۱۳۹۷ اسفند ۱۱, شنبه

طبقه‌ی ‌چهارم


خفه‌گی ملایم. این تنها چیزی بود که احساسش می‌کردم. دود سیگار تماما محاصره‌ام کرده بود. آن بوی تلخ از همه جامثل بخاری مرموز می‌زد بیرون. مردها دورو برم با لباسهایی تیره نشسته بودند و با صدای آهسته با هم حرفهایی می‌زدند. صدای خوردن لیوان‌ها به هم و بطری‌ها روی تن میزها بی وقفه تکرار می‌شد. ایستادن کشنده بود و نگاه کردن به بقیه بی‌معنی. مردی که پشت بار کار میکرد موبایلش را دستش گرفته بود و هرازگاهی به مشتریانش نگاهی می‌انداخت و اگر کسی سراغ لیوان مشروب دیگری می‌گرفت با بی‌حوصلگی سراغ یخچال می‌رفت و یا بطری‌ها را با سروصدا می‌کوبید روی میز جلوی دستش. نمی‌خواستم بیآیم یک همچین جایی. خسته بودم و میخواستم بروم خانه و مثل بیشتر شبها که اینطور از سرما کز کردهام دو تا سیب‌زمینی و یک تخم مرغ بیاندازم توی آب جوش و وقتی حسابی آب‌پز شد با کره بخورم برگردم توی اتاقم. اما نرفتم خانه.
 بعد‌ازظهر رفتم خانه‌ی" دیوید". رفته بودم زنش را ببینم. "دیوید" هفتهی پیش مرد. با جماعتی رفتیم قبرستان و خاکش کردیم. یکی از دوستانش خیلی مرموز نزدیک گودال شد، وقتی داشت دست گل مختصری که مشخص بود از شب قبلش با حوصله تدارک دیده و فقط می‌خواست بیاندازد روی تنِ تابوت دیوید آهسته با خودش گفت: راحت شد. خیلی هم آسوده این حرف را زد و کشید کنار. من اصلا جلو نرفتم. زن دیوید دستمال بزرگی روی صورتش گرفته بود و گریه می‌کرد. دستمال را طوری روی صورتش پوشانده بود که به بقیه بگوید حاضر نیست آن دقایق آخر از نمایش زندگی شوهرش را تماشا کند. من جلو نرفتم و داخل قبر را نگاه نکردم. یک وقتی با هم می‌رفتیم جایی. داشت از مرگ و میر آدمهای اطرافش ناله می‌کرد. می‌گفت خسته کننده است که هرسال باید منتظر این اتفاق باشیم که تعدادی از ما می‌روند. این نبودن نه بخاطر خود رفتن، که بخاطر عادی شدن رفتن عذاب آور است. انگار توی حلقه‌ای می‌افتیم که کسی از آن حلقه، اتفاقی یا تصادفا خارج می‌شود. و ما مثل بیچاره‌ها ادامه می‌دهیم تا اینکه نوبت نفر بعدی برسد. دستانم را کرده بودم توی جیبم و خیلی معذب بودم. از طرفی بی‌تفاوت و کمی موذی منتظر بودم زودتر تمام شود. زنش یکهو بغضش ترکید و همانطور که خودش را پشت دستمالش پنهان می‌کرد بلند گفت: 
تو رفتی!...تو رفتی..
به زنش هم همه‌ی این حرفها را زده بود. خب این اصلا عجیب نبوده که یک روز بعدازظهر وقتی پیاده‌روی می‌کردند تمام حرفهایش را با او هم در میان بگذارد. او هم مثل همه‌ی ماهایی که ماندیم و ادامه می‌دهیم از مرگ می‌ترسید. 

دیدم که از بغلم با سرعت دویدی و عرض خیابان را مثل پرنده‌ای که یک پاش فلج است از روی چاله‌های آب بپر بپر کردی و خودت را رساندی به اتوبوس شب که سوارش بشوی و برگردی به اتاق کوچکت در طبقه‌ی چهارم  رانگل اشترآوسه. داشتم بعد از دیدن زن دیوید برمی‌گشتم خانه. من دو بار آمده بودم  آنجا به دیدنت. همان طبقه‌ی چهارم. بار اول غریبه بودم و بار دوم آمدم که خداحافظی کنیم. هر دو بار به عکسی که از  خودت بالای در، بین نشیمن و اتاق خوابت آویزان کردهای نگاه کردم. تو اما خیلی من را نمی‌شناسی. اصلا فرصت نشد که بشناسی. عادت به حرف زدن ندارم و در فاصله‌ی تعارف کردن برای یک لیوان چای، یک فنجان قهوه و یا گیلاس شرابی ارزان به در و دیوار خانه‌ی مردم نگاه می‌کنم. اینکه زمان چطور باعث می‌شود آن همه وسایل را دور هم جمع کنیم. به اسباب و خرت و پرت‌هایی که به شیوه‌ای مخصوص نظرمان را جلب میکنند و آنها را با خودمان میآوریم خانه. من شخصا بیشتر چیزهایی نظرم را جلب می‌کنند که ضروری و حیاتی به نظر نمی‌رسند. تو هم همینطور بودی. از همان لحظه‌ی اول متوجه این افکار احمقانه‌ات شدم. مثل همان  عکس خودت روی دیوار. یا آن نقاشی کهنه‌ی رنگ روغن از گلهای زیبایی در گلدانی رنگ و رو رفته. می‌فهمیدم! نه فقط تو، بلکه همه‌ی ما دنبال تکرار چیزهایی هستیم برای فراموش کردن روز. اینکه چطور این خرت و پرتها را چهار طبقه بکشی بالا. آویزانش کنی به سینه‌ی دیوار. آنهمه خاک کرفتگی روی مبلمان خانه‌ات و آن اصراری که  برای جمع آوری رنگهای تیره و کدر و کهنه‌گی برای ساختن دکوراسیون، حالم را می‌گرفت. وقتی بیشتر به اطراف نگاه می‌کردم می‌د‌یدیدم که چقدر همه‌چیز بستگی به مرد بودن تو داشت و نه آن چیزی که هستی. تنفگ چوبی قدیمی، کیفهای شکاری از چرم ضخیم و قهوه‌ای سوخته. کلاه جنگی از جنگ جهانی دوم که رویش با دست نوشته شده بود ''هانس ۱۶۳''. هانس! کسی که حالا سالهاست مرده. لازم نبود چیزی در مورد هانس از تو بپرسم. جای گلوله‌ای که‌  کلاه سنگین فلزی را سوراخ کرده بود را  می‌توانستم  از کنار پنجره‌ها ببینم. نشستم روی مبل و می‌دانستم هیچ کنجکاوی مخصوصی ندارم که با تو در مورد هانس شریک شوم. اینکه مثلا توسط چندمین گلوله‌ی سرباز فرانسوی جان از بدنش در رفته! ولی حتما مدتی که سرم بین آن وسایل قدیمی که با ترتیبی روی دیوار چیده شده بود گرم بود دوباره به هانس فکر می‌کردم.هانس بیچاره! با سکوتم فقط می‌خواستم به تو نشان بدهم اگر دعوتت را قبول کردم بخاطر کنجکاوی‌هایم نبوده. ساده‌ترین حالتش این بود که فکر کنم پدربزرگی داشته‌ای که با افتخاری نمایشی خوانواده‌اش را ترک می‌کند و  می‌رود به جبهه. اما کسی اصلا از او نپرسید که آیا تو دوست داری بروی آن جلوها که یکی با گلوله دخل‌ات را بیاره و بعد صاحب شجاعت یک فامیل بشوی. اینجور وقتهاست که کنجکاوی ندارم. " دیوید"  راست می‌گفت. یکبار گفت: من اگر بمیرم اصلا ناراحت نمی‌شوم. چون نیستم که ناراحت بشوم. ولی هرکسی که زنده می‌ماند. اوه! هر کسی که می‌ماند.

اتوبوس رفت و من رفتنش را از سربالایی کم شیب خیابان  وَرشو اشترآوسه  تماشا کردم. دلیل تماشا کردنم نه دلتنگی بود نه هیج میلی به تو. آخرین باری که دیدمت روی پل نسبتا عریضی نزدیک خانه‌ی خودم بود. آن آخرین بار بود که قبل  از شروع تابستانی گرم که منتظر شهر بود دیدمش. با خواسته‌ی خودش تا مسیری با من آمد. یک پیراهن آبی آستین کوتاه پوشیده بودم که یقه‌های بزرگی داشت با شلواری جین. روزهای آخر بهار بود. دو سه سالی هست که  به لباس پوشیدنم در تابستان‌ها حساسیت بیشتری نشان می‌دهم. وقتی زمستانی شروع می‌شود و می‌فهمی این زمستان هم قرار است سخت باشد و سرد و روزها و روزها مجبوری با گردنی خم شده از بین مردم و خیابانها بگذری برای فصل‌های گرم خوش‌خیالی می‌کنی. پیراهنی ساده و سبک که نسیم آخر شب از یقه‌اش خودش را می‌کشید داخل و اعلام می‌کرد که روزهای سخت تمام شده و احتیاجی به عزاداری نیست. وقتی بار دومی که توی خانه‌ات بودم اصلا نگفتم که برای چه آمدم. خجالت کشیدم. چون اگر می‌پرسیدی: چیزی شده؟ جوابی نداشتم که بدهم. در واقع دنبال جوابی نمی‌گشتم. فقط یک لحظه احساس کردم که به طرز عجیبی به تو علاقه دارم. از جایم بلند شدم که برگردم خانه. تو تکرار کردی تا جایی با من می‌آیی. من فرار کردم و تو به دنبالم تا نیمی از راه آمدی.
بچه‌سال که بودم زمستانها را دوست داشتم. بیدار شدن و دیدن صبحی سفید و درختهایی که سنگین و ساکت بدون هیچ اصراری خودشان را به تو نشان می‌دادند. اما بعد از یک زمانی این حال فراموشم شد. دیگر می‌خواستم تمام روز در آفتاب باشم. زمستان با خودش معنی بی‌کسی آورده بود. زمستان دوران کودکی ام را ترک کرده بودم. اصلا دیگر در آن شهر زندگی نمی‌کردم و فقط بهار و تابستان شده بود تنها راهی که می‌شد به بهانه‌ی مختصرش به چیزهایی ادامه دهی که اینروزها صدایش می‌کردم زندگی. 

اتوبوس بعدی رسید.از اوایل شب تا کمی قبل از طلوع روز این اتوبوسها می‌رسیدند و مردم را از کنار خیابان‌ها نجات می‌دادند. خیابان‌هایی تا حدودی خیس و سرد با بدنهایی که غوز کرده‌اند توی لباسهایی پلاستیکی. هیچوقت مشخص نمی‌شود در این هوا و مدت زمانیکه بیرون از اتاقت از کنار این سیاهی‌ها می‌گذری به چه چیزهایی فکر می‌کنی. برای من که اینطور است. خودت را مچاله تر می‌کنی و انگشتهایت را در جیب‌هایت محاصره و با دستمال‌های کاغذی له شده در ته جیبها آشتی می‌کنی. هربار که انگشتانم دوباره به دستمالها می‌خورد یاد فکر کردن می‌افتم. وقتی می‌توانم به چیزی فکر کنم که با او آشتی کرده باشم. باقی اوقات فقط چیزهایی که یاد گرفته‌ام را  انجام می‌دهم. مثل درست کردن یک فنجان قهوه‌ی اول صبح. لباس پوشیدن و مثل آدمهای بالغ سر کار رفتن. درست کار کردن و پرداخت کردن اجاره خانه و خریدن مرتب هفتگیِ سیب زمینی و تخم مرغ و زیتون و کره. مثل درست راه رفتن در خیابان و پریدن از روی چاله‌های آب. 

فکر کنم شصت سالی داشت. از سمت چپم بلند شد. پشتم را کرده بودم به او. از وقتی که رسیدم و کیفم را دادم به جالباسی حواسش به به من بود. مشروبش که تمام شد آمد طرف من و سعی کرد طوری بایستد که به او نگاه کنم. صندلی‌ام را به این بهانه که جا برایش باز کنم چرخاندم. پشتم را کردم طرفش. می‌خواستم دست کنم توی جیبم و موبایلم را در بیاورم. حوصله‌اش را نداشتم. خجالت که نمی‌کشیدم. همینطوری راهم را کج کرده بودم که فقط نروم خانه. بی‌خیال نشد. برگشت و صندلی را دور زد و ایستاد روبروی من. گفت:
می‌تونم فندکت رو داشته باشم؟
با سر به او گفتم که آره. همینطور که آهسته سیگارش را از جیب پیراهنش در می‌آورد دوباره پرسید: می‌تونم اینجا بشینم دیگه؟ مگه نه؟...دوباره سرم را تکان دادم که آره. امیدواربودم  با سرمایی که با خودم حمل می‌کردم بعد از کشیدن سیگارش برود و وقتش را با کس دیگری هدر کند. من به هر صورت کمی بعد باید برمی‌گشتم خانه. سیگارش را تند تند پک می‌زد و به پاهای آویزانش از صندلیِ بار نگاه می‌کرد.خیلی بدبخت بود. پیر شده بود و هنوز توی این بار شبها دنبال کسی می‌گشت. دستم را زده بودم زیر چانه‌ام و بی‌خجالت نگاهش می‌کردم. پاهایش را یک آن به هم گره کرد و گفت: من تو رو می‌شناسم... هر روز صبح می‌بینمت که داری میری سمت ایستگاه قطار. 
-خب که چی؟
می‌خواستم بگم منم همین اطراف زندگی می‌کنم. ولی تا الان ندیده بودم بیای اینجا.
-یه زمانی میومدم...حالا امشب هم اومدم...
-منم گاهی میام...چرا نیام؟!
سیگارش را خاموش کرد و صندلی‌اش را چرخاند سمت من. یک لحظه‌ی کوتاه نگاهم کرد و وقتی متوجه شد هیج حالت مخصوصی توی صورتم نیست، دستهاش را توی سینه‌اش جمع کرد و خیلی ناشیانه نگاهی به اطراف کرد. می‌دانستم که فقط دوست دارد حرف زدن را شروع کند و به واسطه‌ی سن و سالش خیالبافی نمی‌کند. اگر با قصد و اراده‌ی قبلی به آنجا رفته بودم اینقدر سختگیری نمی‌کردم و با رفتار زمخت‌ام روبروی او نمی‌نشستم و این همه برای حرفهای معمولی از خودم مقاومت نشان نمی‌دادم. می‌توانستم مثل خیلی از آدمهای آنجا به مشروبی که می‌خوردم اطمینان کنم و می‌گذاشتم عضلات صورتم، بازوهایم، پاهای گره خورده‌ام آرام بگیرد بیافتد و با گفتن اینکه من هم بیشتر اوقات تو را می‌بینم که از چراغ قرمز، از کنار من عبور می‌کنی از دست خودم خلاص شوم. اصلا چطور ممکن است آدم رهگذرهایی که مدام سر راهش می‌بیند فراموش کند. همه‌ی این آدم‌ها بدون اینکه بخواهم توی حافظه‌ی روزانه‌ام هستند. زمانی می‌توانم فراموششان کنم که به بهانه‌‌ی بزرگی خانه‌ام را بردارم ببرم جای دیگری از شهر. روز تازه که شروع می‌شود چهره‌های دیگری از کنارم می‌گذرند و می‌توانم صدای ویولون پیرزن خیابان هوبرت‌اشترآوسه را فراموش کنم. دوچرخه‌سوار با پوتین‌های زرد سر چهارراه ، برادران سبزی فروش تُرک وسط میدان، و تو که هربار با چشمهایی خسته و پف‌دار با اخم و کنجکاوی از کنارم می‌گذری. هروقت به جای دیگری رفتم همه‌ی شما را فراموش می‌کنم. اما به آهستگی!

من قهوه خواسته بودم و تو بلافاصله آوردی. فنجانها را روی میز وسط گذاشتی و قبلش هم با کف دستت خورده‌های نان و تنباکو را ریختی کف اتاق. پنجره را باز کردی و برگشتی که بشینی. توی راه به من گفته بودی که وضعیت مالی خوبی نداری. گارگاه نجاری پدرت هم کمکی نکرده و حالا بیشتر ساعت روز دنبال کاری می‌گردی که کمی از نگرانی دربیایی. من همینطور که تو را نگاه می‌کردم دوباره همه‌ی حرفهایت را مرور کردم. متوجه چیزی شدم و آن اینکه چقدر از همه چیز به سرعت با خبرم کردی. صحبت کردن با تو در آن بار و ولگردی بین کوچه‌ها و بعدش رسیدن به خانه‌ی تو مثل نامه‌ی عجیبی بود که بعد از مدتها بی‌خبری به دست آدم برسد. حالا مادر بهانه‌گیر و برادر دیوانه و الکلی‌ات را می‌شناختم. پدرت که سالها گم و گور شده بود. تو گفتی که در یک سفر دریایی مرده است ولی باور نکردی و می‌گفتی که رفته بود که برود. با لبخند به ایمان پدرت ادامه دادی و انگار که خوشت هم آمده باشد که به بهانه‌ی کار سوار کشتی شده باشد و دیگر خبری از او نشود. به داستان شجاعت پدرت احتیاج داشتی که تمامش کنی. حالا ایستاده بودی روبروی پنجره‌های خانه‌ات در یک بعداز‌ظهر . دستهایت را زده بودی به کمرت. مثل یک قهرمان زیبا به من لبخند می‌زدی و من قهوه‌ی تلخی را مزه مزه می‌کردم که طعم کهنه‌ی عجیبی داشت. خیلی دوست داشتم چندبار از تو بپرسم چرا همه‌ی اینها در یک روز برایم تعریف کردی و حالا اینطور به من لبخند میزنی. یادم می‌آید همان موقع از تو به بهانه‌ای خواستم که یک روزی به خانه‌ام بیایی. هیچوقت نیامدی. تازه به این شهر اسباب‌کشی کرده بودم. اتاقی اجاره کرده بودم که منظره‌ی محشری داشت. یک درخت بزرگ تمام پنجره‌ها را پوشانده بود. اواخر زمستان بود که آمدم به این شهر. قطره‌های آب را صبح‌های زود روی شاخه‌های درخت می‌توانستی ببینی. تا هفته‌ها برای هرکسی که می‌شناختم عکسی از پنجره‌ی خانه‌ی جدیدم فرستادم. از تو هم خواستم بیایی و حضوری آنجا را ببینی. ذوق‌زده بودم. 

-اسم من یورگنه. بازیگرم. البته الان خیلی کم کار می‌کنم. پیر شدم و کمتر نقشی بهم پیشنهاد می‌شه. ولی تمام جلسه‌های خانه‌ی تئاتر رو شرکت می‌کنم. خیلی شغلم رو دوست دارم. 
سیگار دیگری روشن کردی. دستم را از زیر چانه‌ام کشیدم بیرون. انگار که مدتها بود بدون اینکه بدانم روی دستم سوار بودم و طرف راست بدنم بی حس شده بود. خودم را جمع و جور کردم و نشستم. سرمای خیابان هنوز توی نوک دماغم حضور داشت. می‌خواستم آبجوی دیگری بگیرم. نگاهی به یورگن کردم و پرسیدم: تو هم یکی می‌خواهی. تشکر کرد و گفت: آره!
اوه یورگن! تو از سال پیش توی کافه‌ی یکی از دوستانت نبش خیابان فولدا‌اشترآوسه تا پنج بعد‌ازظهر کار می‌کردی. یک وقتهایی پشت بار کار می‌کنی و یک زمانی توی آشپزخانه. گفتی که خورد کردن سبزیجات هم دوست داری و اینکه چطوری بشقاب‌های مردم را به سلیقه‌های مختلف تزیین می‌کنی. سی و یک ساله بودی که بدون هیچ دلیلی ازدواج می‌کنی و پنج‌سال بعدش همسرت ترکت می‌کند. خوشبخت نبوده و یکروزی گریه می‌کند و می‌گوید بیا بیشتر از این گند نزنیم. تو می‌خندی و می‌گویی هنوز هم نمی‌فهمم. من دوستش داشتم اما چون مرد بدذاتی نیستم خیلی به پروپایش نپیچیدم. گفتم برو! تنها خوشبختی واقعی که هر دوی شما بر سرش توافق داشتید این بود که هیچ بچه‌ای با هم درست نکردید. البته خیلی طول نکشید بعد از جدایی که او عاشق مرد دیگری شد. گفتی سه تا پسر دارد و پسرهایش خیلی هم خوش قیافه‌ هستند. زن سابق‌ات را هراز گاهی می‌بینی. صدایش می‌کنی بیاید کافه. چاق شده و برایش قهوه‌ی مجانی سر میز می‌بری. زنت پیر شده و دیگر مثل گذشته به نظرت زیبا نیست. صورتش زیر آفتاب حسابی چین و چروک برداشته. توی باغ کوچکی که خریده سبزیجات می‌کارد. از اینکه اینهمه خوشبختی‌اش را به رخ‌ات می‌کشد حرصت می‌گیرد اما چیزی به روی خودت نمی‌آوری و به بهانه‌ی مشتری جدید از سر میزش بلند می‌شوی و بر‌میگردی به آشپزخانه یا پشت بار. 
آبجوی‌ام را تمام کرده‌ام. می‌خواهم بلند شوم بروم خانه. یورگن هنوز روی صندلی‌اش مثل یک تکه گوشت نشسته. به او می‌گویم که می‌خواهم بروم خانه. خستهام و حوصلهی آنجا را ندارم. از نگاهش مشخص است که خیلی خوشش نیامده. پیش خودش فکرکرده بود که این همه وراجی کردم که اینقدر زود بگذاری بروی؟ واضح بود که مایل است بیشتر به هم نزدیک شویم ولی من خسته شده بودم. امروز عصر هم که رسیدم خانه‌ی دیوید خسته بودم. رفته بودم زنش را ببینم و کتابهایی که از دیوید قرض کرده بودم پس بدهم. زنش برایم چای درست کرد و با چشمهای خسته و بی‌حال نشست روبروی من لبه‌ی مبل و اصلا تکیه نداد. دستانش را مشت کرده بود و انداخته بود روی پیراهنش. به من زیاد نگاه نمی‌کرد. سعی می‌کردم برای مدت زمان کوتاهی که آنجا هستم حرفهای بی‌ربطی بزنم که  به تصویری که از دیوید در خانه جا مانده بود نرسیم. تقریبا به حرفهایم توجهی نمی‌کرد. مردد بودم که بروم یا بمانم. آخرش فهمیدم که چه کنم. خیلی نمایشی موبایلم را برداشتم و به بهانه‌ی قرار ملاقات کاری برای شام از جایم بلند شدم. اصلا شوکه نشد که چرا اینقدر کوتاه رفته بودم به دیدنش. از حالت صورتش مشخص بود که میل عجیبی دارد تنها بماند. کتابها را از توی کیفم گذاشتم روی میز و مطمئن بودم که آنقدر آنجا می‌ماند که خاک بگیرد. خانه‌شان قشنگ بود. یک آشپزخانه‌ی پنج، شش متری داشتند با قفسههای چوبی که به رنگ آبی ملایمی رنگ شده بود. نشیمنی به شکل مربع. راهرویی دراز و در چوبی قدیمی که من از آن خارج شدم. پله‌ها را آمدم پایین. تاریک شده بود. دلم نمی‌خواست بروم خانه. رفتم سینما. پوستر فیلمها را نگاه کردم. می‌خواستم بدانم کدامشان سر و ساکت‌تر است. از روی تصاویر و تعداد هنرپیشه‌ها حدس زدم فیلم مخصوصی نیست. داخل شدم. کتم را در آوردم و انداختم روی پاهایم. خوابم برد. وقتی بیدار شدم صدای زنی را می‌شنیدم که به بغل دستی‌اش حرفهایی از یک شب نشینی می‌زد و می‌خندید می‌گفت: آنها هم همینطوری تمام یک تابستان توی باغی بزرگ ماندند. میوه‌ها را می‌چیدند و توی جعبه‌ها می‌گذاشتند و شبها از خستگی خیلی زود خوابشان می‌برد. برگشتم توی خیابان و خیلی آهسته راه می‌رفتم. خوابیدن باعث شده بود کمتر سرمای شب را حس کنم. می‌رفتم اتوبوسی که به سمت هرمان پلاتز می‌رفت را بگیرم که تو را دیدم. از کنارم سریع دویدی و عرض خیابان را با قدمهای بلندی می‌پریدی. همانجایی که بودم ایستادم تا رفتن تو را نگاه کنم. اتوبوس را گرفتی و با سرعت یک صندلی خالی پیدا کردی و نشستی. اتوبوس راه افتاد و رفتی. 

''یورگن'' آدرس مغازه‌ای که در آن کار می‌کرد را تکرار کرد. گفت یک وقتی که از آنجا رد می‌شوم بروم به دیدنش و با هم قهوه بخوریم. گفت در طول روز خیلی شلوغ نمی‌شود و در عوض عصرها تمام صندلی‌ها اشغال می‌شوند. بهتر بود اگر می‌خواستم دوباره ببینمش تا قبل از ساعت پنج بروم سمت کافه. دلیل اصرارش را می‌فهمیدم. به نظر می‌رسید مدتهاست که به کسی برنخورده که حداقل یک ساعتی را برایش حرف بزند و طرف مقابل چیزی به رویش نیاورد. مثل زن سابقش که هر بار غر می‌زد که هنوز مثل پسرهای مجرد زندگی می‌کند. مثل دوستان و همکارانش در خانه‌ی تئاتر که چندبار به او گفته‌اند بیشتر ورزش کند چون چاق شده. سیگار نکشد چون سرفه می‌کند. و یا موهایش را به عقب شانه نکند چون پیرتر جلوی چشم بقیه حاضر می‌شود. 

انتظار داشت که موقع خداحافظی بغلش کنم. دستم را گذاشتم روی شانه‌اش و خودم را نزدیک کردم. دلم به حالش می‌سوخت. بغلش کردم. گفتم به امید دیدار. گونه‌ام را بوسید و پشتش یک لبخند زد. احساس می‌کرد در آن بازی شبانه پیروز شده. یقه‌ی کتم را کشیدم بالا و از در رفتم بیرون. تا خانه‌ام چند دقیقه بیشتر پیاده نبود. باید عرض یک خیابان طویل را عبور می‌کردم و دو تا کوچه‌ی باریک که ما بین‌اش یک پل سنگی قرار داشت. بعد می‌رسیدم به ساختمانی که در آن اتاقی داشتم. به پل که رسیدم ایستادم و از بالا به آب یخ زده‌ی رودخانه نگاه کردم. دستانم را گذاشتم روی حاشیه‌ی سنگی پل. حسابی یخ زدم. می‌توانستم تا یکساعت دیگر هم همانجا بایستم. اما خیلی قبل‌تر تصمیم گرفته بودم که نمانم. آخرین بار تابستان دو سال پیش بود. دستهایم را برداشتم و باقی راه را رفتم. وقتی رسیدم به جلوی ساختمان نگاهی به پنجره‌ام انداختم. مرور ‌کردم چقدر دیگر تا بهار باقی‌مانده؟ بهار که برسد قبل از جوانه زدن درختها پرده‌ها را کنار می‌زنم و پنجره‌ی اتاقم را دوباره تمیز می‌کنم. در این شهرِ تازه زیاد باران می‌بارد. چندبار سعی کردم هفته‌ای یکبار شیشه‌های اتاق را برق بیاندازم. اما روز بعدش دوباره کثیف شده بودند.پس بی‌خیال‌اش شدم. نم‌نم باران را روی پوست سرم حس کردم. چند دقیقه‌ای همان جا جلوی در خانه‌ام زیر باران ایستادم.


۱۳۹۵ آذر ۲۸, یکشنبه

مدت زمانی کوتاه ولی نامعلوم

داستان تلخی نیست! فقط برای خود من می‌تونه مشخص بشه که دقیقا اونشب چطور گذشت. طی یک دیالوگ کوتاه بهش پرتاب شدم و اینقدر معناداشت و تصویر طولانی‌ای همراهش بود که اینروزها از هر چیزی بیشتر بهش فکر میکنم. صحبت از پاهایی شد که قادر به راه رفتن نیستن و اون «تنگ عسل و گه»معروف. دوران جوانی من با دوستان برگ گلی سپری شد که بیشتر معاشرتهامون با هم به گفتگو و همینطور زندگی باهم می‌گذشت. هنوز هم به همون نسبت با هم در تماسیم ولی بازی مهاجرت و شاخه‌هاش کمی سروشکلش رو عوض کرده. از قضا تو همون سالها یکی از ما به قصد ادامه‌ی تحصیل برای مدتی عزم سفر به فرنگستون کرد. من تازه درسم تموم شده بود و خودم هم قاطی این حرفا بودم. اما هیچ امیدی به کنده شدن از گهی که بهم چشبیده بود نداشتم. اونموقع فقط خیال می‌کردم و یکی در میون می‌شمردم که ببینم می‌شه یا نمی‌شه. ناخودآگاه نمی‌خواستم برم درواقع. ولی مثل خیلی‌های دیگه عقلم نمی‌رسید و فکر می‌کردم تنها راه بودن دوریه. اما دوری من نه مسائل دوروبرم بود تو مملکت و نه چیزهایی که اولین بار به ذهن هرکسی میادو ذوق‌زده‌اش می‌کنه. هیچکدوم! آدم وقتی جوونه خیلی دچار این سندروم دوری میشه که یا از قهر با تغییرات و تازگی‌هاست و یا از بیقراریه. نمی‌خواستم دور باشم فقط و طبق اون ماجرایی که در جریان بود دور بودن یعنی رفتن برای ادامه‌ی تحصیل یا یکجور مهاجرت جدی. من جدی بودن رو همیشه دوست داشتم و چون بلد نبودم درست و حسابی نه بگم و توی خیالاتم رفتن‌ گل‌درشت تنها راه‌حل بود... باید بگم اون احساساتم و یا عملکردم به هر صورت نشدنی از آب دراومد. و هزارتا ماجرا پشتش بود. بخاطر همه‌ی اون نه‌هایی که تلنبار شده بود و یکدفعه نمی‌شه همه‌اش رو ریخت تو چاه مستراح. برای تک تک شون باید جواب بدی و خودتو صالح و منزه برگردونی به جایی که بودی و بهش تعلق داری و یا به زیانی دیگر اقتدارت رو پس بگیری. ساعت از ده گذشته بود و شاید هم یازده. خونه ی دوست عزیزکرده‌ام بودیم و باید اونو با چمدوناش می‌بردیم پیش‌ پدرش که حداقل چندساعتی هم با اون این دم رفتن وقت بگذرونه. پدرش گفته بود خودم تاکسی می‌گیرم برای فرودگاه و لازم نیست دوستات برسونن‌ات. هیچکس دلش نبود اون مبلهای دسته چوبی با چرمهای سفید نخودی رو ول کنه بیافته تو ولیعصر و بقول بابای مسافر:« پٓهلوی که دیگه اون پهلوی سابق نیست! » بعدش وقتی شیب خیابون رو می‌گرفتی و میومدی پایین، خیابونا از قضا اینقدری خلوت بودن که آدم دلش می‌گرفت. همون موقع ها بود که باخودم گفتم کلا این تهرون دیگه تهرون نمی‌شه. دخترها جلوی آینه شالهای رنگی‌شونو سرشون کردن و همینجوری با خودشون ویت ویت می‌کردن و ریز می‌خندیدن. من اما خنده‌ام نمیومد. احساس تنهایی تا مغز استخونم پس داده بود و هیچ مدرکی باطلش نمی‌کرد. نه زلزله‌ای نه هیچ باد و بارونی که بشوره ببره این عزلتی که آدم از بچگی با خودش می‌کشه. بچه که بودم طور دیگه‌ای بود. بچه دنبال راه حله! و برای خودش بریز و بپاش می‌کنه و روزو به شب نرسونده با یه داستانی به تختخواب پرستاره‌اش برمیگرده. اما وقتی بزرگ می‌شی قاطی رنج دیگرون می‌شی و دونه دونه همه‌ی ستاره هاتو می‌دزدن و چندبار دیگه بگم که باید یاد بگیری اقتدارتو پس بگیری. برای من نوعی اینقدر طول کشیده که مثل قرص قند وزیرزبونی و آسپیرین هرروز باید بندازم بالا که یه وقت توهم برم نداره که خوب شدم و این آسمون ابری و سیاه رو با ستاره‌ها طاق نزنم. خیالبافی ارثیه‌ی فامیلی ما بود که همه‌اش رو اگه نگم بخش زیادی‌اش رو با من و دختر عمه‌ام که پنجاه سالش شده و سراغ همو گاهی می‌گیریم قسمت کردن. بقیه دنیا باهاشون کاری کرد که زبل و خودساخته از آب دراومدن و بیا و ببین چه زندگی‌ها که نمی‌کنن. حالا، هم من، هم اون دختر عمه‌هه هر وقت فرصت بشه زیر زیرکی پوزخندی به جمالشون می‌کشیم. آخه خونه و زمین و پست و مقامات هم شد زندگی؟! بابا چه پست و مقامی فرنگیس؟! تو بانک و اداره سگدو زدن هم شد کار؟ یا اونیکی اصلا! بعد اینهمه کارمندی شده دلال و پولی به جیب می‌زنه و خجالتم نمی‌کشه هرجا می‌رسه ته‌برگ چک‌هاشو نشون مردم میده که یعنی که یعنی!... نوش جونش ولی میگم ... آره والا راست میگی. خودت چطوری؟ منکه اگه بخوام برات بگم اینجوریم که هیچ حوصله بهم نیست. نه نقاشی. نه حتی اون شعری که آخر شب میومد سروقتم. بخدا زندگی سخته. از اولش یه عاقل و بالغی پیدا نشد تو این طایفه که یاد آدم بده که از اولش سخته. همه دردم تو پنجاه سالگی اینه. حالا میگی چیکار کنم؟ هیچی تو نمی‌خواد پاشی خودم چایی میریزم.
 ولی من  باید این خیاطی هارو تموم کنم. مشتری دل داده که آخر هفته تنش کنه. خجالت می‌کشم وگرنه که سال تا سال نخ تو اون ماسوره ها نمی‌کردم. خیاطی قشنگه اما راه حل نیست میدونی که!…
من فقط می‌دونستم تا چندساعت دیگه هواپیماش بلند می‌شه و حداقل برای اونچیزی که می‌گن مدت زمان کوتاه از ما دوره. من باید براش نامه‌های بلند‌بالا بنویسم و یا کارت تلفن بخرم و برم پشت خونه‌ که مثل یه دهات کوچیک بود. کنار اون مبل فروشی مشکوک بهش تلفن بکنم و فقط بپرسم حالت چطوره! هرچقدرهم پول می‌دادی این کارتها خیلی زود تموم می‌شدن. از طرفی مورمورم می‌شد که گوشی رو بردارم و تو خونه باهاش حرف بزنم. یه چیزی شروع شده بود که به کسی ربطی نداشت و از اون دست عشق و عاشقی‌ها نبود که مردم فکرشو می‌کردن. از اون عشقهایی بود که حرفشو نباید زد چون نزدیکی و دوستی کردن تعاریفش عوض شده. باید مواظب این احساسم می‌بودم و براش به ساده‌ترین شکل پول جمع می‌کردم. تنها راه‌حل موجود همون کارتهای تلفن حاوی مقادیری مکالمه بود که از قضا خاکستری بدرنگی هم به تنش نشسته بود. اهمیت نمی‌دادم و به این گوش می‌دادم که برای من از روزای ابری خودش می‌گفت . روزای مخصوصی بود که آدم باهاش اصطلاحا بزرگ می‌شه و نمی‌دونه چی شد که همچی شد! من تو اون برهه متوجه نشدم که داره فقط تلاش می‌کنه یکبار دیگه شکست نخوره. فقط حواسم به این بود که ما از یه قبیله‌ایم و درستش اینه که هر موفقیت و ماده‌ی حیاتی‌ای رو باهم تقسیم کنیم و این حالتم کاملا غریزی بود. باقی این حیات رو با نوشته‌های روزانه براش پست می‌کردم نوشته‌هایی که اونهم از رو دست و دلبازی برام جوابشو می‌داد. از لکه‌های خشک و سرد قهوه‌ای رنگی که روی فنجون‌ش نشسته بود هم دریغ نمی‌کرد و چجوری بگم که تا ته‌شو می‌گفت. و چه فایده! دوری و از دست دادن قصه‌ای بود که برای تک تک آدمهایی که از کنار خیابون ولیعصر می‌گذشتن نوشته شده بود و زندگی مجال نمی‌داد قدر کافی بهش فکر کنی و اگر می‌کردی یکی می‌زد رو دستت که زهرمار! مثبت فکر کن.
بعد از اینکه چمدون جمع‌و جورش رو گذاشتیم پشت ماشین، فیروزه سرعت ماشینش رو گذاشت روی چهل  یا پنجاه و گفت همینجور که نمه نمه میریم باهم خداحافظی کنیم. قبلش مسافر عزیزمون گفته بود پدرش ممکنه کلافه بشه و بدخلقی بکنه اگه حالا بریم اونجا و یکی دوساعتی هم دوروبرش بچرخیم. خوب حقم داشت و چند ساعت بیشتر وقت نداشت که از دردونه‌اش خداحافظی کنه. ما هم به قاعده‌ی چیزایی که با هم یاد گرفته بودیم خوب درک می‌کردیم و مزاحم خجالت هم نمی‌شدیم. بقدر کافی دیر کرده بودیم و حتما وقتی می‌گفتیم سلام باباهه میگفت: سلام و... ولی نگفت و صدامون کرد بریم بالا برای خوردن آخرین قهوه‌ی اون تاریخ، تو شبی که کسی هوس قهوه نمی‌کنه. چمدون رو خودم بردم بالا چون مثلا من مرد قبیله بودم و پیش بقیه هنوز داشتیم بازی می‌کردم که خوبیت نداره تا من هستم کسی به اسباب وسائل سنگین دست بزنه. درواقع ایرادی هم نداشت.فقط یه عادت قدیمی بود که دوست داشتن و دوست داشته شدن رو ترجمه می‌کرد. خونه‌ی بزرگی بود که اونموقع شب بوی تاریکی رو بیشتر از بیرون با خودش تکرار می‌کرد موندن ما برای چند دقیقه بیشتر نه ضرورتی داشت و نه حتی مانع رفتن اون می‌شد. دوست داشتم برقها بره و مجبور باشیم هممون دور هم بشینیم. ولی از اون سالها بی‌اندازه گذشته بود و با سرعت داشتیم تو یه دشت پر از برف حرکت می‌کردیم. زیبایی‌های برف سرجاش. اون زمستون بعد از اینکه شروع شد انگار تموم هم نشد و یا شاید من دیگه خاطرم نیست که چجوری رسیدیم بهار بعدی! فیروزه اونشب مارو برد خونه‌اش. خودش حوصله‌ی ملالی که وقتی از در خونه میری داخل رو به تنهایی نداشت. لادن هم مثل من کسی منتظرش نبود. وقتی رفتیم داخل خونه مثل عزادارهای واقعی بودیم. روی مبلها پناه نگرفتیم و رفتیم اتاق پشتی و روی زمین نشستیم. و تا نشستیم بی مقدمه گریه کردیم. فیروزه بغضش رو خورد و بلند شد. گفت قبل از خواب کمی میوه بخوریم. اونشب رو از اینجاش می‌شناسم که توی سراشیبی خیابون پهلوی برای دوستهام تو پراید صندوقدار فیروزه ویگن و پوران رو یکجا خوندم:

«می‌خندی و ریزد، صد شعله بر دامن. 
میبینمت اما نامت نمی‌دانم. 
آن دیده چشمانم، عشق نهان من، 
دیگر چه می‌پرسی نام و نشان من!» 

بعد از رفتن مرضیه خیلی کم همدیگرو دیدیم و کاملا اتفاقی بود. زندگی و کار هرکسی طوری شد که بیشتر وقتمون رو به تنهایی سپری می‌کردیم و با تلفن از همدیگه خبر می‌گرفتیم. من یادم میاد شاید بیشتر از چهارماه بود که لادن رو نتونستم ببینم و تو این مدت چندباری سعی کردم قراری بذارم. اما اسباب‌کشی پدرمادرش و خرده‌ریزهای دیگه مانع شد و همینطور کش اومدیم تا رسیدیم به روزهای آخر سال. با مرضیه مرتب در حال نامه‌نگاری بودم و از جزئی ترین رفت‌و آمد‌های روزانه‌اش خبر داشتم. حتی اون کافه‌ای که خودش رو به یه قهوه مهمون می‌کرد و شیشه‌های بخار کرده‌اش و مردمی که با پالتوهای رنگی از پشت این قطره‌های نجیب و نشسته روی شیشه‌ها با سنگینی عبور می‌کردن. گلهای کمرنگی که دور میدون کاشته شده بودن و از جایی که مرضیه می‌نشست مثل خط زرد محوی همه چیز رو بهم می‌دوخت. برای مرضیه نوشته بودم که بزودی با لادن قراری دارم و چون تجریش این روزها شلوغه با هم زیر پل کریمخان قرار گذاشتیم که بعدش هم پیاده بریم به سمت پایین و کافه‌ای پیدا کنیم. لادن زودتر از من رسیده بود و یک جلد از مجله‌ای که تو دفترشون کار می‌کرد زده بود زیر بازوش و خودش رو توی پالتوی قهوه‌ایش جمع کرده بود. وقتی اون پالتو رو می‌پوشید چشمهاش بیش از همیشه برق میزد. قهوه‌ای چشمهاش بیشتر میزد بیرون و آدم دلش می‌خواست مدام قوربون قیافه‌اش بره. و اون هم هی بگه بس کن و من کجام خوشگله! و از این تعارفاتی که هم حوصله سربره و هم آدم بدون گفتنش انگار چیزی جا گذاشته. مجله رو برای من آورده بود. بخاطر خاطراتی که از ویرجینیا ولف برای اون شماره توش چاپ کرده بودن. یکبار گویا بعد از خوندن داستانی ازش سر ذوق اومده بودم و همیشه به یادش اینطور چیزها می‌موند. حال درستی نداشت. اخباری که هرکدوم از مرضیه داشتیم رو یکبار دیگه مرور کردیم و از ریز و درشت حرف زدیم. بنظرم دلش حسابی گرفته بود و من چون توی اون دوره شرایط درستی نداشتم سعی می‌کرد یا حتی احتیاط از خودش صحبت کنه. اعتقاد عجیبی داشت که نباید حال بقیه رو گرفت و اصرارهای من باعث نمی‌شد که ماجراهایی رو که از سرش گذشته بود تعریف کنه. فقط یکجا شروع کرد و گفت من اینروزها زند‌گی رو مثل ظرف بزرگی از گه و عسل  تصور می‌کنم که به ترتیب روی هم سوار شدن. دوره‌ی بعدی سرت رو توی عسل بالا میاری و مدتی دوباره به همین شکل سپری می‌کنی تا پایان آخرین ذره‌های عسل و درست اونجاکه دچار فراموشی غریزی یا طبیعی می‌شی اولین ذره‌های گوه به بدنت می‌چسبه و البته که این آغاز ویرانی نیست. شرح و بسط این ماجرای زشت و شیرین اونقدر طولانی شد که از بغل کافه‌های زیادی گذشته بودیم بدون اینکه به‌خاطرمون برسه قرار بود جایی بشینیم و سر و روی همدیگه‌رو تماشا کنیم. اونهم بعد از چهارماه. بجاش در کنار همدیگه، رو به سمتی قدم زده بودیم و چشمهامون پرشده بود از تصاویری که هرروز نگاه آدم رو غلیظ و چسبناک می‌کنه. تصاویر مردمی که با احتیاط عرض یک خیابون رو سپری می‌کنن و یا نگاه‌هایی بی‌حوصله به ویترین مغازه‌ها. جایی، گوشه کنارها ایستادن و منتظر کسی بودن و همینطور صداهایی که بی معطلی و بی‌منظور خودشون رو با ثبت خاطرات یکی می‌دوننن. لادن یکهو دستم رو گرفت و گفت بجای قهوه و کیک بیا بریم همین‌ اطراف و غذا بخوریم. من گرسنه نبودم و می‌دونستم اگر رد بکنم اون باید بره و درواقع خوردن یک غذای الکی بطور نانوشته‌ای بودن‌ بیشتر باهم محسوب می‌شد و قرار هم نبود به روی همدیگه بیاریم. باوجودی که توی یک شهر زندگی می‌کردیم و دوری معنی نداشت اما اونبار بخصوص بار عاطفی زیادی رو با خودش می‌کشید. دورانی شروع شده بود و تغییرات تازه جاشو باز کرده بود و همه‌ی این جزئیات با ما داشتن قدم به قدم میومدن. این همراهی و احساس کردنش همه چیزو شاید بیشتر از اونچیزی که آدم انتظارش رو داره سنگین بکنه. بعلاوه‌ی اینکه من به طرز عجیبی عقده‌ی از دست دادن دارم و اینروزها با دونستن همه‌ی دلایلش سعی می‌کنم زیاد توش خودم رو اسیر نکنم. هر نوع دوری عاطفی دلگیرکننده‌ است. یادم میاد وقتی که بچه هم بودم، عصرها که باید برمی‌گشتم خونه آخرین نفر بودم و جدایی از فضای کوچه که فردای همون روز منتظر ما بود برام درد بزرگی داشت. اینروزها اما درد نمی‌کشم و با چهار خط تحلیل که کفاره‌ی زندگی فعلی‌ه، تن خودم زره می‌کنم و از روی این خرده احساسات رشد نیافته می‌گذرم. از دست دادن تو زندگی من همیشه قراره تو اون قسمت گه بدرنگ باقی بمونه. تنها کاری که می‌شه براش کرد ساختن محوطه‌ای شخصی که کمی درو پیکر داشته باشه و این عواطف‌رو بی‌دلیل خرج چیزهای بی‌مورد نکنم. گرچه هنوز هم تو تشخیص‌هام اشتباهاتی می‌کنم. اما سرزنش شدن برای چیزی که دوطرفه است، گناه بزرگیه. این تشخیص‌های غلط هم معمولا وابسته به تاریخ مشترک با بعضی از متریالهای زندگیه. میدونم بواسطه‌ی همه‌ی این تحلیل‌هایی که کردم و یا دنبالش میرم در حال عوض کردن ارتعاشاتی هستم. آدم به جایی که بهش تعلق داره باید سریعتر وصل بشه. و این وصل شدن فقط شامل تئوری ماجرا نیست. چیزی که شدنی‌اش می‌کنه تصمیم و تغییر جهته و همینطور تصورمون از جایی که می‌خوایم توی فضا بیاستیم. درنتیجه زمان معنی نخواهد داشت یک نمایشنامه‌ی تک نفره‌ست. وقتی همه‌ی اینها رو مرور می‌کنم داستان زندگی مثل چند ورق امتحانی تصحیح شده بنظر می‌رسه که خیلی قبلتر سوالهارو جواب دادن و بایگانی شدن. و سوگواری کردن تنها موضوع این نمایشنامه‌است که قراره فقط بهش پرداخته بشه. به شرطی که تماشا کنی اینبار و نه اینکه با خیالش اشک بریزی. اینروزها کمتر دلگیر و غمزده جایی گیر می‌کنم و فقط شاید با یک حواسپرتی دچار ملال بی‌اندازه بشم. انتظار هم ندارم تمام مدت این سیم‌ها به برق باشه. در نهایت هنوز که هنوزه مشتاقم که برقها بره و یکی با حوصله شمع روشن کنه و کمی نزدیک‌تر به هم بشینیم. اونشب وقتی رفتیم داخل رستوران لادن برای خودش غذایی سفارش نداد و ساندویچ منو هم حساب کرد. این تصویر تا ابد منو به گریه می‌اندازه. بخاطر اینکه بعد از چهار ماه دوری نیت کرده بود از من پذیرایی هم بکنه و منو غذایی بده. تصویر اونشب لادن با چشمهای قهوه‌ای و پالتویی به همون رنگ که روبروی من نشسته بود و دستهاش که زیرصورتش حفاظ شده بود و خوردن منو که خجالت می‌کشیدم تماشا می‌کرد.مرارت این نوع از احساس کردن و مناسک دردناک و عاطفی‌ای که غذا با خودش میاره وضعیت رو غریبه جلوه می‌داد. در صورتیکه ما دوستانی بودیم با تاریخی طولانی


مرضیه‌ی عزیزم
پنجره باز است و آسمان باز است و من دیدم. هر بار که تلفن کردم جوابم را ندادی و اینقدر می شناسمت که مطمئنا توی هال خانه‌ات نشستی روی مبلهای سفید یا کرم رنگ. پاهایت را روی میز وسط گذاشتی و صدای هیچ موزیکی نمی‌آد و توی سرت یا به خودت فکر می‌کنی یا به ترانه‌ی تازه‌ای که اون حوالی می‌چرخه و وسط‌هاش هم یه فحش ناموسی به این ناخوشی ناخونده حواله میدی که ثوابه! سعی می‌کنی گریه نکنی.می‌دونم. دوست دارم روزی بنیشینی و صداتو  ضبط کنی و من اینجا زیر هر خاکستری و آبی‌ای صداتو توی آپارتمان کوچک و نصفه‌کاره‌ام ول بدم، تا روزی که تو از پله‌ها بالا بیایی و مثل یک متر پارچه‌ی نخی پیچازی توی هوا تاب بخوریم و ول بشیم و معلق بین راه‌پله و اتاق نشیمن من مدتی به فکر هیچ چیز نباشیم. مدتهاست که درگیر بیماری هستی و من مثل گذشته نمیدونستم که زندگی اول و آخرش یعنی چی؟ گرچه از دور هم با هم خوشیم  و مشکل، این سفر بی نقطه‌ی من بود که خب دروغه.. اما طبق قاعده‌ی خودت مزاحم کسی نمی‌شی و اسمش لوس بازی نیست. تو لوس نیستی، چون هستی‌ات رو از نبودن دیگران کسب می‌کنی و این اصول قاعدتا نسبتی با قوانینی که از هر رادیو، تلویزیونی شنیده می‌شه نداره. همه‌ش رو خودت بلدی بخدا! همه‌ش دلتنگیه مگر نه تو همه جوره قبولی و این مهر تایید رو من نمی‌زنم و تو می‌دونی. قشنگی یه چیز ذاتیه. مثل عکس  اولین ساعت تولدت که رو به دوربین خوابوندنت و تو خیره‌ای به دوربین و اون نگاتیو سیاه و سفیدی که سرنوشتی رو نه معلوم می‌کنه نه ردش می‌کنه. فقط  لبخندی محو می‌زنی که نشون می‌دی هستی و شاید لبخندت نیست که تورو برای من جاودانه‌ کرده. در واقع اون نگاهیه که بی تفاوت و با بلوغی که از زمانی که شناختمت همراهت بود و این قافیه نه متمایزت می‌کرد و نه تافته‌ی جدا بافته. فقط راهی بود که کمتر دیده شده بود و تو چقدر پا کوبیدی که اینجای گِل و شُل زندگی چقدر قشنگ هم میتونه باشه. زیر بارون و شهرهای دنیا راه رفتی و گفتی والله دیدن داره اما به شرطه‌ها و شروطه‌ها که زیرش نزنی و غرق نشی.
 این روزها ناخوش و کم حوصله‌ای و شاید رسالت من این باشه که کمتر از بقیه به پرو پات بپیچم و نزنم زیرش که ای بابا قصه‌ی جن و پری درست نکن و خوبم دیگه. حالا بماند که من چرا اینقدر دل به دلت می‌ذارم و می گم ایشالله گربه است! و این گربه‌هه انگاری سیاه هم هست. آشوب دلم تمومی نداره. وای که تموم نمی‌شه لجبازی‌هات زمونه. مرضیه‌ی من، نقاش من، ترانه ساز من و صدای من. من دنیاها رو دیدم و تو خودم نمی‌بینم روزی برسه که زندگی به شکل قبلش برگرده.مفصل در موردش تلفنی با لادن حرف زدم. از قدیم‌هم می‌گفتم هیچی مثل سابق نمی شه. می‌خندیدیم و البته که من جوون بودم ولی هنوز همونطوری می‌بینم. امروز فقط کمتر سیاه می‌شم. دلم به هر تکه نوری بند می‌شه و خوب چون چیز لغزنده‌ای انتخاب می‌کنم زود از دستم می پره و میگم اکه‌هی! تو هم بروتوس؟ و باز یادم میره که از روز اول بروتوس تو قبیله نبود. ساده‌ام دیگه. مامانم زیاد ننشست پای من یکی و بیشتر گریه کرد. انگاری من بودم که زیادی دل سوزوندم و اینجوری زودباور شدم و غمهای کهنه رو همینجوری پنهون می‌کنم. این راه پله‌ها بالاخره به یه نشیمن می‌رسه. فردا دوباره بهت زنگ می زنم و اگر آماده باشی و جواب بدی، تند تند حساب کتاب منو می‌کشی وسط و من خوشم میاد و یه عطری تو فضا می‌پیچه که انگاری نه من اینجام و نه تو اونجا و روکش مبلهای خونه‌ات نه که سفید نباشن، از اول هم کِرم رنگ و چرمی با دسته‌های چوبی و هُم لایدرکون. البته از تماشاچی‌ها باید عذر خواست که من احساساتی‌ام و هیچکس نمی‌پرسه چرا؟ چون طفره رفتن کاری نداره و من حتما می‌گم: قبر بابای احساسات. یادته یه استادی داشتم تو دوران دانشکده که زیاد می‌خندوندمش؟ آخرین بار یه روز رفتم دم خونه‌اش. هم من برج زهرمار بودم هم اون. دیگه اون مدل از نمایش زندگی تموم شده بود و تابستون هم داشت شروع می‌شدو چی از این بهتر که تو اوایل تابستون سیگار رو ترک کنی و زیر گرمای خفه کننده بری راه بری تا نفس‌ات بند بیاد و رو یه مبل کهنه‌ی دست دوم خوابت ببره. درست مثل وقتی‌که بر‌میگردی به سایه‌های خنک خونه‌ تا خوابت بگیره. قدیم‌ها اینجوری بود که عصر اون غروب تابستونی منتظر معجزه بودی که کسی در بزنه بیاد تو  یا اینکه دستت رو بکشه و تورو با خودش ببره و این‌روزها حتی فکرشم به سرت نمی‌زنه.لادن می‌گفت آخر این هفته میاد پیشت و شنبه و یکشنبه هم تعطیله. نگران من نباش. من نمی‌میرم.این زمستون هم شبهاش مثل پاییز و بهارش می‌گذره با درهایی که چهارطاق باز نیست. هوا سرده و اینجا با دروغهای من موندن نداره و تو چه خوب کاری کردی که نموندی!


۱۳۹۵ مهر ۲۲, پنجشنبه

پنج‌شنبه، حوالی ایستگاه قطار

مثل درپوشِ گرد و پلاستیکی ظرف ماست که هفته‌هاست اونجا افتاده. بعد از یک اتقاق تصادفی با انگشتهای مضطربی که می‌خواست برای خوردن یک ناهار معمولی حواس‌پرتی کنه و مدت زمان محدود و مشخصی رو به در و دیوار بکوبه تا آدم فقط حس نکنه، چون به چیزی مهم‌تر و غریزی‌تر محتاجه. خوردن! حالا اونچیزی که می‌خوری به قدر کافی دلربا نیست یا اگر هست، باز از روی بیحوصلگی سرهم بندی‌ای محسوب می‌شه برای رفع و رجوع مطلبی که فقط بهش محتاجی. گرسنگی! در دواقع باید با خودم تکرار کنم اون‌چیزی که من رو محتاج نشون می‌ده نوع دست چندمی از احساسات قرقره شده‌ی حوادث دورانی دوره. زمانی که نوجوانی و تازه پات به خیابونهای شهر باز می‌شه و خیلی طول نمی‌کشه که بفهمی جایی که داری زندگی می‌کنی زیاد بزرگ نیست. کی پس این ایام دایره‌ای با ناز و اطوارش تموم میشه تا باهاش یک شب نشینی بی منظور همراه بشه. پشت سرهم کردن همه‌ی اون‌چیزی که گذشته اصولا غیرضروری بنظر می‌رسه. فقط به درد گذران زمانی می‌خوره برای رفع دلتنگی، که این‌روزها حتی اسمش رو دلتنگی نمی‌ذارن. دل‌تنگی‌ای که از روی بی‌مسوولیتی خودش رو برای سوم شخص لوس می‌کنه. مثل وقتی که به دوستات میگی دلم براتون تنگ شده و لعنت به این سرما. پشت پرده‌ی امواج تلفن، بخاطر شبکه‌های پیشرفته‌ی مخابراتی صداها بقدری صاف و حتی زلال بنظر می‌رسن که میتونی صدای گنجشک پیری رو پشت پنجره‌های خونه‌ی دوستت تو یکی از کوچه‌های قدیمی بشنوی. صدای گنجشکی که اگر اغراق نکنم سالها با بی رغبتیِ نامفهومی به بهانه‌اش بیدار می‌شدی و تا اواسط روز با بقیه‌ی مجروحین از شبی که گذشته بود پشت میز ناهارخوری به ادامه‌ی بحثهای زندگی چنگ می‌زدیم. اما اون گنجشک بی‌توجه به مراسم خاکسپاری ما سرجاش موند و امروز هم وقتی توی ایستگاه ابری قطار قهوه‌ام رو بی معطلی هورت می‌کشیدم صداش مثل نخ نازکی جلوم تاب می‌خورد و می‌شنیدمش. در واقع حوادث صبح روز پنج‌شنبه باعث شد به کلی خودمو بزنم به اون راه و ولگردی‌های شبانه‌رو به روی آفتابی که زور می زد خودش رو بیدار نگه داره نیارم. مثل همون دایره‌ی شفاف پلاستیکی که افتاده زیر میز‌ناهارخوری و هربار از این سمت اتاق که بهش نگاه می‌کنم داره بهم بدوبیراه میگه و تو یک دایره‌ای که تا حدودی هم شامل انعکاس نور اطراف شده بهم زل زده و از تک و تا هم نمی‌افته. امروز هم بخودم قول میدم دفعه‌ی بعد که جارو کشیدم برش دارم و منتقلش کنم به سطل ظرفهای پلاستیکی تا بره تومسیر مثبت اندیشیِ بازیافت مفاهیم و بهش اجازه بدم دوباره آب بشه، دوباره متولد بشه و همینطور دستمالی. وقتی افتاده اون زیر فقط خاک میگیره! فقط فراموش میشه!
تا چشمهام رو می‌بندم سیلی محکمی می‌خورم. من فقط منگِ صدای بغض خودش شدم و حرفهایی که داشت لابلای گریه‌هاش تعریف می‌کرد، در حالی که روی صندلی عقب پیکانِ باباش نشسته بود ولی هنوز گریه می‌کرد. با پالتوی کَت و کلفتی روی پاهاش رو می‌پوشوند که سرما نزنه. مادر بزرگش از پوکی استخوون مره بودد. بی‌خودی فکر می‌کرد اگه آخر عمری نمی‌بردنش تو غربت که اونهمه هم سرد بود شاید دیرتر ولو میشد رو زمین و با چشمهای مبهوت با دنیا خداحافظی نمی‌کرد. گریه می‌کرد و ادامه می‌داد که پیرزن بیچاره استخونهای بی‌رمقش وسط زمستون از سرما ترکید توی کوچه. آدم پیر جون نداره. درد داره! همه چیرو حس می‌کنه چون چاره نداره و باز گریه. اینکه من رو صندلی جلو نه برمی‌گشتم تو صورتش نگاه کنم و یا اینکه به راننده بگم لطفا نگه دار می‌خوام پیاده بشم دلیل واضحی نداشت. تصویر روبرو نور زرد مرموزی بود که افتاده بود کف یک اتوبان یخ‌زده که زیر برفهای لجن‌مال شده داشت جون می‌داد. وقتی رسیدیم، اون زودتر در ماشین رو باز کرد و تا داشت پاهاش رو طوری میچیید لایِ پالتوپوستش من پیاده شدم و اصلا ندیدم که اون ساقه‌ی کرفس‌هارو داره می‌اندازه بیرون ماشین. در عقب رو بستم روپاهاش. نه جیغ کشید و نه هیچ فریادی. ازش معذرت‌خواهی کردم اما فایده نداشت و باوجودی که مدتی گذشته بود و همچنان منگ بودم قبول نمی‌کرد و مثل سلیطه‌های بالاشهری بهم بدوبیراه گفت.بعلاوه‌ی اینکه سیلی محکمی هم خورده بودم. صورتش هرچند قشنگ بود اما باعث نمی‌شد بیشتر از این داستان زندگی‌اش رو باور کنم. زیر چشمهاش تیرگی محوی داشت . توی راهروی ساختمون سرگردون موندم. ملت درهارو بستن ورفتن که لباس پلوخوری‌هاشونو بدن دست کمدی تاریک برای ابد. زیر اون زمستون سخت تو جایی که خیلی دور از خونه بود به خواب طولانی‌ای پناه بردن. اولین همسایه‌ای که اطرافم زندگی می‌کرد زن جوانی بود که با پسر تازه بالغش بغل به بغل آپارتمان من زندگی می‌کرد. پدر پیر  بداخلاقی داشت که صورت تاریک و پراز دردش رو پشت لبه‌ی کلاه آمریکایی‌اش قایم می‌کرد و بعضی اوقات از چندتا شهر اونورتر می‌اومد به دخترش یا همون مادر جوان سر بزنه. دختره تمام زمانی که پدرش مهمانش بود چند پرده صداش بالا می‌رفت. مجبور بود انگار همه چیز رو برای بار چندم و البته بلندتر از سابق توضیح بده. پسرش تو کوچه دوچرخه سواری می‌کرد و در یک دایره‌ی محدود مدام دور خودش می‌چرخید و پنجره‌های خونشون رو دید می‌زد. پدرش که می‌رفت صدا از کسی در نمی‌اومد. اما هفته‌ای چندبار صدای ناله های بدجوری شنیده می‌شد. انگار دهن زن بیچاره رو گرفته باشن و شکنجه‌اش بدن. صدای گریه‌اش رو توی گلوش می‌شد از پشت دیوار شنید. کسی باهاش حرف می‌زد ولی صداش شنیده نمی‌شد. از جوابهای ملتمسانه‌ای که زن می‌داد می‌شد فهمید با کسی مشغوله. اوایل فکر می‌کردم روابط جنسی خشنی داره و درگیر شکنجه و حال و هول این مدلیه. اما اینقدر زیاد شد که دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم. فکر کن پشت دیوارای خونه‌ات بیشتر شبها کسی رو عذاب بدی و زن گریه کنه. یک‌شبی که خیلی دیر برگشتم خونه، توی راهرو به مراتب صدا بیشتر شنیده می‌شد. طاقت نیاوردم و روی در خونشون تق و توقی کردم. زن بدون معطلی و با غیظ گفت: همه‌چی مرتبه! بعد از اون سعی کردم دخالتی نکنم. صداها تا مدتی ادامه داشت تا اینکه پسرش برای گذروندن دوره‌ای توی یکی از مراکز آموزشی از پیشش رفت و صداها قطع شد. فقط یک شب که پدرش اونجا بود دوباره صداهارو شنیدم با شدت بیشتر و ناله‌هایی عجیب‌تر. انگار که تو دهن کسی حوله فرو کرده باشی و همزمان مایع مذابی رو قطره قطره بریزی روی پوستِ مجروح. اونشب توی همون راهرو گم شده بودم و صدای همسایه‌ام رو می‌شنیدم که همچنان ناله می‌کنه. آروم رفتم سمت در منزلشون و دیدم که در بازه ولی چراغی روشن نیست. کمی نزدیک شدم و دیدم سیاهی پشت در بهم حالت تهوع و سرگیجه میده. برگشتم عقب که یکی دوباره زد توی صورتم. کنار ماشین تو اون سرما ایستاده بودیم. برفهارو از روی پالتوش تکون میداد. خورده بود زمین. به من بدوبیراه میگفت! گویا سرم پایین بوده و بهش تنه‌ای زدم.نقش زمین شده بود و پاهای لختش به تن یخها کشیده بود داشت عذابش میداد این سوزش و سرما! ازش عذرخواهی کردم و با همون قیافه‌ی عصبانی گفت هیچ خوش نداره با غریبه‌ها زیاد حرف بزنه. همونجا ایستاد و گفت من منتظر ماشینم که داره مادربزرگم رو میاره اینجا ببرم خونه‌ام. حالا پالتوم کثیف و خیس شده و نمیدونه چطوری اون پیرزن بیچاره رو بغل کنه که سردش نشه. میترسیدم حرفی بزنم. اما جایی هم نداشتم برم. بروبر مناظر روبرو رو تماشا می‌کردم. پیکان قرمز رنگی اومد و اون سوار شد. وقتی نشست روی صندلی عقب یواشکی نگاهش کردم. تا نشست شروع کرد به گریه کردن.
مرغ کاملا پخته بود. برنج روی گاز بود. تازه آبش کشیده شده بود و درش رو گذاشته بودم. حوصله نداشتم. حتی گرسنه نبودم. دوتا گوجه و پیاز یه نصفه خیارِ کمی پلاسیده روی میز بود. نگاهشون می‌کردم و هیچکس بهتر از من نمی‌دونست که اونها همونجا باقی می‌مونن و باهاشون سالاد درست نمی‌کنم. یللی می‌کردم که فقط زمان طوری بگذره که کسی خلوتش بهم نریزه. بشقابهای شسته شده برگردوندم توی کابینت و وقتی لبه ظرفها بهم اصابت میکرد با خودم گفتم الان باید دوباره درشون بیاری. اما به کارم ادامه دادم. اصرار داشتم صداها رو بیشترش کنم. چیزهایی رو توی فقسه‌ها اینور و اونور کردم. یادم افتاد بجای سالاد می‌تونم ماست بخورم با غذا. در کابینت رو محکم بستم و ظرف ماست رو کشیدم بیرون. درپوش پلاستیکی‌اش رو درآوردم که از دستم در رفت و دور خودش چرخید و بعدم قل خورد رفت زیر میز. دولا شدم و چندثانیه نگاهش کردم. رفت کنار دیوار نشست. کنار پایه‌های فلزی که تصویر من افتاده بود روشون. کسی که تا کمر خم شده و زل زده به گوشه‌ای. سایه‌ی که تاب برداشته بود و تو خم‌شدگی پایه‌ی میز ترکیب بی‌ریختی داشت. زانوهایی که با شدت متلاشی شده بود و داشت رو به زمین آب میشد و درجا یخ میزد. خودم رو از دم کشیدن کامل برنج منصرف کردم و قابلمه‌هارو درسته گذاشتم روی میز. ظرف تقریبا گودی برداشتم و برای خودم ناهار مختصرم رو کشیدم توش و باقی‌اش که دلیل اصلی فراموشکاریه رو سپردم به جایی که معمولا توش سرک نمی‌کشم. و باعث میشه دچار سرگیجه‌ و تهوع مزمنی بشم.
باید آماده میشدم. لباس گرم پیدا نمی‌کردم و اتاق اینقدر تاریک بود که چشمم هیچکدوم از لباسهایی که توی کمد تاب می‌خوردن رو نمی‌دید. با ناتوانی زیادی دستم رو به تن لباسها می‌کشیدم و چیزی که لمس می‌کردم شبیه هیچ لباسی نبود که پوشیده باشم. انگار ملافه‌هایی بودن که تو سرما خشک شده باشن و نوک انگشتهام دیگه یاری نمی‌کرد چیزی رو متوجه بشم. .با عصبانیت چیزی رو توی مشتم گره کردم و کشیدم بیرون و بدون اینکه به قد و قواره اش نگاهی بکنم دورم چرخوندم و از اتاق زدم بیرون. توی راپله نشسته بود و سرش رو گذاشته بود روی زانوهاش. گفت سرده! منتظر ماشینی بودیم که بیاد دنبالمون و توی اون راه پله که هیچکس ازش بالا و پایین نمی‌رفت داشتیم تلف می‌شدیم. نوک انگشتام یخ زده بود و اصرار داشتم بافشاردادنشون به کف دستم چیزی احساس کنم. پشت درها انگار کسی زندگی نمی‌کرد و ما تنها ساکنین اون آپارتمان تنگ بودیم. حوصله نداشتم حرفی بزنم تا صدامون بپیچه. می‌ترسیدم کسی خیال این تنهایی رو بهم بریزه، در رو باز بکنه و با پف چشمهای گرمش خجالتم بده و نگاهی توی راه‌پله بکنه و من طبق معمول جوابی نداشتم. اینجا وسط این راه‌پله با نرده‌های چوبی که تا دست بهش میزدی آواز می‌خوندن اون نشسته بود روی موزاییک‌های کثیف و من منتظر صدای ماشینی بودم که بزودی می‌آمد دنبالمون. پالتوی بلندی از پوست تنش بود و لبه های کلوش پالتوش رو با وسواس می‌انداخت روی پاهاش که سرما نزنه. نگران پیرزنی بود که نمی‌فهمیدم نسبتش با ما چیه! هی میگفت: بیچاره! آخه چرا آوردنش دم پیری اینجا. اینجا می‌میره. تو دستاش پوف پوف کرد و اشاره کرد به پاهاش. نگاه کن! استخوونام داره می‌ترکه. با التماس نگاهم می‌کرد و من حتی به فکرم نمی‌رسید چندتا پله برگردم بالا و یه چیزی براش بیارم بندازه رو خودش. اونقدر برف اومده بود که پایین پله‌ها پر از برف بود و هیچ ردپایی هم روش نیافتاده بود. بهش گفتم بیا کمی راه بریم. اینجا روی این موزاییک‌ها نشستن بی‌فایده‌است. آدم وقتی راه میره تا حدودی گرمش میشه. لجبازی نکرد و رو پاهای درازش ایستاد و رفتیم پایین. تا پایین کوچه خودمون رو به زور رسوندیم. ماشین قرمز رنگی جلومون ترمز کرد. خودش رو با سرعت انداخت رو صندلی عقب. راننده می‌گفت برف امشب اونقدر سنگینه که یه پیرزن تو خیابون‌های وسط شهر نتونسته تکون بخوره. مردم می‌گفتن مرده. پالتوش رو به خودش کشید و گفت اما شما اومدی خداروشکر. نمی‌خواستم منم از درد این سرما بمیرم. چرا امسال اینقدر سرد شد آقا؟ راننده رو نگاه نمی‌کردم. جوابشو نداد و فقط تعریف کرد که مادر خودش تو بیمارستان سوانح و سوختگی بستریه. باید روزی چندبار بره پیشش و زخمهاش رو پانسمان کنه. گفت ماردم زن وسواس و بد عنقیه. به پرستارا اجازه نمیده کمکی بکنن و مدام هوار می‌کشه. تو اتوبان پر شده بود از گِل و شُل و خط نوری که مابین این کثیفیِ تکراری هر زمستون کف خیابون رو نشون می‌داد و راه رو باز می‌کرد. خوابم گرفته بود و بنظر منگ می‌رسیدم. انگار که باد گرمی وسط یخبندون بهت بخوره و در لحظه خواب‌آلوده شی. زن ورقه‌هایی دستش گرفته بود و چیزهایی رو تیک میزد. جوهر خودکار اینقدر غلیظ شده بود که صداش رو همزمان با یخهایی که زیر لاستیک خورد میشدن تشخیص می‌دادم.د.
خم شده بودم و دنبال درپوش پلاستیکی ماست می‌گشتم. هفته‌ها بود بنظرم اونجا افتاده بود و پیداش نمی‌کردم. عجله داشتم قبل از اینکه ماشین برسه پیداش کنم و کیسه‌های آشغال رو ببرم پایین. پیداش نکردم. از پنجره دیدم که ایستاده دم ماشین. قرار شد من رو برسونه ایستگاه قطار. سیگارش رو روشن کرد و من رو پشت پرده دید. برام دست تکون داد و من اشاره کردم که کمی دیگه حاضر می‌شم. 

۱۳۹۵ شهریور ۱۵, دوشنبه

درو وا نمیکنم، نه! درو وا نمیکنم



همسایه‌ی قدیمی‌ای داشتیم ساکن طبقه‌ی ششم. سه واحد طبقه‌ی آخر رو بنّا آوردن و دیوارای مابین خونه‌هارو آوردن پایین و طاق‌های خمیده گذاشتن و تبدیلش کردن به یک واحد خونه‌ی بزرگی که نزدیک شش تا خواب داشت و سالن نهارخوری بزرگ و پرنور و آشپزخانه‌ای با سه ورودی که در مرکز خونه قرار گرفته بود و همه جای خونه رو زیر نظر می‌گرفت. اون موقع که بنایی بود، آقای ملک‌ نژاد هفته‌ای چندبار میومد سر می‌زد و ماشینش رو جلوی در پارکینگ می‌ذاشت و دم دستش به هر کسی که بود می‌گفت: الان میام، فقط یه سر به کارگرا بزنم. تو اون خیابون تنگِ پر رفت آمد قبل از اسباب کشی‌شون بخاطر ترافیکی که ایجاد می‌کرد کلی شناخته شد. آخر هفته‌ها یا همون جمعه‌ها با همسرش میومدن و تکمیل شدن خونه رو تماشا می‌کردن. یه فلاسک چای هم با خودشون میاوردن همینطور که به جمال خونه کیف می‌کردن چایی می‌خوردن و می‌خندیدن. البته بیشتر وقتها سر رنگ و قیمت کاشی و کابینت‌ها دعوا می‌شد و خانمشون گریه کنان در ماشینش رو می‌کوبید و می‌نشست تا آقای ملک‌نژاد بیاد و برگردن به خونه. اسباب کشی چند‌ماهی طول کشید. خیلی آروم و با حوصله . اینقدر آهسته که تو همسایه‌ها چو افتاده بود نکنه‌ خونه‌ی تازه عروسه. چند دست مبل با روکشهای پلاستیکی‌از تو راه‌پله‌ها بالا بردن و زیر لب هربار به سرایداری فحش‌های ناموسی می‌دادن که طبق درخواست مدیریت ساختمون مواظب بود هیچ اسباب سنگینی با آسانسور بالا نره. حتی وقتی دیدن آقای محمدی سر وظیقه‌اش به درستی پست میده، گذاشتن بعضی اسباب‌هارو قبل از اذان صبح یواشکی بالا ببرن، که بیشتر شامل عتیقه‌جاتی می‌شد که عزت خانوم همسر آقای ملک‌نژاد بعدا وقتی همسایه‌هارو برای جلسه‌ی ساختمون دعوت کرده بودن منزلشون گفته بود مال خونه‌ی پدریمه که بعد از سالها تو زیرزمینش پیدا کردن و تو این همه سال کسی ندیده بود. شبها وقتی از مهمونی برمیگشتم چندبار آقای ملک‌نژاد رو با چندتا کارگر خاک و خلی دم آسانسور می‌دیدم که دارن این هیولاهای بازمونده رو به زور می‌کنن اون تو. منم چون مست بودم و مهربون چیزی نمی‌گفتم و پله هارو بالا می‌رفتم و بعدا به کسی هم بروز ندادم. دلیلش اینبود که عزت خانوم زن حساسی بود و زیاد گریه می‌کرد. هرچی بهش می‌گفتی گریه می‌کرد. حتی وقتی سلام می‌کردی یکم بهت خیره می‌شد و بابغض و صدایی لرزان می‌گفت: سلام وچشمهای ترش نشون از احساسات سرشاری بود که می‌تونست پیش تو در یک بعدازظهر معمولی سر از هزار حرف و داستان از سرگذشت غم‌انگیزش دربیاره و به قاعده آدم هربار احساساتی می‌شه که آخی چی کشیدی تو زن! بعدا با هم بیشتر صحبت کردیم. چندباری که  برای پیاده‌روی رفته بودم، دیدمش که با کتاب زبانش جلوی روم سبز می‌شد و چون اضافه وزن داشت همراهم میومد و اولش خب طبیعتا شروع می‌کرد بقیه‌ی خانومهای کلاس زبانشون رو مسخره می‌کرد و یکم که حرفاش تموم شد آهی می‌کشید و یاد خاطره‌ای از گذشته می‌کرد و این خاطرات تماما بستگی به بادی بود که از سمت چپ می‌وزید یا از سمت راست. نور خورشید و یا حتی صدای موزیکی که از پنجره‌ی خونه‌ای پرتاب میشد بیرون.
افسردگی شدید عزت خانوم امر واضحی بود که آروم آروم متوجه شدم برای آقای ملک نژاد اهمیتی نداره. صدای گریه‌های بلندش توی پاسیو می‌پیچید. آشپزخونه محل مورد علاقه‌اش بود و پنجره‌های آشپزخونه مجاور به پاسیو. سه تا بچه‌داشتن که ما یکی اش رو اصلا ندیدیم. همون اوایل که اومده بودن شاید دو هفته بعدش صدای کف و سوت و ایشالله ماشالله توی طبقات پیچید و بعدش فهمیدیم که عروسی کرده رفته. بنظرم رفت خارج از کشور و هیچوقت هم حرفی نشد که بچه ام میاد پیشمون یا ما میریم پیش بچه‌مون. خانمهای همسایه هم مابین حرفها انگار علاقه‌ای نداشتن بدونن تکلیف این بچه بزرگه چی شد آخه! یکبار که حاضر و آماده دیدمش دم در وقتی داشت ساک سفری شو می انداخت رو صندلی پشتی پرسیدم میرین پیش بچه‌ها و گفت:
- نه بابا! دلت خوشه‌ها توام! داداشم برگشته یه هفته ایران. خونه‌ی ما نمیاد. هم از بلندی می‌ترسه، هم از آسانسور. اینه که من یه هفته میرم خونه‌ی مامانم پیشش بمونم….این داداشمو خیلی دوست دارم آخه!
اون یک هفته رو خوب بخاطر دارم. به محض اینکه عزت خانوم پاشو از در گذاشت بیرون دوتا دخترای باقیمانده در وطن مهمونی میدادن از صبح و صدای موزیک بلندشون توی کل ساختمون طنین انداز بود«جونی جوونُم بیا! دردت به جوونُم بیا»، تا شب ساعت ده که آقای ملک نژاد بیاد خونه و کمی قبلترش البته با دوستاشون به بهانه‌ی خوردن شام میرفتن بیرون . بعدا فهمیدم به اقرار خود عزت خانوم که من حوصله‌ی آدمیزاد ندارم و از مهمونی دادن متنفرم. همینطور تو شب چهارشنبه سوری آقای ملک نژاد گفته بود من برعکس خانومم عاشق معاشرت و مهمونم. ولی دوره و زمونه طوری شده که ريیس خونه خانوم هستن فعلا. عزت خانوم هیچ خوشش نمیومد از این حرف شوهرش. چشم نازک می‌کرد و می‌رفت اونورتر و یه قطره اشکی می‌ریخت و بلافاصله از جمع خداحافظی می‌کرد و برمیگشت بالا. تمام بهار، آخر هفته‌ها یه خبری توی حیاط بود و بعد از شام بخصوص به بهانه‌ی سیگار یا هواخوری میومدن تو حیاط دور هم جمع می‌شدن و قرار مدار خوشگذرونی با هم می‌ذاشتن و آقایون هم حرفهای سیاسی می‌زدن و بله آقا، بله آقا گویان تا جایی که می‌شد همدیگرو تحمل می‌کردن. اما همه‌ی اون حرفهای سیاسی به مدد همسایه‌ی تازه وارد منجر می‌شد به بازار خراب و وام و بهره و زمین چقدر گرون شده آقا! ولی هنوز یه جاهایی توی کلاردشت پیدا میشه متری هزار تومن!
-ئه؟ راس میگی؟
در واقع صداکردن آقای ملک نژاد و عزت خانوم به شب‌نشینی‌های داخل حیاط بنظرم بخاطر ظاهر زندگی و تناقضاتی که وجود داشت بود. از یک طرف می‌گفت من مسئول حسابداری شرکت خصوصی شفیع گسترم و قسط و بهره اذیتش می‌کرد. و از طرفی خونه و زندگیشون به گفته‌ی شاهدین بی اندازه مجلل بود. در عرض اون دوسالی که من شاهد بودم صاحب سه تا ماشین شدن. عزت خانوم خرید نمی‌رفت و یکبار به من گفت اعصاب کل‌کل کردن با فروشنده‌های تازه به دورون رسیده رو ندارم. رضای بدبخت هن و هن کنان، خرید یه هفته‌ی این خونه رو میچید پشت در و آخرش یه هزاری هم میذاشت کف دست رضا که می‌گفت بخدا یه روز پرت می‌کنم تو صورتش. بعدش به بیگودی سر عزت خانوم می‌خندید و به ترکی بهش می‌گفت: بیغوش .خانم قربانی هم که نذری برده بود براشون دیده بود تا راه‌پله‌ها کیسه میوه و هندونه و گونی ‌برنج گذاشتن و آدم نمیتونه حتی بره در بزنه. اینه که کاسه‌ی آش رو همون لابلای خریدا گذاشته و حتی در نزده. همسایه‌های قدیمی ما دوست داشتن با مهربانی و مدل دوستی بچه محلهای سابق سر از کارو کاسبی‌اش دربیارن و بلکه فرجی شد و اونها هم به نوایی رسیدن. اما فایده ای نداشت آقای ملک نژاد که همیشه دستاش به جیبش بود می‌گفت: اوضاع خرابه. حتی به بچه های پا کنکوری ساختمون سفارش می‌کرد که رشته‌ای انتخاب کنند که بتونن راحت برن سرکار و پول جمع کنند. شنیدم اسباب خونه دوبار حداقل عوض شده. وقتی زنهای ساختمون فهمیدن که مبلهای به اون قشنگی مفت و مسلم فروخته شده به سمسار صداشون دراومد و گفتن بابا یه خبر میدادین ما خودمون برمیداشتیم. اما عزت خانوم خیلی رک گفته بود: ببخشید من یه اخلاقی که دارم اینه که نمیتونم وسیله‌ای که من دارم و داشتم رو جایی ببینم. دیگه هرکی یه مرضی داره منم دوست دارم تک باشه همه چیزم. خانوم عسگری هم بخاطر این صراحت لهجه برای نامزدی دختر‌بزرگش دعوتشون نکرد. عزت خانوم هم لج کرد و اونشب پنجره های پاسیو رو تا اخر باز کرد و ترانه ی هر که دیدم یاری داره من ندارم رو برای پنجاه و شش دفعه پشت سر هم پخش کرد. عزت خانوم تنها سرگرمی‌اش که خودش بهش اعتراف می‌کرد دکوراسیون خونه بود. به هرکسی که دستش می‌رسید می‌سپرد مجله های آیکیا و یا هرچیزی که مربوط به مد و دیزاین بود رو براش بیارن. خودش می‌گفت همیشه ساعتها در روز محو تماشای این عکسها می‌شم و از تمیزی و سلیقه‌ای که دارن سیر نمی‌شم. حتی باورتون اگر بشه باز بغض می‌کرد و می‌گفت آره خیلی قشنگن. هنوز یکسال نشده بود که شنیدم مدتی غیب شده بود و از مهمونیِ دخترا هم در طبقه‌ی ششم خبری نبود. چندماه بعد که اتفاقی توی میدون ونک همدیگرو دیدیم گفت: اومده بودم پیش دکترم بیمارستان مهرگان. آخه من مدتی بستری بودم و شوک گرفتم و زد زیر گریه. دستهاش رو وسط میدون گرفته بود روی چشمهاش و می‌گفت دخترای عزیزم یک شب درمیون پیشم می‌موندن. فکر کن بچه‌هام دیدن که دکترا اون لوله رو می‌کردن تو حلقم و کف بالا می‌آوردم. حالش واقعا بد بود. تعریف کرد پدرش رو چندروزیه از دست داده و اصلا ناراحت نیست چون همه‌ی عمر ازش متنفر بوده. «ولی به هر‌حال عذاب وجدان مال آدمه و تا زمانی که بود غذایی درست نکردم یکبار بیاد خونه‌ام». اونقدر ویران و مستاصل بود که بی‌جهت  وقتی به ماشینش اشاره کرد که بریم برسونمت خونه، گفتم الان قرار دارم و خونه نمیام و رفتم تو کوچه پس‌کوچه‌ها یه کافه پیدا کردم و اینقدر سیگار کشیدم که خفه شدم. قبل از اینکه از هم خداحافظی کنیم گفت توروخدا یه وقت تو خونه نگی اینو! گرچه شوهرم تا الان صدبار به همه گفته زنم دیوونه‌اس! نگفته؟ تو چیزی نشنیدی؟
نه بخدا نمی‌دونستم تا الان.
- به هر صورت اون هیچوقت نمیفهمه من چه حالی داشتم و دارم! و رفت
دختر‌ کوچیکشون تا آخر اونسال گواهینامه رانندگی گرفت و براش ماشین خریدن. چندبار غروب وقتی رسیدم خونه دیدمش که موهاش رو هم کوتاه کرده بود. سیگارشو نرسیده به زمین توی آسانسور روشن می‌کرد و و بعد می‌پرید پشت فرمون و ادای پسرای تازه بالغ رو در می‌اورد و همونجوری که سیگارش گوشه‌ی لبش بود دنده عقب می‌رفت و روسری‌اش می‌افتاد و تا دوباره در پارکینگ بسته بشه می‌دیدم می‌کشه رو سرش و سربالایی کوچه‌رو با سرعت و سروصدا می‌رونه. دوست پسرش بنظرم از این علف‌بازای تیر بود و خودشو می‌رسوند دم خونه و بعدش باهم میرفتن پارتی مارتی لابد. موهای بلندی داشت که بعضی جاهاشو بافته بود وبیخودی به اهالی ساختمون که از جلوش رد می‌شدن سلام می‌کرد و  لبخند می‌زد تا اینکه درباز بشه و بپره تو ماشین دوست‌دخترش که هیچکس‌رو اَن خودش هم حساب نمی‌کرد و با قیژو ویژ تو پارکینگ خط می‌انداخت زمینو. عزت خانوم خوشش نمی‌اومد بچه هاش بزنن بیرون. دلیلش این بود که فکر می‌کرد دیگه مادرشون رو دوست ندارن گویا که میرن. منم به دفاع از بچه‌ها و جوانی چیزهایی گفتم و خیلی مستقیم بهم گفت: من نمیدونم شما چجوری بزرگ شدین! اما تو خانواده‌ی ما دوست ندارم بچه هام برن پیش یه سری لات و لوت. من که به خودم نگرفتم. راستش چون بیشتر لجش گرفته بود که چرا دوست پسرش رو نمیاره معرفی کنه. گفته من با کسی نیستم و همه با هم دوست معمولی‌ایم. اما دعواهاشون بعد از بلوغ دختر آخری تمامی نداشت. مدام صدای داد و هوارشون می‌اومد که بهش می‌گفت تو گه میخوری…تو! گه میخوری..ایکاش همون موقع عقل می‌کردم و می‌انداختمت که اینجور مثل لکاته‌ها با من حرف نزنی. گویا آقای ملک نژاد کاری با این اوضاع داخلی نداشت. چندبار دیدم که با «بابا جان» و «بله! دختر قشنگم» و اینا خطابشون می‌کرد و هیچوقت ندیدم اون ماشینو از زیر پای دختره بکشه. ولی دعوا مرافه‌ی بچه‌ها با مادرشون همچنان  ادامه داشت. بعدتر یه شب که آقای عسگری وقتی عرق دست‌ساز خودش رو آورد تو حیاط و استکان استکان بقیه رو مهمون می‌کرد ملک‌نژاد گفته بوده دخترا می‌خوان مستقل بشن و می‌گن بابا برامون یه خونه بگیر. ملک‌نژاد هم خندیده و گفته: بخدا اینو دیگه نمی‌تونم. خیلی گرون شده خونه و اوضاع خرابه و در ضمن اونشب یه استکان عرق هم نخورد. تا تعارفش کردن گفت: ببخشید من نمیتونم. تا بخورم خوابم می‌گیره و باز خندید.
چندوقت پیش از فیسبوک فهمیدم یه باغ بزرگ خریدن توی سوادکوه. زیر عکسها ملک‌نژاد به مهمانها جواب داده بود که عاشق مهمونه وهروقت دوست داشتن میتونن کلید بگیرن برن هواخوری. دخترا موهاشون بلند و صاف بود .با پیراهنهای گل ریز بالای زانو و ابروهای پهن زیر درختان سیب با دستهایی به سوی آسمان دراز و لبخندهای الکی. اونا احتمالا تنهایی آخر هفته‌ها خودشون میرن. عزت خانوم تو هیچ عکسی نبود. زنی به اسم بتی زیر عکسی نوشته بود« برادری به با مرامی تو ندیدم. یخچالو دیگه چرا پر کرده بودی! بابا خودمون خرید میکردیم (بوس ،قلب، گل، گل، گل،گل،گل، …)پیش خودم خیال کردم لابد اینجا رو خریده که به معاشرتش برسه و عزت‌هم اینقدر بمونه تو خونه تا بپوسه. عزت خانوم عادت داشت در ایام نوروز سالی یکبار روزی را تعیین کنه که همه ی فامیل و دوست آشنا برن بازدید. لاله‌هارو روشن می‌کرد. رو مبلی هارو برمی‌داشت و از تمام وسایلی که ذره ذره توی سالی که گذشت و خریداری کرده بود پرده‌برداری می‌کرد و مردم هم از سلیقه‌‌ی دست چندم و کپی‌برداری اش تعریف می‌کردند و اونهم بجای تشکر اونها رو بغل میکرد با بغض.