاریک بود که چشمم هیچکدوم از لباسهایی که توی کمد تاب میخوردن رو نمیدید. با ناتوانی زیادی دستم رو به تن لباسها میکشیدم و چیزی که لمس میکردم شبیه هیچ لباسی نبود که پوشیده باشم. انگار ملافههایی بودن که تو سرما خشک شده باشن و نوک انگشتهام دیگه یاری نمیکرد چیزی رو متوجه بشم. .با عصبانیت چیزی رو توی مشتم گره کردم و کشیدم بیرون و بدون اینکه به قد و قواره اش نگاهی بکنم دورم چرخوندم و از اتاق زدم بیرون. توی راپله نشسته بود و سرش رو گذاشته بود روی زانوهاش. گفت سرده! منتظر ماشینی بودیم که بیاد دنبالمون و توی اون راه پله که هیچکس ازش بالا و پایین نمیرفت داشتیم تلف میشدیم. نوک انگشتام یخ زده بود و اصرار داشتم بافشاردادنشون به کف دستم چیزی احساس کنم. پشت درها انگار کسی زندگی نمیکرد و ما تنها ساکنین اون آپارتمان تنگ بودیم. حوصله نداشتم حرفی بزنم تا صدامون بپیچه. میترسیدم کسی خیال این تنهایی رو بهم بریزه، در رو باز بکنه و با پف چشمهای گرمش خجالتم بده و نگاهی توی راهپله بکنه و من طبق معمول جوابی نداشتم. اینجا وسط این راهپله با نردههای چوبی که تا دست بهش میزدی آواز میخوندن اون نشسته بود روی موزاییکهای کثیف و من منتظر صدای ماشینی بودم که بزودی میآمد دنبالمون. پالتوی بلندی از پوست تنش بود و لبه های کلوش پالتوش رو با وسواس میانداخت روی پاهاش که سرما نزنه. نگران پیرزنی بود که نمیفهمیدم نسبتش با ما چیه! هی میگفت: بیچاره! آخه چرا آوردنش دم پیری اینجا. اینجا میمیره. تو دستاش پوف پوف کرد و اشاره کرد به پاهاش. نگاه کن! استخوونام داره میترکه. با التماس نگاهم میکرد و من حتی به فکرم نمیرسید چندتا پله برگردم بالا و یه چیزی براش بیارم بندازه رو خودش. اونقدر برف اومده بود که پایین پلهها پر از برف بود و هیچ ردپایی هم روش نیافتاده بود. بهش گفتم بیا کمی راه بریم. اینجا روی این موزاییکها نشستن بیفایدهاست. آدم وقتی راه میره تا حدودی گرمش میشه. لجبازی نکرد و رو پاهای درازش ایستاد و رفتیم پایین. تا پایین کوچه خودمون رو به زور رسوندیم. ماشین قرمز رنگی جلومون ترمز کرد. خودش رو با سرعت انداخت رو صندلی عقب. راننده میگفت برف امشب اونقدر سنگینه که یه پیرزن تو خیابونهای وسط شهر نتونسته تکون بخوره. مردم میگفتن مرده. پالتوش رو به خودش کشید و گفت اما شما اومدی خداروشکر. نمیخواستم منم از درد این سرما بمیرم. چرا امسال اینقدر سرد شد آقا؟ راننده رو نگاه نمیکردم. جوابشو نداد و فقط تعریف کرد که مادر خودش تو بیمارستان سوانح و سوختگی بستریه. باید روزی چندبار بره پیشش و زخمهاش رو پانسمان کنه. گفت ماردم زن وسواس و بد عنقیه. به پرستارا اجازه نمیده کمکی بکنن و مدام هوار میکشه. تو اتوبان پر شده بود از گِل و شُل و خط نوری که مابین این کثیفیِ تکراری هر زمستون کف خیابون رو نشون میداد و راه رو باز میکرد. خوابم گرفته بود و بنظر منگ میرسیدم. انگار که باد گرمی وسط یخبندون بهت بخوره و در لحظه خوابآلوده شی. زن ورقههایی دستش گرفته بود و چیزهایی رو تیک میزد. جوهر خودکار اینقدر غلیظ شده بود که صداش رو همزمان با یخهایی که زیر لاستیک خورد میشدن تشخیص میدادم.د.
خم شده بودم و دنبال درپوش پلاستیکی ماست میگشتم. هفتهها بود بنظرم اونجا افتاده بود و پیداش نمیکردم. عجله داشتم قبل از اینکه ماشین برسه پیداش کنم و کیسههای آشغال رو ببرم پایین. پیداش نکردم. از پنجره دیدم که ایستاده دم ماشین. قرار شد من رو برسونه ایستگاه قطار. سیگارش رو روشن کرد و من رو پشت پرده دید. برام دست تکون داد و من اشاره کردم که کمی دیگه حاضر میشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر