۱۳۹۴ بهمن ۱, پنجشنبه

باید در موردش بیشتر با هم حرف بزنیم.

توی دنیای عجیبی دست و پا می‌زنم. نه اینکه خیلی مورد خاصی باشه. فقط و فقط به این دلیل که روزگار، طوری دور سرم می چرخه که فکر می کنم تنهام و این از خیلی جهات طبیعی به نظر میاد و از چند جهت نه! به نظرم این موقع شب شروع خوبی برای باز کردن همه ی دلایلی که ممکنه این افکار و نازک‌اطواری به سرم بزنه نیست.
حوصله‌ام سر رفته بود و زمانی که قصد کردم برگردم خونه، به نظرم رسید پیاده‌روی بکنم و خیلی سریع نرسم به جایی که هر شب دوخت و دوزم می‌کنن به‌اون. اما باور کن اینقدر سرد بود که وقتی چندتا ایستگاه رو پیاده گز کردم دیدم بیشتر نمی کشم و با التماس سرم رو تو یقه‌ی پالتو چرخوندم و از دور دقیقه‌های باقیمانده به قطار بعدی رو رصد کردم تا  جلدی بپرم بالا و به خودم بگم جواب ملال امروزت رو ذخیره می‌کنیم برای روز دیگه ای که طاقت تن‌ات با روزگار در یک چرخه‌ی متعادل بچرخه. از این قول و قرار‌ها با خودم زیاد گذاشتم و همه میدونیم از این پنج‌شنبه به اون پنج‌شنبه فرجه.
 رسیدم خونه و حال سلام احوال‌پرسی با سنجاق قفلی این روزهای سردی که گرفتارش شدم رو نداشتم. مثل من اسیر این قواعد بیخود و بی‌جهت این‌روزهاست و برای خودش سرگرمی درست می‌کنه و راستش رو بخوای خیلی کلک می‌زنه و می‌گذرونه. دروغ می‌گم! من خودم از اون بدترم. اگه اون فکر می‌کنه این زندگی که ساخته نشانه‌ی بلوغ فکری و ذهنی‌اش محسوب می‌شه و همه‌جا با معصومیت زمان دختره‌گی اش شروع می‌کنه تفسیر یاسین دادن و مشکلی هم با خودش نداره و ساعت که از دوازده شب هم که گذشت دلشوره می‌گیره که بخوابم یه‌وخ زندگی سخت‌ام نشه. کافیه زنده‌گی درست و سالمی کرده باشه و واسه بقیه هم طومار می‌پیچه. پس تکلیف من چیه که تا دوازده شب می‌شینم همون دور و کنار و پیشونی‌ام رو می‌مالم؟ اینجاش رو دروغ نمی‌گم! من دارم کلک می‌زنم. چون می‌دونم اون دروغ می‌گه خودمو می‌فرستم پیِ نخود سیاه و قصه های جن و پری‌اش رو دوباره با حوصله براش ترجمه می کنم که یه‌وقت یادم نیافته امروز بعدازظهری چقدر طول کشید تا فنجون قهوه‌رو گذاشتم رو میز و اینقدر خودمو ناز و بوس دادم که فقط راه بیافتم بیام تو کوچه و همون جا پشت میز تحریر اتاق کارم دنیا رو خواب نکنم. باورم نمی‌شه افسردگی تو من ریشه داره و مثل دندون‌های کج و‌کوله ممد قندیان که رو یه نیمکت به بلوغ رسیدیم ارثیه و مدام باهاش کشتی بگیرم بگم اصلا کی تورو را داد تو این محل؟

از خودم نا‌امید شدم راستش و دیگه امیدی ندارم تا روزی که یکی از همین سرنوشت‌ها دچارم بشه و بتونم تنهایی بعد از یه سرمای نفس‌بُر برسم خونه و تو دلم به یه جماعتی که از اول قصه چون فقط کوچه‌ای بود که بن بست هم بود از قضا، و بالاخره در و همسایه بودیم باعث شد همبازی شدیم بگم بسه دیگه! کافه تعطیل.
نشستم تا آخرین دقیقه های یازده و پنجاه و هشت دقیقه یک روز معمولی رو باهاش شرابی که قرار نبود اون بخوره چون می‌ترسه الکُلی بشه رو نوشیدم و دم نزدم که خیلی پدر‌سوخته ای. این برنامه‌ی هرشبه. حالا هرشب نه که شراب باشه! یک شب با نعنا، یک شب با ریحون..
محتوای بحثمون به درد هیچ‌کس نمیخوره چون از روزی که دیدمش می خواست به من بفهمونه مردآ یه مشت آدم دست به دول‌ان که خودشون هم حواسشون نیست چقدر حواس‌پرت‌ان. ای بابا! ولم کن. تو دهات ما که اینجور نبود و خبر نداری که از اولش هم با این بزک دوزکی که تو کردی قرار نبود بیای وسط گود و برای من بخشهای نرم و نازک زنانه‌ات رو بریزی رو میز و باهاش خوش‌رقصی کنی و پز گردن به بالا بدی. گفتم که کلک می‌زنه. و من از اون بدتر که صدام در نمی‌آد که مگه نمی‌گی اهل بخیه هستی پس چرا پنج‌شنبه‌ها میری می‌افتی به‌جون دست و پات و این قدر تیغ می‌کشی که بشه شکم آهو و بعدش بیای حوله‌ رو سرت  بپیچی و بگی: بینی امشب قسمت می‌شه؟! یا که شوهر کردی فقط تا بگی به درو همسایه بلدم و بار خوب رو زمین نمی‌مونه. گفتم که تو این محل آشغالی نمیاد و تا چشم کار می‌کنه پلاستیک آبی دم کرده نشسته دم خونه‌ها.
چهارشنبه‌ی دیگه تا بشینم رو صندلی می‌خوام بگم خانوم دکتر، خلاصم کن..یک کلمه بگو من درست بشو هستم یا نه؟ لابد اونم یه لب کج و نصفه نیمه می اندازه وسط اتاق که می‌خواد فقط به من بگه با حرفات احساساتی نمی‌شم.
 اون می‌گه: جای عجیبی هستی باید در موردش بیشتر با هم حرف بزنیم. 

۲ نظر:

  1. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
  2. از آخرین پست میخوند تا برسه به ابتدا
    طاقت نیاورد
    جستی خودشو رسوند اینجا
    وقت خوردن ساندویچ کوفتیش میخوند صفحه‌رو
    وقت کشیدن سیگارش میخوند صفحرو
    وقت اسیر شدنش پش ترافیک بی‌صاحاب میخوند
    وقتی لنگ‌لنگون از وسط سالن گذشت خودشو رسوند به گوشیش میخوند
    و حالا
    چندبار باست خوند بعضی سطرهارو‌‌...
    دمتون گرم

    پاسخحذف