داستان تلخی نیست! فقط برای خود من میتونه مشخص بشه که دقیقا اونشب چطور گذشت. طی یک دیالوگ کوتاه بهش پرتاب شدم و اینقدر معناداشت و تصویر طولانیای همراهش بود که اینروزها از هر چیزی بیشتر بهش فکر میکنم. صحبت از پاهایی شد که قادر به راه رفتن نیستن و اون «تنگ عسل و گه»معروف. دوران جوانی من با دوستان برگ گلی سپری شد که بیشتر معاشرتهامون با هم به گفتگو و همینطور زندگی باهم میگذشت. هنوز هم به همون نسبت با هم در تماسیم ولی بازی مهاجرت و شاخههاش کمی سروشکلش رو عوض کرده. از قضا تو همون سالها یکی از ما به قصد ادامهی تحصیل برای مدتی عزم سفر به فرنگستون کرد. من تازه درسم تموم شده بود و خودم هم قاطی این حرفا بودم. اما هیچ امیدی به کنده شدن از گهی که بهم چشبیده بود نداشتم. اونموقع فقط خیال میکردم و یکی در میون میشمردم که ببینم میشه یا نمیشه. ناخودآگاه نمیخواستم برم درواقع. ولی مثل خیلیهای دیگه عقلم نمیرسید و فکر میکردم تنها راه بودن دوریه. اما دوری من نه مسائل دوروبرم بود تو مملکت و نه چیزهایی که اولین بار به ذهن هرکسی میادو ذوقزدهاش میکنه. هیچکدوم! آدم وقتی جوونه خیلی دچار این سندروم دوری میشه که یا از قهر با تغییرات و تازگیهاست و یا از بیقراریه. نمیخواستم دور باشم فقط و طبق اون ماجرایی که در جریان بود دور بودن یعنی رفتن برای ادامهی تحصیل یا یکجور مهاجرت جدی. من جدی بودن رو همیشه دوست داشتم و چون بلد نبودم درست و حسابی نه بگم و توی خیالاتم رفتن گلدرشت تنها راهحل بود... باید بگم اون احساساتم و یا عملکردم به هر صورت نشدنی از آب دراومد. و هزارتا ماجرا پشتش بود. بخاطر همهی اون نههایی که تلنبار شده بود و یکدفعه نمیشه همهاش رو ریخت تو چاه مستراح. برای تک تک شون باید جواب بدی و خودتو صالح و منزه برگردونی به جایی که بودی و بهش تعلق داری و یا به زیانی دیگر اقتدارت رو پس بگیری. ساعت از ده گذشته بود و شاید هم یازده. خونه ی دوست عزیزکردهام بودیم و باید اونو با چمدوناش میبردیم پیش پدرش که حداقل چندساعتی هم با اون این دم رفتن وقت بگذرونه. پدرش گفته بود خودم تاکسی میگیرم برای فرودگاه و لازم نیست دوستات برسوننات. هیچکس دلش نبود اون مبلهای دسته چوبی با چرمهای سفید نخودی رو ول کنه بیافته تو ولیعصر و بقول بابای مسافر:« پٓهلوی که دیگه اون پهلوی سابق نیست! » بعدش وقتی شیب خیابون رو میگرفتی و میومدی پایین، خیابونا از قضا اینقدری خلوت بودن که آدم دلش میگرفت. همون موقع ها بود که باخودم گفتم کلا این تهرون دیگه تهرون نمیشه. دخترها جلوی آینه شالهای رنگیشونو سرشون کردن و همینجوری با خودشون ویت ویت میکردن و ریز میخندیدن. من اما خندهام نمیومد. احساس تنهایی تا مغز استخونم پس داده بود و هیچ مدرکی باطلش نمیکرد. نه زلزلهای نه هیچ باد و بارونی که بشوره ببره این عزلتی که آدم از بچگی با خودش میکشه. بچه که بودم طور دیگهای بود. بچه دنبال راه حله! و برای خودش بریز و بپاش میکنه و روزو به شب نرسونده با یه داستانی به تختخواب پرستارهاش برمیگرده. اما وقتی بزرگ میشی قاطی رنج دیگرون میشی و دونه دونه همهی ستاره هاتو میدزدن و چندبار دیگه بگم که باید یاد بگیری اقتدارتو پس بگیری. برای من نوعی اینقدر طول کشیده که مثل قرص قند وزیرزبونی و آسپیرین هرروز باید بندازم بالا که یه وقت توهم برم نداره که خوب شدم و این آسمون ابری و سیاه رو با ستارهها طاق نزنم. خیالبافی ارثیهی فامیلی ما بود که همهاش رو اگه نگم بخش زیادیاش رو با من و دختر عمهام که پنجاه سالش شده و سراغ همو گاهی میگیریم قسمت کردن. بقیه دنیا باهاشون کاری کرد که زبل و خودساخته از آب دراومدن و بیا و ببین چه زندگیها که نمیکنن. حالا، هم من، هم اون دختر عمههه هر وقت فرصت بشه زیر زیرکی پوزخندی به جمالشون میکشیم. آخه خونه و زمین و پست و مقامات هم شد زندگی؟! بابا چه پست و مقامی فرنگیس؟! تو بانک و اداره سگدو زدن هم شد کار؟ یا اونیکی اصلا! بعد اینهمه کارمندی شده دلال و پولی به جیب میزنه و خجالتم نمیکشه هرجا میرسه تهبرگ چکهاشو نشون مردم میده که یعنی که یعنی!... نوش جونش ولی میگم ... آره والا راست میگی. خودت چطوری؟ منکه اگه بخوام برات بگم اینجوریم که هیچ حوصله بهم نیست. نه نقاشی. نه حتی اون شعری که آخر شب میومد سروقتم. بخدا زندگی سخته. از اولش یه عاقل و بالغی پیدا نشد تو این طایفه که یاد آدم بده که از اولش سخته. همه دردم تو پنجاه سالگی اینه. حالا میگی چیکار کنم؟ هیچی تو نمیخواد پاشی خودم چایی میریزم.
ولی من باید این خیاطی هارو تموم کنم. مشتری دل داده که آخر هفته تنش کنه. خجالت میکشم وگرنه که سال تا سال نخ تو اون ماسوره ها نمیکردم. خیاطی قشنگه اما راه حل نیست میدونی که!…
من فقط میدونستم تا چندساعت دیگه هواپیماش بلند میشه و حداقل برای اونچیزی که میگن مدت زمان کوتاه از ما دوره. من باید براش نامههای بلندبالا بنویسم و یا کارت تلفن بخرم و برم پشت خونه که مثل یه دهات کوچیک بود. کنار اون مبل فروشی مشکوک بهش تلفن بکنم و فقط بپرسم حالت چطوره! هرچقدرهم پول میدادی این کارتها خیلی زود تموم میشدن. از طرفی مورمورم میشد که گوشی رو بردارم و تو خونه باهاش حرف بزنم. یه چیزی شروع شده بود که به کسی ربطی نداشت و از اون دست عشق و عاشقیها نبود که مردم فکرشو میکردن. از اون عشقهایی بود که حرفشو نباید زد چون نزدیکی و دوستی کردن تعاریفش عوض شده. باید مواظب این احساسم میبودم و براش به سادهترین شکل پول جمع میکردم. تنها راهحل موجود همون کارتهای تلفن حاوی مقادیری مکالمه بود که از قضا خاکستری بدرنگی هم به تنش نشسته بود. اهمیت نمیدادم و به این گوش میدادم که برای من از روزای ابری خودش میگفت . روزای مخصوصی بود که آدم باهاش اصطلاحا بزرگ میشه و نمیدونه چی شد که همچی شد! من تو اون برهه متوجه نشدم که داره فقط تلاش میکنه یکبار دیگه شکست نخوره. فقط حواسم به این بود که ما از یه قبیلهایم و درستش اینه که هر موفقیت و مادهی حیاتیای رو باهم تقسیم کنیم و این حالتم کاملا غریزی بود. باقی این حیات رو با نوشتههای روزانه براش پست میکردم نوشتههایی که اونهم از رو دست و دلبازی برام جوابشو میداد. از لکههای خشک و سرد قهوهای رنگی که روی فنجونش نشسته بود هم دریغ نمیکرد و چجوری بگم که تا تهشو میگفت. و چه فایده! دوری و از دست دادن قصهای بود که برای تک تک آدمهایی که از کنار خیابون ولیعصر میگذشتن نوشته شده بود و زندگی مجال نمیداد قدر کافی بهش فکر کنی و اگر میکردی یکی میزد رو دستت که زهرمار! مثبت فکر کن.
بعد از اینکه چمدون جمعو جورش رو گذاشتیم پشت ماشین، فیروزه سرعت ماشینش رو گذاشت روی چهل یا پنجاه و گفت همینجور که نمه نمه میریم باهم خداحافظی کنیم. قبلش مسافر عزیزمون گفته بود پدرش ممکنه کلافه بشه و بدخلقی بکنه اگه حالا بریم اونجا و یکی دوساعتی هم دوروبرش بچرخیم. خوب حقم داشت و چند ساعت بیشتر وقت نداشت که از دردونهاش خداحافظی کنه. ما هم به قاعدهی چیزایی که با هم یاد گرفته بودیم خوب درک میکردیم و مزاحم خجالت هم نمیشدیم. بقدر کافی دیر کرده بودیم و حتما وقتی میگفتیم سلام باباهه میگفت: سلام و... ولی نگفت و صدامون کرد بریم بالا برای خوردن آخرین قهوهی اون تاریخ، تو شبی که کسی هوس قهوه نمیکنه. چمدون رو خودم بردم بالا چون مثلا من مرد قبیله بودم و پیش بقیه هنوز داشتیم بازی میکردم که خوبیت نداره تا من هستم کسی به اسباب وسائل سنگین دست بزنه. درواقع ایرادی هم نداشت.فقط یه عادت قدیمی بود که دوست داشتن و دوست داشته شدن رو ترجمه میکرد. خونهی بزرگی بود که اونموقع شب بوی تاریکی رو بیشتر از بیرون با خودش تکرار میکرد موندن ما برای چند دقیقه بیشتر نه ضرورتی داشت و نه حتی مانع رفتن اون میشد. دوست داشتم برقها بره و مجبور باشیم هممون دور هم بشینیم. ولی از اون سالها بیاندازه گذشته بود و با سرعت داشتیم تو یه دشت پر از برف حرکت میکردیم. زیباییهای برف سرجاش. اون زمستون بعد از اینکه شروع شد انگار تموم هم نشد و یا شاید من دیگه خاطرم نیست که چجوری رسیدیم بهار بعدی! فیروزه اونشب مارو برد خونهاش. خودش حوصلهی ملالی که وقتی از در خونه میری داخل رو به تنهایی نداشت. لادن هم مثل من کسی منتظرش نبود. وقتی رفتیم داخل خونه مثل عزادارهای واقعی بودیم. روی مبلها پناه نگرفتیم و رفتیم اتاق پشتی و روی زمین نشستیم. و تا نشستیم بی مقدمه گریه کردیم. فیروزه بغضش رو خورد و بلند شد. گفت قبل از خواب کمی میوه بخوریم. اونشب رو از اینجاش میشناسم که توی سراشیبی خیابون پهلوی برای دوستهام تو پراید صندوقدار فیروزه ویگن و پوران رو یکجا خوندم:
ولی من باید این خیاطی هارو تموم کنم. مشتری دل داده که آخر هفته تنش کنه. خجالت میکشم وگرنه که سال تا سال نخ تو اون ماسوره ها نمیکردم. خیاطی قشنگه اما راه حل نیست میدونی که!…
من فقط میدونستم تا چندساعت دیگه هواپیماش بلند میشه و حداقل برای اونچیزی که میگن مدت زمان کوتاه از ما دوره. من باید براش نامههای بلندبالا بنویسم و یا کارت تلفن بخرم و برم پشت خونه که مثل یه دهات کوچیک بود. کنار اون مبل فروشی مشکوک بهش تلفن بکنم و فقط بپرسم حالت چطوره! هرچقدرهم پول میدادی این کارتها خیلی زود تموم میشدن. از طرفی مورمورم میشد که گوشی رو بردارم و تو خونه باهاش حرف بزنم. یه چیزی شروع شده بود که به کسی ربطی نداشت و از اون دست عشق و عاشقیها نبود که مردم فکرشو میکردن. از اون عشقهایی بود که حرفشو نباید زد چون نزدیکی و دوستی کردن تعاریفش عوض شده. باید مواظب این احساسم میبودم و براش به سادهترین شکل پول جمع میکردم. تنها راهحل موجود همون کارتهای تلفن حاوی مقادیری مکالمه بود که از قضا خاکستری بدرنگی هم به تنش نشسته بود. اهمیت نمیدادم و به این گوش میدادم که برای من از روزای ابری خودش میگفت . روزای مخصوصی بود که آدم باهاش اصطلاحا بزرگ میشه و نمیدونه چی شد که همچی شد! من تو اون برهه متوجه نشدم که داره فقط تلاش میکنه یکبار دیگه شکست نخوره. فقط حواسم به این بود که ما از یه قبیلهایم و درستش اینه که هر موفقیت و مادهی حیاتیای رو باهم تقسیم کنیم و این حالتم کاملا غریزی بود. باقی این حیات رو با نوشتههای روزانه براش پست میکردم نوشتههایی که اونهم از رو دست و دلبازی برام جوابشو میداد. از لکههای خشک و سرد قهوهای رنگی که روی فنجونش نشسته بود هم دریغ نمیکرد و چجوری بگم که تا تهشو میگفت. و چه فایده! دوری و از دست دادن قصهای بود که برای تک تک آدمهایی که از کنار خیابون ولیعصر میگذشتن نوشته شده بود و زندگی مجال نمیداد قدر کافی بهش فکر کنی و اگر میکردی یکی میزد رو دستت که زهرمار! مثبت فکر کن.
بعد از اینکه چمدون جمعو جورش رو گذاشتیم پشت ماشین، فیروزه سرعت ماشینش رو گذاشت روی چهل یا پنجاه و گفت همینجور که نمه نمه میریم باهم خداحافظی کنیم. قبلش مسافر عزیزمون گفته بود پدرش ممکنه کلافه بشه و بدخلقی بکنه اگه حالا بریم اونجا و یکی دوساعتی هم دوروبرش بچرخیم. خوب حقم داشت و چند ساعت بیشتر وقت نداشت که از دردونهاش خداحافظی کنه. ما هم به قاعدهی چیزایی که با هم یاد گرفته بودیم خوب درک میکردیم و مزاحم خجالت هم نمیشدیم. بقدر کافی دیر کرده بودیم و حتما وقتی میگفتیم سلام باباهه میگفت: سلام و... ولی نگفت و صدامون کرد بریم بالا برای خوردن آخرین قهوهی اون تاریخ، تو شبی که کسی هوس قهوه نمیکنه. چمدون رو خودم بردم بالا چون مثلا من مرد قبیله بودم و پیش بقیه هنوز داشتیم بازی میکردم که خوبیت نداره تا من هستم کسی به اسباب وسائل سنگین دست بزنه. درواقع ایرادی هم نداشت.فقط یه عادت قدیمی بود که دوست داشتن و دوست داشته شدن رو ترجمه میکرد. خونهی بزرگی بود که اونموقع شب بوی تاریکی رو بیشتر از بیرون با خودش تکرار میکرد موندن ما برای چند دقیقه بیشتر نه ضرورتی داشت و نه حتی مانع رفتن اون میشد. دوست داشتم برقها بره و مجبور باشیم هممون دور هم بشینیم. ولی از اون سالها بیاندازه گذشته بود و با سرعت داشتیم تو یه دشت پر از برف حرکت میکردیم. زیباییهای برف سرجاش. اون زمستون بعد از اینکه شروع شد انگار تموم هم نشد و یا شاید من دیگه خاطرم نیست که چجوری رسیدیم بهار بعدی! فیروزه اونشب مارو برد خونهاش. خودش حوصلهی ملالی که وقتی از در خونه میری داخل رو به تنهایی نداشت. لادن هم مثل من کسی منتظرش نبود. وقتی رفتیم داخل خونه مثل عزادارهای واقعی بودیم. روی مبلها پناه نگرفتیم و رفتیم اتاق پشتی و روی زمین نشستیم. و تا نشستیم بی مقدمه گریه کردیم. فیروزه بغضش رو خورد و بلند شد. گفت قبل از خواب کمی میوه بخوریم. اونشب رو از اینجاش میشناسم که توی سراشیبی خیابون پهلوی برای دوستهام تو پراید صندوقدار فیروزه ویگن و پوران رو یکجا خوندم:
«میخندی و ریزد، صد شعله بر دامن.
میبینمت اما نامت نمیدانم.
آن دیده چشمانم، عشق نهان من،
دیگر چه میپرسی نام و نشان من!»
بعد از رفتن مرضیه خیلی کم همدیگرو دیدیم و کاملا اتفاقی بود. زندگی و کار هرکسی طوری شد که بیشتر وقتمون رو به تنهایی سپری میکردیم و با تلفن از همدیگه خبر میگرفتیم. من یادم میاد شاید بیشتر از چهارماه بود که لادن رو نتونستم ببینم و تو این مدت چندباری سعی کردم قراری بذارم. اما اسبابکشی پدرمادرش و خردهریزهای دیگه مانع شد و همینطور کش اومدیم تا رسیدیم به روزهای آخر سال. با مرضیه مرتب در حال نامهنگاری بودم و از جزئی ترین رفتو آمدهای روزانهاش خبر داشتم. حتی اون کافهای که خودش رو به یه قهوه مهمون میکرد و شیشههای بخار کردهاش و مردمی که با پالتوهای رنگی از پشت این قطرههای نجیب و نشسته روی شیشهها با سنگینی عبور میکردن. گلهای کمرنگی که دور میدون کاشته شده بودن و از جایی که مرضیه مینشست مثل خط زرد محوی همه چیز رو بهم میدوخت. برای مرضیه نوشته بودم که بزودی با لادن قراری دارم و چون تجریش این روزها شلوغه با هم زیر پل کریمخان قرار گذاشتیم که بعدش هم پیاده بریم به سمت پایین و کافهای پیدا کنیم. لادن زودتر از من رسیده بود و یک جلد از مجلهای که تو دفترشون کار میکرد زده بود زیر بازوش و خودش رو توی پالتوی قهوهایش جمع کرده بود. وقتی اون پالتو رو میپوشید چشمهاش بیش از همیشه برق میزد. قهوهای چشمهاش بیشتر میزد بیرون و آدم دلش میخواست مدام قوربون قیافهاش بره. و اون هم هی بگه بس کن و من کجام خوشگله! و از این تعارفاتی که هم حوصله سربره و هم آدم بدون گفتنش انگار چیزی جا گذاشته. مجله رو برای من آورده بود. بخاطر خاطراتی که از ویرجینیا ولف برای اون شماره توش چاپ کرده بودن. یکبار گویا بعد از خوندن داستانی ازش سر ذوق اومده بودم و همیشه به یادش اینطور چیزها میموند. حال درستی نداشت. اخباری که هرکدوم از مرضیه داشتیم رو یکبار دیگه مرور کردیم و از ریز و درشت حرف زدیم. بنظرم دلش حسابی گرفته بود و من چون توی اون دوره شرایط درستی نداشتم سعی میکرد یا حتی احتیاط از خودش صحبت کنه. اعتقاد عجیبی داشت که نباید حال بقیه رو گرفت و اصرارهای من باعث نمیشد که ماجراهایی رو که از سرش گذشته بود تعریف کنه. فقط یکجا شروع کرد و گفت من اینروزها زندگی رو مثل ظرف بزرگی از گه و عسل تصور میکنم که به ترتیب روی هم سوار شدن. دورهی بعدی سرت رو توی عسل بالا میاری و مدتی دوباره به همین شکل سپری میکنی تا پایان آخرین ذرههای عسل و درست اونجاکه دچار فراموشی غریزی یا طبیعی میشی اولین ذرههای گوه به بدنت میچسبه و البته که این آغاز ویرانی نیست. شرح و بسط این ماجرای زشت و شیرین اونقدر طولانی شد که از بغل کافههای زیادی گذشته بودیم بدون اینکه بهخاطرمون برسه قرار بود جایی بشینیم و سر و روی همدیگهرو تماشا کنیم. اونهم بعد از چهارماه. بجاش در کنار همدیگه، رو به سمتی قدم زده بودیم و چشمهامون پرشده بود از تصاویری که هرروز نگاه آدم رو غلیظ و چسبناک میکنه. تصاویر مردمی که با احتیاط عرض یک خیابون رو سپری میکنن و یا نگاههایی بیحوصله به ویترین مغازهها. جایی، گوشه کنارها ایستادن و منتظر کسی بودن و همینطور صداهایی که بی معطلی و بیمنظور خودشون رو با ثبت خاطرات یکی میدوننن. لادن یکهو دستم رو گرفت و گفت بجای قهوه و کیک بیا بریم همین اطراف و غذا بخوریم. من گرسنه نبودم و میدونستم اگر رد بکنم اون باید بره و درواقع خوردن یک غذای الکی بطور نانوشتهای بودن بیشتر باهم محسوب میشد و قرار هم نبود به روی همدیگه بیاریم. باوجودی که توی یک شهر زندگی میکردیم و دوری معنی نداشت اما اونبار بخصوص بار عاطفی زیادی رو با خودش میکشید. دورانی شروع شده بود و تغییرات تازه جاشو باز کرده بود و همهی این جزئیات با ما داشتن قدم به قدم میومدن. این همراهی و احساس کردنش همه چیزو شاید بیشتر از اونچیزی که آدم انتظارش رو داره سنگین بکنه. بعلاوهی اینکه من به طرز عجیبی عقدهی از دست دادن دارم و اینروزها با دونستن همهی دلایلش سعی میکنم زیاد توش خودم رو اسیر نکنم. هر نوع دوری عاطفی دلگیرکننده است. یادم میاد وقتی که بچه هم بودم، عصرها که باید برمیگشتم خونه آخرین نفر بودم و جدایی از فضای کوچه که فردای همون روز منتظر ما بود برام درد بزرگی داشت. اینروزها اما درد نمیکشم و با چهار خط تحلیل که کفارهی زندگی فعلیه، تن خودم زره میکنم و از روی این خرده احساسات رشد نیافته میگذرم. از دست دادن تو زندگی من همیشه قراره تو اون قسمت گه بدرنگ باقی بمونه. تنها کاری که میشه براش کرد ساختن محوطهای شخصی که کمی درو پیکر داشته باشه و این عواطفرو بیدلیل خرج چیزهای بیمورد نکنم. گرچه هنوز هم تو تشخیصهام اشتباهاتی میکنم. اما سرزنش شدن برای چیزی که دوطرفه است، گناه بزرگیه. این تشخیصهای غلط هم معمولا وابسته به تاریخ مشترک با بعضی از متریالهای زندگیه. میدونم بواسطهی همهی این تحلیلهایی که کردم و یا دنبالش میرم در حال عوض کردن ارتعاشاتی هستم. آدم به جایی که بهش تعلق داره باید سریعتر وصل بشه. و این وصل شدن فقط شامل تئوری ماجرا نیست. چیزی که شدنیاش میکنه تصمیم و تغییر جهته و همینطور تصورمون از جایی که میخوایم توی فضا بیاستیم. درنتیجه زمان معنی نخواهد داشت یک نمایشنامهی تک نفرهست. وقتی همهی اینها رو مرور میکنم داستان زندگی مثل چند ورق امتحانی تصحیح شده بنظر میرسه که خیلی قبلتر سوالهارو جواب دادن و بایگانی شدن. و سوگواری کردن تنها موضوع این نمایشنامهاست که قراره فقط بهش پرداخته بشه. به شرطی که تماشا کنی اینبار و نه اینکه با خیالش اشک بریزی. اینروزها کمتر دلگیر و غمزده جایی گیر میکنم و فقط شاید با یک حواسپرتی دچار ملال بیاندازه بشم. انتظار هم ندارم تمام مدت این سیمها به برق باشه. در نهایت هنوز که هنوزه مشتاقم که برقها بره و یکی با حوصله شمع روشن کنه و کمی نزدیکتر به هم بشینیم. اونشب وقتی رفتیم داخل رستوران لادن برای خودش غذایی سفارش نداد و ساندویچ منو هم حساب کرد. این تصویر تا ابد منو به گریه میاندازه. بخاطر اینکه بعد از چهار ماه دوری نیت کرده بود از من پذیرایی هم بکنه و منو غذایی بده. تصویر اونشب لادن با چشمهای قهوهای و پالتویی به همون رنگ که روبروی من نشسته بود و دستهاش که زیرصورتش حفاظ شده بود و خوردن منو که خجالت میکشیدم تماشا میکرد.مرارت این نوع از احساس کردن و مناسک دردناک و عاطفیای که غذا با خودش میاره وضعیت رو غریبه جلوه میداد. در صورتیکه ما دوستانی بودیم با تاریخی طولانی
مرضیهی عزیزم
پنجره باز است و آسمان باز است و من دیدم. هر بار که تلفن کردم جوابم را ندادی و اینقدر می شناسمت که مطمئنا توی هال خانهات نشستی روی مبلهای سفید یا کرم رنگ. پاهایت را روی میز وسط گذاشتی و صدای هیچ موزیکی نمیآد و توی سرت یا به خودت فکر میکنی یا به ترانهی تازهای که اون حوالی میچرخه و وسطهاش هم یه فحش ناموسی به این ناخوشی ناخونده حواله میدی که ثوابه! سعی میکنی گریه نکنی.میدونم. دوست دارم روزی بنیشینی و صداتو ضبط کنی و من اینجا زیر هر خاکستری و آبیای صداتو توی آپارتمان کوچک و نصفهکارهام ول بدم، تا روزی که تو از پلهها بالا بیایی و مثل یک متر پارچهی نخی پیچازی توی هوا تاب بخوریم و ول بشیم و معلق بین راهپله و اتاق نشیمن من مدتی به فکر هیچ چیز نباشیم. مدتهاست که درگیر بیماری هستی و من مثل گذشته نمیدونستم که زندگی اول و آخرش یعنی چی؟ گرچه از دور هم با هم خوشیم و مشکل، این سفر بی نقطهی من بود که خب دروغه.. اما طبق قاعدهی خودت مزاحم کسی نمیشی و اسمش لوس بازی نیست. تو لوس نیستی، چون هستیات رو از نبودن دیگران کسب میکنی و این اصول قاعدتا نسبتی با قوانینی که از هر رادیو، تلویزیونی شنیده میشه نداره. همهش رو خودت بلدی بخدا! همهش دلتنگیه مگر نه تو همه جوره قبولی و این مهر تایید رو من نمیزنم و تو میدونی. قشنگی یه چیز ذاتیه. مثل عکس اولین ساعت تولدت که رو به دوربین خوابوندنت و تو خیرهای به دوربین و اون نگاتیو سیاه و سفیدی که سرنوشتی رو نه معلوم میکنه نه ردش میکنه. فقط لبخندی محو میزنی که نشون میدی هستی و شاید لبخندت نیست که تورو برای من جاودانه کرده. در واقع اون نگاهیه که بی تفاوت و با بلوغی که از زمانی که شناختمت همراهت بود و این قافیه نه متمایزت میکرد و نه تافتهی جدا بافته. فقط راهی بود که کمتر دیده شده بود و تو چقدر پا کوبیدی که اینجای گِل و شُل زندگی چقدر قشنگ هم میتونه باشه. زیر بارون و شهرهای دنیا راه رفتی و گفتی والله دیدن داره اما به شرطهها و شروطهها که زیرش نزنی و غرق نشی.
این روزها ناخوش و کم حوصلهای و شاید رسالت من این باشه که کمتر از بقیه به پرو پات بپیچم و نزنم زیرش که ای بابا قصهی جن و پری درست نکن و خوبم دیگه. حالا بماند که من چرا اینقدر دل به دلت میذارم و می گم ایشالله گربه است! و این گربههه انگاری سیاه هم هست. آشوب دلم تمومی نداره. وای که تموم نمیشه لجبازیهات زمونه. مرضیهی من، نقاش من، ترانه ساز من و صدای من. من دنیاها رو دیدم و تو خودم نمیبینم روزی برسه که زندگی به شکل قبلش برگرده.مفصل در موردش تلفنی با لادن حرف زدم. از قدیمهم میگفتم هیچی مثل سابق نمی شه. میخندیدیم و البته که من جوون بودم ولی هنوز همونطوری میبینم. امروز فقط کمتر سیاه میشم. دلم به هر تکه نوری بند میشه و خوب چون چیز لغزندهای انتخاب میکنم زود از دستم می پره و میگم اکههی! تو هم بروتوس؟ و باز یادم میره که از روز اول بروتوس تو قبیله نبود. سادهام دیگه. مامانم زیاد ننشست پای من یکی و بیشتر گریه کرد. انگاری من بودم که زیادی دل سوزوندم و اینجوری زودباور شدم و غمهای کهنه رو همینجوری پنهون میکنم. این راه پلهها بالاخره به یه نشیمن میرسه. فردا دوباره بهت زنگ می زنم و اگر آماده باشی و جواب بدی، تند تند حساب کتاب منو میکشی وسط و من خوشم میاد و یه عطری تو فضا میپیچه که انگاری نه من اینجام و نه تو اونجا و روکش مبلهای خونهات نه که سفید نباشن، از اول هم کِرم رنگ و چرمی با دستههای چوبی و هُم لایدرکون. البته از تماشاچیها باید عذر خواست که من احساساتیام و هیچکس نمیپرسه چرا؟ چون طفره رفتن کاری نداره و من حتما میگم: قبر بابای احساسات. یادته یه استادی داشتم تو دوران دانشکده که زیاد میخندوندمش؟ آخرین بار یه روز رفتم دم خونهاش. هم من برج زهرمار بودم هم اون. دیگه اون مدل از نمایش زندگی تموم شده بود و تابستون هم داشت شروع میشدو چی از این بهتر که تو اوایل تابستون سیگار رو ترک کنی و زیر گرمای خفه کننده بری راه بری تا نفسات بند بیاد و رو یه مبل کهنهی دست دوم خوابت ببره. درست مثل وقتیکه برمیگردی به سایههای خنک خونه تا خوابت بگیره. قدیمها اینجوری بود که عصر اون غروب تابستونی منتظر معجزه بودی که کسی در بزنه بیاد تو یا اینکه دستت رو بکشه و تورو با خودش ببره و اینروزها حتی فکرشم به سرت نمیزنه.لادن میگفت آخر این هفته میاد پیشت و شنبه و یکشنبه هم تعطیله. نگران من نباش. من نمیمیرم.این زمستون هم شبهاش مثل پاییز و بهارش میگذره با درهایی که چهارطاق باز نیست. هوا سرده و اینجا با دروغهای من موندن نداره و تو چه خوب کاری کردی که نموندی!