خفهگی ملایم. این تنها چیزی بود که احساسش میکردم. دود سیگار تماما محاصرهام کرده بود. آن بوی تلخ از همه جامثل بخاری مرموز میزد بیرون. مردها دورو برم با لباسهایی تیره نشسته بودند و با صدای آهسته با هم حرفهایی میزدند. صدای خوردن لیوانها به هم و بطریها روی تن میزها بی وقفه تکرار میشد. ایستادن کشنده بود و نگاه کردن به بقیه بیمعنی. مردی که پشت بار کار میکرد موبایلش را دستش گرفته بود و هرازگاهی به مشتریانش نگاهی میانداخت و اگر کسی سراغ لیوان مشروب دیگری میگرفت با بیحوصلگی سراغ یخچال میرفت و یا بطریها را با سروصدا میکوبید روی میز جلوی دستش. نمیخواستم بیآیم یک همچین جایی. خسته بودم و میخواستم بروم خانه و مثل بیشتر شبها که اینطور از سرما کز کردهام دو تا سیبزمینی و یک تخم مرغ بیاندازم توی آب جوش و وقتی حسابی آبپز شد با کره بخورم برگردم توی اتاقم. اما نرفتم خانه.
بعدازظهر رفتم خانهی" دیوید". رفته بودم زنش را ببینم. "دیوید" هفتهی پیش مرد. با جماعتی رفتیم قبرستان و خاکش کردیم. یکی از دوستانش خیلی مرموز نزدیک گودال شد، وقتی داشت دست گل مختصری که مشخص بود از شب قبلش با حوصله تدارک دیده و فقط میخواست بیاندازد روی تنِ تابوت دیوید آهسته با خودش گفت: راحت شد. خیلی هم آسوده این حرف را زد و کشید کنار. من اصلا جلو نرفتم. زن دیوید دستمال بزرگی روی صورتش گرفته بود و گریه میکرد. دستمال را طوری روی صورتش پوشانده بود که به بقیه بگوید حاضر نیست آن دقایق آخر از نمایش زندگی شوهرش را تماشا کند. من جلو نرفتم و داخل قبر را نگاه نکردم. یک وقتی با هم میرفتیم جایی. داشت از مرگ و میر آدمهای اطرافش ناله میکرد. میگفت خسته کننده است که هرسال باید منتظر این اتفاق باشیم که تعدادی از ما میروند. این نبودن نه بخاطر خود رفتن، که بخاطر عادی شدن رفتن عذاب آور است. انگار توی حلقهای میافتیم که کسی از آن حلقه، اتفاقی یا تصادفا خارج میشود. و ما مثل بیچارهها ادامه میدهیم تا اینکه نوبت نفر بعدی برسد. دستانم را کرده بودم توی جیبم و خیلی معذب بودم. از طرفی بیتفاوت و کمی موذی منتظر بودم زودتر تمام شود. زنش یکهو بغضش ترکید و همانطور که خودش را پشت دستمالش پنهان میکرد بلند گفت:
تو رفتی!...تو رفتی..
به زنش هم همهی این حرفها را زده بود. خب این اصلا عجیب نبوده که یک روز بعدازظهر وقتی پیادهروی میکردند تمام حرفهایش را با او هم در میان بگذارد. او هم مثل همهی ماهایی که ماندیم و ادامه میدهیم از مرگ میترسید.
دیدم که از بغلم با سرعت دویدی و عرض خیابان را مثل پرندهای که یک پاش فلج است از روی چالههای آب بپر بپر کردی و خودت را رساندی به اتوبوس شب که سوارش بشوی و برگردی به اتاق کوچکت در طبقهی چهارم رانگل اشترآوسه. داشتم بعد از دیدن زن دیوید برمیگشتم خانه. من دو بار آمده بودم آنجا به دیدنت. همان طبقهی چهارم. بار اول غریبه بودم و بار دوم آمدم که خداحافظی کنیم. هر دو بار به عکسی که از خودت بالای در، بین نشیمن و اتاق خوابت آویزان کردهای نگاه کردم. تو اما خیلی من را نمیشناسی. اصلا فرصت نشد که بشناسی. عادت به حرف زدن ندارم و در فاصلهی تعارف کردن برای یک لیوان چای، یک فنجان قهوه و یا گیلاس شرابی ارزان به در و دیوار خانهی مردم نگاه میکنم. اینکه زمان چطور باعث میشود آن همه وسایل را دور هم جمع کنیم. به اسباب و خرت و پرتهایی که به شیوهای مخصوص نظرمان را جلب میکنند و آنها را با خودمان میآوریم خانه. من شخصا بیشتر چیزهایی نظرم را جلب میکنند که ضروری و حیاتی به نظر نمیرسند. تو هم همینطور بودی. از همان لحظهی اول متوجه این افکار احمقانهات شدم. مثل همان عکس خودت روی دیوار. یا آن نقاشی کهنهی رنگ روغن از گلهای زیبایی در گلدانی رنگ و رو رفته. میفهمیدم! نه فقط تو، بلکه همهی ما دنبال تکرار چیزهایی هستیم برای فراموش کردن روز. اینکه چطور این خرت و پرتها را چهار طبقه بکشی بالا. آویزانش کنی به سینهی دیوار. آنهمه خاک کرفتگی روی مبلمان خانهات و آن اصراری که برای جمع آوری رنگهای تیره و کدر و کهنهگی برای ساختن دکوراسیون، حالم را میگرفت. وقتی بیشتر به اطراف نگاه میکردم میدیدیدم که چقدر همهچیز بستگی به مرد بودن تو داشت و نه آن چیزی که هستی. تنفگ چوبی قدیمی، کیفهای شکاری از چرم ضخیم و قهوهای سوخته. کلاه جنگی از جنگ جهانی دوم که رویش با دست نوشته شده بود ''هانس ۱۶۳''. هانس! کسی که حالا سالهاست مرده. لازم نبود چیزی در مورد هانس از تو بپرسم. جای گلولهای که کلاه سنگین فلزی را سوراخ کرده بود را میتوانستم از کنار پنجرهها ببینم. نشستم روی مبل و میدانستم هیچ کنجکاوی مخصوصی ندارم که با تو در مورد هانس شریک شوم. اینکه مثلا توسط چندمین گلولهی سرباز فرانسوی جان از بدنش در رفته! ولی حتما مدتی که سرم بین آن وسایل قدیمی که با ترتیبی روی دیوار چیده شده بود گرم بود دوباره به هانس فکر میکردم.هانس بیچاره! با سکوتم فقط میخواستم به تو نشان بدهم اگر دعوتت را قبول کردم بخاطر کنجکاویهایم نبوده. سادهترین حالتش این بود که فکر کنم پدربزرگی داشتهای که با افتخاری نمایشی خوانوادهاش را ترک میکند و میرود به جبهه. اما کسی اصلا از او نپرسید که آیا تو دوست داری بروی آن جلوها که یکی با گلوله دخلات را بیاره و بعد صاحب شجاعت یک فامیل بشوی. اینجور وقتهاست که کنجکاوی ندارم. " دیوید" راست میگفت. یکبار گفت: من اگر بمیرم اصلا ناراحت نمیشوم. چون نیستم که ناراحت بشوم. ولی هرکسی که زنده میماند. اوه! هر کسی که میماند.
اتوبوس رفت و من رفتنش را از سربالایی کم شیب خیابان وَرشو اشترآوسه تماشا کردم. دلیل تماشا کردنم نه دلتنگی بود نه هیج میلی به تو. آخرین باری که دیدمت روی پل نسبتا عریضی نزدیک خانهی خودم بود. آن آخرین بار بود که قبل از شروع تابستانی گرم که منتظر شهر بود دیدمش. با خواستهی خودش تا مسیری با من آمد. یک پیراهن آبی آستین کوتاه پوشیده بودم که یقههای بزرگی داشت با شلواری جین. روزهای آخر بهار بود. دو سه سالی هست که به لباس پوشیدنم در تابستانها حساسیت بیشتری نشان میدهم. وقتی زمستانی شروع میشود و میفهمی این زمستان هم قرار است سخت باشد و سرد و روزها و روزها مجبوری با گردنی خم شده از بین مردم و خیابانها بگذری برای فصلهای گرم خوشخیالی میکنی. پیراهنی ساده و سبک که نسیم آخر شب از یقهاش خودش را میکشید داخل و اعلام میکرد که روزهای سخت تمام شده و احتیاجی به عزاداری نیست. وقتی بار دومی که توی خانهات بودم اصلا نگفتم که برای چه آمدم. خجالت کشیدم. چون اگر میپرسیدی: چیزی شده؟ جوابی نداشتم که بدهم. در واقع دنبال جوابی نمیگشتم. فقط یک لحظه احساس کردم که به طرز عجیبی به تو علاقه دارم. از جایم بلند شدم که برگردم خانه. تو تکرار کردی تا جایی با من میآیی. من فرار کردم و تو به دنبالم تا نیمی از راه آمدی.
بچهسال که بودم زمستانها را دوست داشتم. بیدار شدن و دیدن صبحی سفید و درختهایی که سنگین و ساکت بدون هیچ اصراری خودشان را به تو نشان میدادند. اما بعد از یک زمانی این حال فراموشم شد. دیگر میخواستم تمام روز در آفتاب باشم. زمستان با خودش معنی بیکسی آورده بود. زمستان دوران کودکی ام را ترک کرده بودم. اصلا دیگر در آن شهر زندگی نمیکردم و فقط بهار و تابستان شده بود تنها راهی که میشد به بهانهی مختصرش به چیزهایی ادامه دهی که اینروزها صدایش میکردم زندگی.
اتوبوس بعدی رسید.از اوایل شب تا کمی قبل از طلوع روز این اتوبوسها میرسیدند و مردم را از کنار خیابانها نجات میدادند. خیابانهایی تا حدودی خیس و سرد با بدنهایی که غوز کردهاند توی لباسهایی پلاستیکی. هیچوقت مشخص نمیشود در این هوا و مدت زمانیکه بیرون از اتاقت از کنار این سیاهیها میگذری به چه چیزهایی فکر میکنی. برای من که اینطور است. خودت را مچاله تر میکنی و انگشتهایت را در جیبهایت محاصره و با دستمالهای کاغذی له شده در ته جیبها آشتی میکنی. هربار که انگشتانم دوباره به دستمالها میخورد یاد فکر کردن میافتم. وقتی میتوانم به چیزی فکر کنم که با او آشتی کرده باشم. باقی اوقات فقط چیزهایی که یاد گرفتهام را انجام میدهم. مثل درست کردن یک فنجان قهوهی اول صبح. لباس پوشیدن و مثل آدمهای بالغ سر کار رفتن. درست کار کردن و پرداخت کردن اجاره خانه و خریدن مرتب هفتگیِ سیب زمینی و تخم مرغ و زیتون و کره. مثل درست راه رفتن در خیابان و پریدن از روی چالههای آب.
فکر کنم شصت سالی داشت. از سمت چپم بلند شد. پشتم را کرده بودم به او. از وقتی که رسیدم و کیفم را دادم به جالباسی حواسش به به من بود. مشروبش که تمام شد آمد طرف من و سعی کرد طوری بایستد که به او نگاه کنم. صندلیام را به این بهانه که جا برایش باز کنم چرخاندم. پشتم را کردم طرفش. میخواستم دست کنم توی جیبم و موبایلم را در بیاورم. حوصلهاش را نداشتم. خجالت که نمیکشیدم. همینطوری راهم را کج کرده بودم که فقط نروم خانه. بیخیال نشد. برگشت و صندلی را دور زد و ایستاد روبروی من. گفت:
میتونم فندکت رو داشته باشم؟
با سر به او گفتم که آره. همینطور که آهسته سیگارش را از جیب پیراهنش در میآورد دوباره پرسید: میتونم اینجا بشینم دیگه؟ مگه نه؟...دوباره سرم را تکان دادم که آره. امیدواربودم با سرمایی که با خودم حمل میکردم بعد از کشیدن سیگارش برود و وقتش را با کس دیگری هدر کند. من به هر صورت کمی بعد باید برمیگشتم خانه. سیگارش را تند تند پک میزد و به پاهای آویزانش از صندلیِ بار نگاه میکرد.خیلی بدبخت بود. پیر شده بود و هنوز توی این بار شبها دنبال کسی میگشت. دستم را زده بودم زیر چانهام و بیخجالت نگاهش میکردم. پاهایش را یک آن به هم گره کرد و گفت: من تو رو میشناسم... هر روز صبح میبینمت که داری میری سمت ایستگاه قطار.
-خب که چی؟
میخواستم بگم منم همین اطراف زندگی میکنم. ولی تا الان ندیده بودم بیای اینجا.
-یه زمانی میومدم...حالا امشب هم اومدم...
-منم گاهی میام...چرا نیام؟!
سیگارش را خاموش کرد و صندلیاش را چرخاند سمت من. یک لحظهی کوتاه نگاهم کرد و وقتی متوجه شد هیج حالت مخصوصی توی صورتم نیست، دستهاش را توی سینهاش جمع کرد و خیلی ناشیانه نگاهی به اطراف کرد. میدانستم که فقط دوست دارد حرف زدن را شروع کند و به واسطهی سن و سالش خیالبافی نمیکند. اگر با قصد و ارادهی قبلی به آنجا رفته بودم اینقدر سختگیری نمیکردم و با رفتار زمختام روبروی او نمینشستم و این همه برای حرفهای معمولی از خودم مقاومت نشان نمیدادم. میتوانستم مثل خیلی از آدمهای آنجا به مشروبی که میخوردم اطمینان کنم و میگذاشتم عضلات صورتم، بازوهایم، پاهای گره خوردهام آرام بگیرد بیافتد و با گفتن اینکه من هم بیشتر اوقات تو را میبینم که از چراغ قرمز، از کنار من عبور میکنی از دست خودم خلاص شوم. اصلا چطور ممکن است آدم رهگذرهایی که مدام سر راهش میبیند فراموش کند. همهی این آدمها بدون اینکه بخواهم توی حافظهی روزانهام هستند. زمانی میتوانم فراموششان کنم که به بهانهی بزرگی خانهام را بردارم ببرم جای دیگری از شهر. روز تازه که شروع میشود چهرههای دیگری از کنارم میگذرند و میتوانم صدای ویولون پیرزن خیابان هوبرتاشترآوسه را فراموش کنم. دوچرخهسوار با پوتینهای زرد سر چهارراه ، برادران سبزی فروش تُرک وسط میدان، و تو که هربار با چشمهایی خسته و پفدار با اخم و کنجکاوی از کنارم میگذری. هروقت به جای دیگری رفتم همهی شما را فراموش میکنم. اما به آهستگی!
من قهوه خواسته بودم و تو بلافاصله آوردی. فنجانها را روی میز وسط گذاشتی و قبلش هم با کف دستت خوردههای نان و تنباکو را ریختی کف اتاق. پنجره را باز کردی و برگشتی که بشینی. توی راه به من گفته بودی که وضعیت مالی خوبی نداری. گارگاه نجاری پدرت هم کمکی نکرده و حالا بیشتر ساعت روز دنبال کاری میگردی که کمی از نگرانی دربیایی. من همینطور که تو را نگاه میکردم دوباره همهی حرفهایت را مرور کردم. متوجه چیزی شدم و آن اینکه چقدر از همه چیز به سرعت با خبرم کردی. صحبت کردن با تو در آن بار و ولگردی بین کوچهها و بعدش رسیدن به خانهی تو مثل نامهی عجیبی بود که بعد از مدتها بیخبری به دست آدم برسد. حالا مادر بهانهگیر و برادر دیوانه و الکلیات را میشناختم. پدرت که سالها گم و گور شده بود. تو گفتی که در یک سفر دریایی مرده است ولی باور نکردی و میگفتی که رفته بود که برود. با لبخند به ایمان پدرت ادامه دادی و انگار که خوشت هم آمده باشد که به بهانهی کار سوار کشتی شده باشد و دیگر خبری از او نشود. به داستان شجاعت پدرت احتیاج داشتی که تمامش کنی. حالا ایستاده بودی روبروی پنجرههای خانهات در یک بعدازظهر . دستهایت را زده بودی به کمرت. مثل یک قهرمان زیبا به من لبخند میزدی و من قهوهی تلخی را مزه مزه میکردم که طعم کهنهی عجیبی داشت. خیلی دوست داشتم چندبار از تو بپرسم چرا همهی اینها در یک روز برایم تعریف کردی و حالا اینطور به من لبخند میزنی. یادم میآید همان موقع از تو به بهانهای خواستم که یک روزی به خانهام بیایی. هیچوقت نیامدی. تازه به این شهر اسبابکشی کرده بودم. اتاقی اجاره کرده بودم که منظرهی محشری داشت. یک درخت بزرگ تمام پنجرهها را پوشانده بود. اواخر زمستان بود که آمدم به این شهر. قطرههای آب را صبحهای زود روی شاخههای درخت میتوانستی ببینی. تا هفتهها برای هرکسی که میشناختم عکسی از پنجرهی خانهی جدیدم فرستادم. از تو هم خواستم بیایی و حضوری آنجا را ببینی. ذوقزده بودم.
-اسم من یورگنه. بازیگرم. البته الان خیلی کم کار میکنم. پیر شدم و کمتر نقشی بهم پیشنهاد میشه. ولی تمام جلسههای خانهی تئاتر رو شرکت میکنم. خیلی شغلم رو دوست دارم.
سیگار دیگری روشن کردی. دستم را از زیر چانهام کشیدم بیرون. انگار که مدتها بود بدون اینکه بدانم روی دستم سوار بودم و طرف راست بدنم بی حس شده بود. خودم را جمع و جور کردم و نشستم. سرمای خیابان هنوز توی نوک دماغم حضور داشت. میخواستم آبجوی دیگری بگیرم. نگاهی به یورگن کردم و پرسیدم: تو هم یکی میخواهی. تشکر کرد و گفت: آره!
اوه یورگن! تو از سال پیش توی کافهی یکی از دوستانت نبش خیابان فولدااشترآوسه تا پنج بعدازظهر کار میکردی. یک وقتهایی پشت بار کار میکنی و یک زمانی توی آشپزخانه. گفتی که خورد کردن سبزیجات هم دوست داری و اینکه چطوری بشقابهای مردم را به سلیقههای مختلف تزیین میکنی. سی و یک ساله بودی که بدون هیچ دلیلی ازدواج میکنی و پنجسال بعدش همسرت ترکت میکند. خوشبخت نبوده و یکروزی گریه میکند و میگوید بیا بیشتر از این گند نزنیم. تو میخندی و میگویی هنوز هم نمیفهمم. من دوستش داشتم اما چون مرد بدذاتی نیستم خیلی به پروپایش نپیچیدم. گفتم برو! تنها خوشبختی واقعی که هر دوی شما بر سرش توافق داشتید این بود که هیچ بچهای با هم درست نکردید. البته خیلی طول نکشید بعد از جدایی که او عاشق مرد دیگری شد. گفتی سه تا پسر دارد و پسرهایش خیلی هم خوش قیافه هستند. زن سابقات را هراز گاهی میبینی. صدایش میکنی بیاید کافه. چاق شده و برایش قهوهی مجانی سر میز میبری. زنت پیر شده و دیگر مثل گذشته به نظرت زیبا نیست. صورتش زیر آفتاب حسابی چین و چروک برداشته. توی باغ کوچکی که خریده سبزیجات میکارد. از اینکه اینهمه خوشبختیاش را به رخات میکشد حرصت میگیرد اما چیزی به روی خودت نمیآوری و به بهانهی مشتری جدید از سر میزش بلند میشوی و برمیگردی به آشپزخانه یا پشت بار.
آبجویام را تمام کردهام. میخواهم بلند شوم بروم خانه. یورگن هنوز روی صندلیاش مثل یک تکه گوشت نشسته. به او میگویم که میخواهم بروم خانه. خستهام و حوصلهی آنجا را ندارم. از نگاهش مشخص است که خیلی خوشش نیامده. پیش خودش فکرکرده بود که این همه وراجی کردم که اینقدر زود بگذاری بروی؟ واضح بود که مایل است بیشتر به هم نزدیک شویم ولی من خسته شده بودم. امروز عصر هم که رسیدم خانهی دیوید خسته بودم. رفته بودم زنش را ببینم و کتابهایی که از دیوید قرض کرده بودم پس بدهم. زنش برایم چای درست کرد و با چشمهای خسته و بیحال نشست روبروی من لبهی مبل و اصلا تکیه نداد. دستانش را مشت کرده بود و انداخته بود روی پیراهنش. به من زیاد نگاه نمیکرد. سعی میکردم برای مدت زمان کوتاهی که آنجا هستم حرفهای بیربطی بزنم که به تصویری که از دیوید در خانه جا مانده بود نرسیم. تقریبا به حرفهایم توجهی نمیکرد. مردد بودم که بروم یا بمانم. آخرش فهمیدم که چه کنم. خیلی نمایشی موبایلم را برداشتم و به بهانهی قرار ملاقات کاری برای شام از جایم بلند شدم. اصلا شوکه نشد که چرا اینقدر کوتاه رفته بودم به دیدنش. از حالت صورتش مشخص بود که میل عجیبی دارد تنها بماند. کتابها را از توی کیفم گذاشتم روی میز و مطمئن بودم که آنقدر آنجا میماند که خاک بگیرد. خانهشان قشنگ بود. یک آشپزخانهی پنج، شش متری داشتند با قفسههای چوبی که به رنگ آبی ملایمی رنگ شده بود. نشیمنی به شکل مربع. راهرویی دراز و در چوبی قدیمی که من از آن خارج شدم. پلهها را آمدم پایین. تاریک شده بود. دلم نمیخواست بروم خانه. رفتم سینما. پوستر فیلمها را نگاه کردم. میخواستم بدانم کدامشان سر و ساکتتر است. از روی تصاویر و تعداد هنرپیشهها حدس زدم فیلم مخصوصی نیست. داخل شدم. کتم را در آوردم و انداختم روی پاهایم. خوابم برد. وقتی بیدار شدم صدای زنی را میشنیدم که به بغل دستیاش حرفهایی از یک شب نشینی میزد و میخندید میگفت: آنها هم همینطوری تمام یک تابستان توی باغی بزرگ ماندند. میوهها را میچیدند و توی جعبهها میگذاشتند و شبها از خستگی خیلی زود خوابشان میبرد. برگشتم توی خیابان و خیلی آهسته راه میرفتم. خوابیدن باعث شده بود کمتر سرمای شب را حس کنم. میرفتم اتوبوسی که به سمت هرمان پلاتز میرفت را بگیرم که تو را دیدم. از کنارم سریع دویدی و عرض خیابان را با قدمهای بلندی میپریدی. همانجایی که بودم ایستادم تا رفتن تو را نگاه کنم. اتوبوس را گرفتی و با سرعت یک صندلی خالی پیدا کردی و نشستی. اتوبوس راه افتاد و رفتی.
''یورگن'' آدرس مغازهای که در آن کار میکرد را تکرار کرد. گفت یک وقتی که از آنجا رد میشوم بروم به دیدنش و با هم قهوه بخوریم. گفت در طول روز خیلی شلوغ نمیشود و در عوض عصرها تمام صندلیها اشغال میشوند. بهتر بود اگر میخواستم دوباره ببینمش تا قبل از ساعت پنج بروم سمت کافه. دلیل اصرارش را میفهمیدم. به نظر میرسید مدتهاست که به کسی برنخورده که حداقل یک ساعتی را برایش حرف بزند و طرف مقابل چیزی به رویش نیاورد. مثل زن سابقش که هر بار غر میزد که هنوز مثل پسرهای مجرد زندگی میکند. مثل دوستان و همکارانش در خانهی تئاتر که چندبار به او گفتهاند بیشتر ورزش کند چون چاق شده. سیگار نکشد چون سرفه میکند. و یا موهایش را به عقب شانه نکند چون پیرتر جلوی چشم بقیه حاضر میشود.
انتظار داشت که موقع خداحافظی بغلش کنم. دستم را گذاشتم روی شانهاش و خودم را نزدیک کردم. دلم به حالش میسوخت. بغلش کردم. گفتم به امید دیدار. گونهام را بوسید و پشتش یک لبخند زد. احساس میکرد در آن بازی شبانه پیروز شده. یقهی کتم را کشیدم بالا و از در رفتم بیرون. تا خانهام چند دقیقه بیشتر پیاده نبود. باید عرض یک خیابان طویل را عبور میکردم و دو تا کوچهی باریک که ما بیناش یک پل سنگی قرار داشت. بعد میرسیدم به ساختمانی که در آن اتاقی داشتم. به پل که رسیدم ایستادم و از بالا به آب یخ زدهی رودخانه نگاه کردم. دستانم را گذاشتم روی حاشیهی سنگی پل. حسابی یخ زدم. میتوانستم تا یکساعت دیگر هم همانجا بایستم. اما خیلی قبلتر تصمیم گرفته بودم که نمانم. آخرین بار تابستان دو سال پیش بود. دستهایم را برداشتم و باقی راه را رفتم. وقتی رسیدم به جلوی ساختمان نگاهی به پنجرهام انداختم. مرور کردم چقدر دیگر تا بهار باقیمانده؟ بهار که برسد قبل از جوانه زدن درختها پردهها را کنار میزنم و پنجرهی اتاقم را دوباره تمیز میکنم. در این شهرِ تازه زیاد باران میبارد. چندبار سعی کردم هفتهای یکبار شیشههای اتاق را برق بیاندازم. اما روز بعدش دوباره کثیف شده بودند.پس بیخیالاش شدم. نمنم باران را روی پوست سرم حس کردم. چند دقیقهای همان جا جلوی در خانهام زیر باران ایستادم.