۱۳۹۵ فروردین ۲۰, جمعه

HTML

فکر می‌کردم اینروزها خوشحالم و بین هر رفت و آمدم به این شهری که ساکنش هستم در جذابیت ظاهری‌اش شریکم. اما بعد از هر عیشی ناخوشی‌ای پیداست بیرنگ و محو و سربه‌زیر، به این معنا که باید ببینی چه هستی در آستانه‌ی روز بی‌دلیل.
حالم خوش نبود و باید می رفتم خونه ی دوست ایتالیایی‌ام که تو بیمارستانه و صندوق پستش رو چک کنم. نامه‌هارو درآوردم و از همشون عکس گرفتم فرستادم براش و اون همه رو نگاه کرد و من پشت میز آشپزخونه‌ش نشسته بودم و پا روی پا تکون میدادم که زودتر تموم بشه و تبدیل به چندساعتی نشه که توی خونه‌ش بمونم و مجبور بشم زندگی کنم. بدتر از همه اینکه اسباب سیگارم رو نیاورده بودم و نمیتونستم بشینم تو حیاطش و سیگار بکشم. ناخودآگاه یه سرک کشیدم و دیدم روی میز داخل حیاط یه گلدون آفتاب گردون هست.  گلدون پلاستیکی زردی و چندتا غنچه داره و تک گلی که داره سیاه و کبود می شه. بهش آب دادم فقط چون میدونستم این نوع از گل‌و گیاه زیادی آب میخواد. گلدون رو برداشتم و بردم زیرشیر ظرفشویی و روش آب گرفتم. سینکش خاکی شد و دنباله‌ش رو نیومدم و با دستم آب رو هدایت نکردم تا خاک هارو بشوره ببره. باوجودی که میدونم این ایتالیایی، خیلی وسواسیه و هر باری که حالشو پرسیدم وسط کارهای زیادی که می‌کنه گفته دارم خونه تمیز می‌کنم و «و فان کوولو مِردانا». برام نوشته بود که بسته‌ای ندارم؟ و من از پشت شیشه‌های آشپزخونه‌ش میدیدم که گربه‌ی همسایه داره میاد و میومیو کنان منتظره در خونه رو براش باز کنم. دلم نمیومد که پشت در بذارمش اما اگه می‌اومد تو و من بخوام تا ده دقیقه دیگه بذارم برم باید از روی تخت با قربون صدقه بلندش بکنم و بفرستمش بره. خب اگه بمونه تو خونه‌ای که کسی نیست می‌افته میمیره و اون که حالیش نیست و بلند نمیشه و مجبور میشم بترسونمش تا چنگم نزه و بلند شه بدوئه بره. پشت سرش هم دوبار بگم: ولی تو خوشگل منی، تو ناناز منی. ولی به هر صورت اون با قهر از در میره بیرون. نمیخواستم در این پروسه‌ی کلیشه‌ای ذهنم شریک بشم. در رو براش باز نکردم و داشت با پنچه‌های کُپل حنایی رنگش به شیشه التماس می‌کرد که باز شو تروبه خدا. دوست ایتالیایی‌ام وقتهایی که افسرده‌ست و خونه میمونه و تو شهر و خیابون پاشو نمی‌ذاره با گربه‌ی همسایه کلک می‌زنه و میمونن توی تخت و تلویزیون نگاه میکنن و برای گربه استخون میاره و غذا درست میکنه و میخورن و می خوابن تا حالش خوب بشه و به گربه‌هه بگه برو دیگه خونتون و اونم نمیره اولش، و بعد با دست و پاش میترسونتش و یا با یه خیار گنده میاد تو اتاق خواب و گربه‌ی حنایی میترسه و میدوئه تو حیاط و درهارو میبنده و با اولین ترن برمیگرده به شهر و آدمها و موزیک و هر کوفت و زهرماری که این وسط برقراره. چشماش عفونتی پیدا کرده. اولش از چشمهاش اشک میومد تمام روز. هروقت که میدیدش با گوشه‌ی دستمال کاغذی چشمهاشو تمام وقت پاک میکرد تا اینکه زیر چشمش شروع کرد به باد کردن و هی خوابید و هی پف کرد تا بالاخره گفتن عمل کن و خلاص شو. چند روز پیش گفت هشت ساله که از چشم‌هام اشک میاد و دیگه خسته شدم. باید عمل کنم و راحت بشم. این به این معنیه که هشت سال در برابر هر اتفاقی که جلوی چشم تو می‌افته کسی از احساس و فکر تو اجازه نمی گیره و بی‌دلیل اشک میباره. بار قبلی یه هفته بیمارستان خوابید و اینبار هم همینطور. به نظرم بیمارستان دوست داره. هر سال یه مدتی رو اون تو زندگی می‌کنه و دراز می‌کشه و دلش به حال خودش می‌سوزه و فرصتیه که خودش رو درک کنه. باقی اوقات، رو تخت و کاناپه‌ی خونش همش می‌شینه و خودش رو سرزنش می‌کنه. هیچ راه در رویی نیست اما وقتی که افتادی بیمارستان دیگه یعنی یه مرگی‌ات هست و ای داد از دل بی قرار. از زمانی که می شناسمش این پنجمین باریه که تو بیمارستان بستری می شه و بخاطر ماجرای بی کسی اش تو درام زندگی‌اش داخل می شم و نفسم بند میاد. بی‌خود نیست به آدمهای احساساتی اتصالی می دم و از دستشون فراری‌ام. چ.ن تحمل خودم رو ندارم. این پوسته‌ی ظریف و خشکی به خودم کشیدم فقط برای راه نفسی‌‌‌ئه که بتونم از لابلای این حجم از سیاهی که دوروبرم می‌گذره در امان باشم. اما چه حیف که اونجا رو هم به خودم نمی‌بخشم و لباس تنم می‌کنم و می افتم تو کوچه که برم با کلیدی که مال من نیست در خونه‌ی یکی دیگه رو باز کنم.
طول کشید تا جواب سوال آخرش رو بدم. فکر کرد در خونشو کوبوندم و رفتم. گفتم: نه بابا! داشتم گل آب میدادم. جلوی در حیاطت رو که پر از برگ خشک ریخته شده بود جارو زدم و به نرگس‌هات نگاهی کردم و حوض کوچولوت رو پر از آب کردم و گربه رو راه ندادم و همینطور که برای تو می‌نویسم داره به پنچره‌ی آشپزخونه پنجول می‌کشه. هیچکدوم اینارو نگفتم و فقط نوشت: برو بسته رو هم از همسایه بگیر لطفا. گفتم باشه. درو کوبوندم و رفتم دم در گزینه «یوروکوفسکی‌»رو فشردم و همه‌ی توضیحات رو دادم که فلانی بیمارستانه و من دوستش هستم و بسته دست شماست و بیام بالا بگیرم. آقا گفتن. بیا طبقه سوم و من تا دودقیقه‌ی دیگه حاضر می‌شم. برگشتم تو راهروها و پله ها رو رفتم بالا. صدای پارس سگش بلند شد و آروم تر کردم سرعتمو تا زودتر نرسم جلوی درش و مجبور شم سرم رو روبروی لنز روی درش بندازم پایین و اون منو تماشا کنه. روی پله‌ها ایستادم تا زمانی که در رو باز کنه و هروقت باز شد به سمتش حمله کنم. عینک گرد و قرمزی زده بود با ریشهای بلند خاکستری و بلوز تنگ مشکی و شلوار جین . بسته رو گرفتم و پاهاشو دیدم که کفش زنونه‌ی پاشنه پنج سانتی پاشه. سفید و سرمه‌ای و جلو باز و شست تپلش از سوراخی جلو کفش زده بود بیرون .اون لحظه برام عجیب نبود اما فکر کردم من تنها تماشاچی این نمایش در بعدازظهر خانواده ی «یوروکوفسکی» بودم. زمانی که خانم یوروکفسکی قرار بود در رو برای من باز بکنه که اینکارو کرد و سگ هم پارس کرد و تق در بسته شد و من برگشتم پایین و بسته‌رو گذاشتم رو میز ناهارخوری و اعلام کردم که دیگه چی ایتالیا؟ برام یه بوس فرستاد و ماموریت‌ام تموم شده بود. درو باز کوبوندم و افتادم تو خیابون و آفتاب دراومده بود و سعی کردم کمی با این بعدازظهر که نسیم ملایمی با خودش آورده بود و باعث شده بود شال گردنم رو نپیچیم دور گردنم و با قوز از عرض خیابون رد بشم احساساتی برخورد کنم. شالگردنم به موازات پاهام توی هوا تاب میخورد و میرقصید و این ترکیب دیگه خجالت برانگیز نبود که هیچ، خیلی هم زیبا بود. آفتاب فقط این احساس شاعرانه‌ی دم دستی رو برام آورد که سعی کنیم بهتر باشیم. و بخاطر تغییر دمای خیلی نامحسوس ناخودآگاه تصمیم گرفتم شربت سکنجبین درست کنم. اما سرکه‌ی سفید نداشتم و با سرکه‌ی قرمز دستم نمیرفت که دست بکار بشم و اگر قرمزی سرکه باعث می‌شد شربت کِدر بشه از خوشخیالی دم غروبیِ خودم لجم می گرفت و بدهکار می شدم. تا حالا شربت درست نکرده بودم. یه بار فقط مربای آلبابو درست کردم و شیره‌ی باقیمونده رو کردم تو شیشه و تو تابستون مثل شربت خوردیم. اما سکنجبین مستقله و هیچی نمیتونه زیرش بزنه.برای خودش مکتبی داره و بدون کاهو هم می‌شه باهاش زندگی راه انداخت و اصلا اگر هم نپزی و نکنی تو شیشه تا تماشاش کنی اسمش که قشنگه. درست کردنش هم آسونه و بارها دیده بودم که چطور روی گاز بین نعناهای معلق روی شهد چطور قل می زنه. زمانی که تو شُکریه می‌نشستیم مامان بیشتردرست میکرد و با سبدی پر از کاهو به روی تراس پناه میاوردیم و همونجا ولو می شدیم و ساعتها می‌گذشت و خیلی واقعی و درست متوجه میشدی که تابستونه. اما هنوز تابستون نشده. رفتم فروشگاه و بجای یه بطری سرکه‌ی سفید دو تا کیسه ی بزرگ خرید کردم و دوباره سوار اتوبوس نشدم و از پشت خونه و کنار رودخونه پیاده برگشتم. نیمکت های چوبی و لیز قبلی رو برداشته بودن و بجاش فلزی و براق گذاشته بودن. از همین چیزا بیشتر لجم می گیره. نمیگم کهنه نره نو بیاد. میگم چرا نو نوارش اینقدر غربتیه. کیسه‌های سنگین رو با خودم از بین درخت‌ها و مرغابی‌ها میکشیدم و به سگهایی که در دوردست کمی قبل از غروب بپربپر می‌کردن حسودی‌ام میشد. رسیدم خونه و لباس عوض کردم. وسایل رو توی یخچال جاساز کردم و شربتم رو پختم و پشت بندش یه غذای اختراعی با بلغور و سبزیجات براه انداختم. از قابلمه‌ی شربتم برای مامانم عکس فرستادم که دید و جواب نداد. لباس بهتری پوشیدم و برای خودم شمع روشن کردم و موزیک گذاشتم. پرده هارو کشیدم و مثل آقا‌ها نشستم رو مبل و پا روی پا انداختم و رو به پنجره‌های کور تکون می دادم. غذام دم می‌کشید و کمی بعدتر بالاخره میخوردمش و شربت رو یه روز دلگیرِ دیگه افتتحاح می‌کردم و سعی می‌کنم تصوری داشته باشم از کسی که بهم می‌گه کمتر بترس و بپر.

۱۳۹۵ فروردین ۱۵, یکشنبه

باغِ فیروزه

کاش بستنی توت فرنگی داشتم یکم حالمو بهتر می‌کرد…گفتم بخرم اما دیدم رژیم‌ام و از بس چاق شدم سعی می کنم این چیزا یادم بره…ولی تو باغ توت‌فرنگی کاشتم.گفته بودم؟نگفتم. نه!…حاضر بودم برم دیشب لای بوته‌ها دراز بکشم..اما گفتم واسه چی؟ حالا می گن مست کرده و می ترسن…دیگه به کسی نگفتم دوباره قرص می خورما. تو هم نگو… حیف نمی شه الکل بخورم…، همون گفتم سرم درد می کنه نمیخورم. نادرم هیچ تعارف نزد البته…ولش کن من الان فقط بستنی می‌خوام…ولی چاقی دیگه مثل سابق نیست که! می‌گن معنی بدی داره..کوفته، درده، افسردگیه.. چه میدونم…چند سالی بود مهمونی با آدم زیاد ندیده بودم.باورت میشه؟…بذار یه دستمال پیدا کنم بذارم رو چشمم، ریمل‌اش خوب نبوده چشمام قرمز شده…دیشب تقریبا از همه پرسیدم: خط چشمم کجه؟ ..گفتم کلافه‌ام یاد این افتادم، ملافه‌ها هم کثیف شدن دیشب…شش نفری رو تخت با کفش حرف زدن…اگه من نبودم نادر فکر می‌کنی مهمونی می داد؟ ..ولی از وقتی اومدیم باغ به من بیشتر خوش می گذره…من یه سیگار روشن کنم…گفتم علی با یه زن لاغر ته باغ بودن؟..نگفتم…وقتی اومدن داخل شوهر زنه اومد دنبالش، اما زنه نمی‌خواست بره انگاری…شوهر زنه استاد دانشگاه بود، راجع به آینده‌ی دخترای نادر با هم حرف زدن…باورم نمی‌شد اینقدر دوست پیدا کنم…آتیش هم روشن کردیم، یعنی دیدم زغال داریم خودم روشن کردم…بهترین راه دوست پیدا کردن مهمونیه…راستی دیشب دستبندم گم شد، کاش بودی تو برام پیداش می کردی ..بگو ببینم کی برمی‌گردی؟…خونه‌اش بزرگ نیست اما خرجش بالاست. خیلی خرابی داره باید درست بشه،..همیشه عادتته، یه دفه خفه‌خون می گیری، معلوم نیست باز یاد چی افتادی…باید بشینم براش یه حساب کتابی بکنم…باغ‌ شو دوست دارم.

وقتی از سر کار بر‌میگشت روی تختش دراز می‌کشید و موهاش رو توی انگشتهای درازش می‌پیچید و اینقدر تاب می‌داد تا از توک انگشتهای سفید و بی‌رنگش بپره بیرون و دوباره حسب بر قضا از یه جای دیگه روی سرش دسته‌ای مو جدا کنه و بپیچونه و تا انتهای شب که خواب پایین اون طراحی‌هایی که از زن چاقی کشیده بود بغلش بکنه و ببرتش. همین بود که بود. من اون طرف‌تر یا نقاشی می‌کردم و یا مجله‌‌ای دستم می‌گرفتم و براش داستانهای کوتاه می خوندم. گاهی بین داستانهای کوتاه که بعضی اوقات به قدری بی‌مزه و بی کشش  بودن حواسم پرت می شد و نمی فهمیدم که خوابش برده و همینطور به خوندن ادامه می‌دادم. تا وقتی که اون داستانهای بی‌مزه تموم بشه و بلند شم برگردم خونمون. بین فیروزه و من احساس بخصوصی بوجود اومد. قبل از اینکه هم بابا بمیره و ما شهرستان زندگی می‌کردیم، هر ازگاهی برام نامه می‌نوشت. نامه‌های طولانی ومفصلی اندر احوالات مخصوصش که نشون از پیشرفت مریضی‌ش داشت.نوشته‌هایی با شروع یک‌روز دلگیر در تهران و مسافتی که تو اتوبان‌ها پشت سر می گذاشت تا محل کارش و شرح قیافه و رفتار باقی همکاران، رژیم غذایی‌اش و شب‌هایی که بر‌می‌گشت تو اتاقش و زیر نور لامپ صد خاک‌گرفته‌ای با خودکار آبی صفحات روزانه‌ش رو تموم می‌کرد و هر ازگاهی هم بخشی‌اش رو برای من می‌فرستاد.نوجوان بودم و اون همه گیجی و گنگی به‌نظرم زیبایی مطلق می‌اومد.نوشته‌هایی که از احوالات سر صبحی تو اتاقی شلوغ تا غروب یک روز خشن که تو تهران تموم می‌شد. روزهایی پر از دعوا و عربده با مردم و نگرانی و شکنندگی. بارها نامه‌هاشو می خوندم و توصیه‌های جدی‌اش رو برای زندگی بزرگسالی اجرا می‌کردم. این توصیه‌ها تا حدود زیادی شامل عشق و شفقت به طبیعت و دنیای اطراف می شد. الان که فکر می‌کنم می‌بینم اون نصایح در عنفوان سی‌و‌پنج سالگی نتیجه‌ی سالها شکست بود و آرزوی دیگه ای نداشت جز اینکه کسی مثل خودش روزهای سختی رو نگذرونه. درست هم می گفت و بعد‌ها شاهد درد زیادی که می کشید بودم. در طی یکسال چندبار شغلش رو عوض کرد و از این دفتر روزنامه به اون روزنامه جاشو عوض کرد و هربار با توهماتی که توی سرش ناخوداگاه حمل می‌کرد با همکاراش دعواش می‌شد و چند ماهی خونه نشین بود تا خرج و برج زندگی صورت حساب کت و‌کُلفتی جلوش می‌ذاشت و مجبور می‌شد از اون کوچه‌ی بن‌بست پاشو بذاره بیرون و برگرده به شهری که اصلا دوستش نداشت. از اتوبوس‌ها متنفر بود و سعی می‌کرد از بیسکوییت و ساندویچ روزانه‌ش بزنه و تاکسی بگیره و یکراست بره سر کار. اوایل هر کاری بخاطر طبیعت گرمش و ظرافت بی‌اندازه‌ای که داشت به دیگران اعتماد داشت و از خوشگلی و خوش‌لباسی مردم حظ می کرد و شبها با قهوه ی ترکی که من درست می کردم همه شو برام تعریف می کرد و سرش رو تند تند توی یه منحنی مختصر جابجا میکرد و کیف می‌کرد از اینکه به زندگی برگشته. من تماشا می کردم و قهوه رو با حوصله می‌خوردیم و گاهی با بالا رفتن صدای خروپف بابا و مامانش صدامون رو پایین میاوردیم و برای دوازده شب از پله‌ها برمی گشتیم بالا تا من نقاشی بکنم و اون بخوابه و به موسیقی‌های منتخبی که داشتیم برای بار هزارم گوش بدیم. اون سالها من گوشه‌هایی از اتاق اونو می‌کشیدم با رنگ روغن که شامل تیروتخته هایی می‌شد که قرار بود تبدیل به چیز دیگه‌ای بشن. بیگودی و شیشه‌ی عطر و پیراهن‌های گُل‌گلی و از این بساط‌های معمولی و کلیشه‌ای. همه ی اون نقاشیهای رنگ روغن تا تابستون بعدش به سطل آشغال ریخته شدن. فیروزه هیچجوری قانع نمی شد که من نقاشی دوست دارم و مدام می‌گفت: رنگ می‌مالی و نقاش نیستی و این احساسات جاش توی نقاشی نیست. من هم اصراری نداشتم و وقتی دیدم دارم از اتاقش بعنوان انباری که بار قابل توجهی هم حمل نمی‌کرد استفاده نمی‌کنم نقاشیهایی که بهش ارادتی نداشتم رو از سر جوانی ریختم توی سطل سر کوچه‌شون و به کاغذهای نازک کاهی پناه آوردم که بشه لوله‌اش کرد و چپوند تو هر سوراخی که میشه هرجایی پیداشون کرد. موازی این خرابی‌ها احوالاتش حسابی بهم ریخت و حاضر نبود حتی من رو ببینه. با محل کار آخرش به مشکل خورده بود و فکر می‌کرد تحت یک نیروی برتر داره کنترل می شه و کسی جز من نمیتونه  رابط با این گروه خطرناک که آرامش رو ازش گرفته بودن باشه. خب حق داشت. چون کسی جز من هرروز نمی‌دیدش و افکارش رو نمی‌شنید. و این عامل بی‌سروزبون رو بحدی خطرناک تصور کرده بود که گفت مفتی می‌آد خونه‌‌ی من و می ره و همه‌ی اطلاعات من رو می‌بره برای آدم فضایی‌ها. اونقدر خنثی بودم و یا جوان که بین احوالاتش فرصتی پیش نمی‌اومد گشتی بزنم. از هر آدمی که جلوم رد می شد بهم تذکر می داد که این نزدیکی با فیروزه برای تو خطرناکه و ممکنه تاثیرات جدی‌ای برات داشته باشه. ناخودآگاه همه‌رو رد می‌کردم و با خونسردی خاصی که کسی بهش شکی نمی‌کرد ازش رد می‌شدم. من فیروزه رو برای خودم برداشته بودم و هیچ کدوم از این ناخوشی‌هاشو به دلم نمی گرفتم و سالها با این اوضاع خاموش به روشنی گذشت و من تا آخرین روزهایی که باهاش بودم هم بهم عاشق بود هم از من می ترسید. بابام که مُرد تا صبح کنار تختخواب من نشست و یه دامن تَرک چهارخونه مشکی پوشید و با پارچ آب نشسته بود کنارم و هربار که به هوش میومدم بین کابوسهای خاکستری که دچارش بودم بهم آب تعارف می‌کرد و خودش رو تکون می داد. دروغ چرا ما به هم محتاج بودیم . روحیه‌ی نازک و معلق اون تو دنیایی که من داشتم رشد می‌کردم راه نجاتم بود و برام مسیری رو روشن می‌کرد که تو هیچ داستان مزخرفی ننوشته بودن. وقتی حالش خوب بود و پنج شنبه‌ها می نشست و با من نقاشی می کرد از هر ضربه‌ی قلم‌مویی که روی تخته سه لایه‌ها می‌زد دلم به درد می‌اومد و تمام پاره‌پورگی‌ام رو جبران می کرد و آخر هفته رو حواله می داد به دنیایی که بهش احساس تعلق می‌کردم. من بزرگ تر میشدم و اون منزوی‌تر و تنها‌تر. یواش یواش خیابونهای شهری که اون بهم نشون داده بود شد برای من دیار آشنا و اون دیگه جایی رو نمی‌شناخت و برای فرستادنش به آدرسی، باید کلی توضیح می‌دادم. و تعریف مختصری از اینکه چرا بعضی خیابونها یکطرفه شده و تصادفی نیست و با حجم زیاد ترافیک شهرداری این طرح رو اجرا کرده.باید با دقت براش توضیح می‌دادم اگه تو می‌خوای بری خونه خاله اشی باید سر کوچه‌ی جامی پیاده بشی و طول کوچه رو تنهایی بری. در غیر اینصورت دوباره گم می‌شی و می‌شد و بعضی اوقات هم نمی‌شد. تا ته خط می رفت و مغازه ها رو نگاه می‌کرد و با حوصله تا عصر و کمی قبل از شام خودش رو می‌رسوند خونه‌ی خاله و هیچکس نمی‌فهمید که فیروزه از ساعت سه تو خیابونا داره همه‌ی ظرف و ظروف‌ها، آبا‍ژورها و پارچه‌ها رونگاه می کنه تا برای شام برسه اونجایی که دعوت بودیم. شامش رو که می‌خورد می‌رفت تواتاقی و دراز می‌کشید و می‌خوابید. و هیچکس نمی‌دونست که اون ساعتها در روز راه میره و با این وجود هنوز اضافه وزن داره.
دیگه سرکار نمی‌رفت و تصمیم گرفت توی خونه خیاطی بکنه و با مردمی که خیرش رو نمی‌خواستن مراوده‌ای نداشته باشه. برای خودش یک دست مانتو شلوار، دامن، بلوز، رکابی، پیرهن گلدار و روسری و شال گردن و رومیزی و هرچیزی که از دستش بر‌میاومد بافت و دوخت و اطراف خودش پهن کرد و مشتری‌ها رو صدا کرد. مادرش خودش رو تاب داد و به سیاه‌بختی‌ای که سرش اومده بود غصه میخورد. با پارچه‌ها و کامواها نقاشی می‌کرد و به سرو وضع خونشون می‌رسید و بیشتر در امان بود و واقعا اینطور به نظر می رسید و صلاح در این بود که کمتر از خونه بیرون بره. چندباری هم با مردهایی قرار گذاشت و رفت و دیروقت اومد و تا خود صبح گریه کرد اما زود سعی کرد بخاطر دوادرمونی که می‌کرد فراموشش کنه. اما آخری رو تا به امروز فراموش نکرده. باغی داشت تو شهریار. سر اتوبان باهاش قرار می‌گذاشت. فیروزه ماتیکش رو می‌زد و و مانتوی گشاد سرمه‌ای رنگش رو می‌پوشید و اینقدر به صورتش پودر میزد که تشعشعاتش تا روی شال زرشکی‌اش می‌رسید. به مامانش می گفت میاد خونه‌ی من تا نقاشی کنیم. تو کیفش آجیل و بیسکوییت و دو پاکت سیگار و یه دفتر کوچیک طراحی برمیداشت. بعدنا گفت نادر خیلی خسیس بود. حتی نکرد یه کیلو گوشت بگیره تو باغ کباب کنیم بخوریم و هربار هرچی من آجیل و تخمه و بیسکوییت داشتم خوردیم و بلند شدیم اومدیم. حتی یه بار بهش گفتم اینهمه خرج دخترات می‌کنی یعنی من لایق یه ناهار نیستم…بهش برخورد و برای دفعه بعد یه قاب خرید که توش پر از پروانه‌ی خشک شده‌س، اوناهاش..می‌خوام چکار! اما چکار کنم اگه هی بزنم تو صورتش ولم می‌کنه و منی که صبح تا شب تو خونم دیگه جایی ندارم برم. یه خونه‌ی تو می‌آم یه خونه خاله اشی. خونه‌ی اونا هم که دیگه نمیشه زیاد رفت بچه‌هاش خوششون نمیان. نه که قرص می‌خورم دست خودم نیست همش خوابم می‌گیره. اونا خوششون نمیاد من میرم رو تختشون دراز می‌کشم. ..نه  همین خوبه. زنش رو طلاق داده و اینقدر از سن کم شروع کرده به دختر بازی که دیگه حتی راستش نمیتونه. ببخشیدا…ولی نمیدونم دیگه چجوری بگم…باغش کوچیکه اما باصفاست حوض هم دارن. البته شکسته و توش آب نمیریزن. حالا گفتم اینباری رنگ و قلم‌مو بیارم داخلش رو برات نقاشی کنم؟ گفت بیار تا من تعمیرات می‌کنم تو هم بشین باغ‌رو بکش. چندتا درخت انجیر، درخت گیلاس، سیب. اما نمیدونم بار میدن یا نه! کسی نمیرسه به اونجا. حیف قصد ازدواج ندارم مگرنه زنش میشدم و میرفتم همونجا میموندم. ..نه! خیلی خسیسه یه نمی‌کنه حداقل برنج بگیره من دم کنم و اون بره کباب بگیره از سر خیابون. والله شده تا شهریار مسافر هم زده و پولشو گذاشته جیبش و خرج نکرده. من خودم حتی میتونم از خونه غذا درست کنم ببرم اما میگم واسه چی؟ برای کی؟ اگه من زنگ نزنم حتی یادش نمی افته…به کسی نگی‌ها ولی یه وقتایی خیلی دلم برای اونجا تنگ میشه اما به اون نمی‌گم ، میگم برای تو میمیرم نادر. دروغ می‌گم من دیگه برای هیشکی تب نمیکنم. آخ کاش می‌شد یه بارم تو بیای...البته ما اونجا زود میخوابیم، نکه ساکته آدم زود خوابش می‌بره یه رادیو هست یه وقتی روشنش می‌کنیم، یه وقتایی هم نه…من بوسیدنش رو دوس دارم، اما اون نه، یه راست میره سر اصل مطلب…ببخشیدا! هربارم میگه کی وزن کم می‌کنی…میگه حداقل ده کیلو باید بذارم زمین. راستم می‌گه چاق شدم. گرچه یادم نمیاد کی چاق نبودم…از بچگی همین بودم. تو عکس‌ها که نگاه می‌کنم و بقل هرکی که هستم این گوشتهای تنم چین خورده افتاده رو هم رو هم..البته مال بچه قشنگ می‌شه، تو هم اینجور بودی…یه سیگار روشن کن برام ببینم بلدی؟