۱۳۹۵ فروردین ۹, دوشنبه

چهارگاه

 آنکه دلم را، برده خدایا...(با صدای خواننده‌ی اصلی)
من و برادرم با مهستی می‌خوابیدیم. البته کسی به فکر ما نبود. مامانم دو تا بچه‌ی پشت سر هم زایمان کرد . جنگ هم بود و هنوز نفهمیده بود زندگی زناشویی چیه که توی اون بگیر و ببند باید راز و رمز پرورش کودک رو هم یاد می‌گرفت. خلاصه بعد اون همه وظایف زندگی، موقع خواب ما به خودش می‌رسیده و مهستی یا مرضیه می‌ذاشته و با دفترش می‌رفته یه گوشه و یواش یواش تبدیل شد به اون مادر افسرده‌ای که باید می‌شد. تصویر مادر افسرده از نظر من پنجره ی اتاقم بود با پرده‌های کتان سفید و گلهای برجسته‌ی سفیدی که به کوه باز می‌شد. و صندلی‌ای که کنار اون پنجره گذاشته می‌شد. مامان ساعتها در روز اونجا می‌نشست و به کوه خیره می‌شد و گاهی هم گریه می‌کرد. ایرادی هم بهش وارد نبود چون اضطراب و نگرانی‌اش رو با کارهای خونه تسویه می‌کرد و باقی‌اش می‌شد زمانی برای نشستن و اندوهی که در خونه منتشر می‌شد. از دستش عصبانی نیستم. مامانم محصول بسته شدن دانشگاه‌ها بود و از این بابت صدمه‌ی زیادی دید و تا به امروز هم برای این خسران جدی تو زندگی‌ش کاری نکرده. احساس می‌کنم اگر پشت بند انقلاب جنگی راه نمی‌افتاد اوضاع زندگی خیلی ها به سمت سوی انزوا و قهرِ با خودی نمی‌رفت. خونه که بمب خورد تیر خلاص بود. برای هممون و این مرثیه بی‌ادعاتبدیل شد به مثنوی بی سروتهی که تا امروز هرجا کم می‌آریم یه تیکه‌شو می‌کنیم می‌دوزیم به تنمون. تا بابتش خیلی از بی سروسامونی‌های روح و روانمون رو ماله بکشیم. اینکه همه‌ی این اتفاقها افتاد توی زندگی دلیل واضحی براش ندارم. اما بعد از جنگ و با بزرگ شدن ماها قاعدتا خیلی از مشکلات نه تنها بهش پرداخته نشد بلکه با حواس‌پرتی از روش پریدیم. اتفاقهای کلیشه‌ای شامل ما نشد. کسی معتاد و ولگرد از آب در نیومد. بچه ی تنبل و طلاق هم نشدیم و تازه مهر و علاقه‌ی پدر مادرم بیشتر و بیشتر هم شد و تحلیلشون این بود که وابستگی رو به شناخت تعبیر کردن و عادت رو به تنهایی ترجیح دادن. خیلی هم قشنگه وقتی می‌بینی حوصله‌ی بریزم، بپاشم نداری چاهتو عمیق کنی. وقتی خونه رو دوباره ساختن زمستون سردی هم بود. یه علاالدین هم میذاشتن نزدیک مبلها که بعد از شام دراز می‌کشیدند دورش و روزنامه‌ها و کتاباشون رو می‌خوندن. ما هم نباید زیاد می خندیدیم و بارها صدای خنده‌های ما مزاحم اونها بود و اوضاع  طوری بود که من به صورت برادرم نگاه نمی‌کردم که مبادا خنده‌ام بگیره و وقتی داشتیم سالاد الویه می‌خوردیم دور میز کار زشتی نکرده باشم. ولی خنده‌ام گرفت و لقمه‌م از دهنم پرید بیرون. برادم غش کرد روی زمین. پس بشقابهامون رو دادن دستمون که بریم تو اتاق غذامونو بخوریم.مامانم کَلیدر رو تموم نکرده بود که علا‌الدین نیمه شب چپه می‌شه و پاهاش می سوزن و بقیه اش رو توی رختخواب خوند. زنهای فامیل اومده بودن ملاقات و مامانم بی‌تاب و بی‌حوصله ملافه‌ی روی پاهاش رو جابجا می کرد.بعد از جنگ هم اونطوری که تصور می‌شد جلو نرفت. قرار بر این بود که این عکس خانوادگی که روی کاغذ براق چاپ شده بود همونطوری طلایی و مخملی باقی بمونه. بعد از بلوغ بچه‌های خونه هر کی از یه جای خونه زد به سیم و رفت برای خودش. بابام مرد خشنی نبود و با زیرکی سعی می‌کرد ماجرای این تغییر و تحول رو فقط تماشا کنه. من شخصا هیچ موقع حضور پدرم رو مانعی ندیدم برای شلنگ تخته انداختنی که باید می‌کردم. اصولا هم کار مخصوصی نمی‌کردم که پشت سرم راه بیافتن و ادای پدر مادرهای نمونه رو دربیارن. نهایت لات بازی دوران دبیرستانم این بود که با بچه مذهبی‌های کلاس بریم یه کافی‌شاپی که تو یه زیر زمین بود و یه لیوان آب پرتقال بخورم و ساعت یازده شب خونه باشم. و تا میرسیدم بابام از بالای روزنامه‌ش نگاهی می‌کرد و تموم.خب من درست و حسابی نه کودکی داشتم و نه جوونی کردم. همیشه بین مسائل وول خوردم تا اینقدری شدم و هنوز طبق قاعده همونه. همه‌ی این حرف‌هارو زدم که بگم از اول همه چیز تا حدود زیادی مشخص می‌شه. بچه‌ی وسط خانواده‌ای مثل ما شدن نه درد بخصوصی داشت نه مزیت فوق‌العاده‌ای. حالا انگار همیشه باید سر این دو تا گزینه چرخ بخوریم. همینجوری‌ مگه چشه؟ چیزیش نیست من طاقت درد کشیدنم کم شده. الان حالم بهتره و درد رو تشخیص می‌دم وبا چیزهایی که یاد گرفتم می‌تونم ردیابی‌ش کنم.صبح تا شب از خودم امتحان می‌گیرم و تو همه ی امتحانا هم نمره می‌ارم و امروز رو میگذارم تو صندوق به امید روز بعدی که امتحانی نباشه و جرات کنیم بریم تعطیلات. مثل ولو شدن برای چندساعتی و درگیری با خودی نداشتن. قبلا که دامنم آلوده به تکنولوژی نبود دراز می‌کشیدم رو تختخواب عزیز کرده‌ام توی تهران و جایی بین سقف و گوشه‌ی پنجره‌های آفتاب خورده رو خیرگی می‌کردم و به چیزی فکر نمی‌کردم و از توش فقط چند ساعت مشاهده‌ی سقفی بود که زیرش زندگی‌ها جریان داشته. داستانهای اون سقف و خونه رو مرور نمی‌کردم و برای هیچ‌ کجای این خط و نشون‌ها نقطه‌ی عطفی نمی ذاشتم. پاهامو رو به سقف دراز میکردم و نهایتش این بود که همه چیز رو برعکس تصور می‌کردم که این خیال هم تصویر پیچیده و بخصوصی نداره و لازم نیست براش ذوق بکنی. خب همه‌ی اینها خوب بود. فکری براش نمی‌کردی و تازه باعث می‌شد جلوی ذوق‌زدگی دوست‌های عزیز کرده‌تو هم بگیری و پا رو پا بندازی بگی این ایده‌ هنوز تازه‌ست و حواست باشه اسیر ذوق‌زدگی خودت نشی. و اونقدر در این چرخه‌ی تعلیق استاد می‌شدی که یواش یواش می‌دیدی سرتا پات جین پوشیدی. شلوار جین، پیرهن جین. کت سورمه‌ای و کفشهای چرمی. دیگه حتی ذوقی نداشتی به بقیه‌ی رنگها نگاهی بکنی و حالت زودتر از بقیه از خودت بهم می‌خورد. وقتی می‌دیدی قراره برای چیزهای غیر ضروری برنامه‌ریزی بکنی و بعدش هم نمایش ظاهر و سلیقه رو اجرا کنی. اما اگر با خودم شوخی نکنم وقتی توی بی حسی قدم می‌زنی هر نمایشنامه‌ای رو بهتر از اصلش اجرا می‌کنی و متاسفانه این سردی که به تنت چسبیده، برات هویت و روشنی می‌آره. بالا رفتن سن باعث می‌شه اینطور خیال بکنی که اسمش روشنی یا وضوحه. تو این مسیر هم بخاطر تجربیاتی که داشتی همشاگردی‌هایی داری و همین امنیت نداشته‌ی سابق‌ات رو جبران می‌کنه و یواش یواش یاد می‌گیری وا دادن چه روش هایی داره. مثلا دیگه با چیزی اونقدر موافقت یا مخالفت نمی‌کنی و با اتفاقهای خنده‌دار و روزمره‌ی مردم از خنده غش نمی‌کنی و لبخند‌های کج‌ات لج بقیه‌رو در میاره. ولی تو متقاعدشون می‌کنی که الان دیگه بسه و وقتشه که کمتر بخندیم. کسی اهمیتی نمیده و تنها می‌شی و بیشتر بعدازظهر‌ها می بینی کسی سراغت رو نمی‌گیره. پس با خودت عهد می‌کنی که برای کشف دنیاهای بزرگتر پا به سفر بذاری. اما روانکاوت می‌گه آدم مشکلاتش رو با خودش همه جا میبره.

به خواسته‌ی خودشون عکسهای قدیم‌ام رو نشونشون دادم. یه کوچولو دوباره همه چیزرو با هم مرور کردیم و اینبار از سر تواضع.دونه دونه با ظرافتی که دارم و این روزها ازش خجالت نمی‌کشم داستان هر عکس و حال و هوای اطرافش رو توضیح دادم. شغلمه خب. اما بعد از مدت کوتاهی دیدم صدای رادیو جوان می‌آد و دونه دونه رو مبل‌ اِل خاکستری خونه افتادن و چرت می‌زنن. صدای رادیو جوان همینطور بیشتر و بیشتر می شه. چه معنی دیگه‌ای می‌تونه داشته باشه غیر از اینکه صدای موزیکی که از لپتاپ‌ات میاد رو خفه کنی که بقیه کمتر عذاب بکشن. بهم برنمیخوره این چیزا. از قبل براش نقشه‌ای نکشیده بودم که امروز بخوره توی (ذوق‌)ام. اما چیزی که می‌خوره توی برجکم اینه که من که شما رو دعوت نکردم. جایی نداشتین امشب‌ رو سپری کنید اومدین پیش من و حالا که اینجا هستین کسی از من نپرسید تتل گوش بدیم یا بریم روی یوتیوب قسمت‌های رقص و آواز فیلم فارسی بذارید و وسطش هم پاشید برقصید. مشکلی با رقصیدن ندارم. مسئله اینجاست که اگه فیلم فارسی خوبه چرا قایمش می کنی! و وقتی خودی باهاته بعنوان یه چیز فوق‌العاده که تو فقط کشفش کردی و و رقص و زندگی توشه رو می‌کنی و کوتاه هم نمیای و پزش رو هم می‌دی؟
براش روی مبل جا انداختم و ملافه‌های تمیز از داخل کشو کشیدم بیرون و بیدارش کردم که بخوابه. رفتم تو جای خودم  دراز کشیدم و بدون اینکه فکر کنم چرا دوست صمیمی‌اش رو آورد خونه‌ی من و بعد که حوصله‌اش سر رفت بلند شد و رفت و من رو با یه غریبه تنها گذاشت. قبلش مدل دردودل گفته بود من نمی‌تونم هر جا که می‌رم بعدش برسونمش. ولی اینو به اون نگفت، به من گفت. و فردا این غریبه‌ی آشنا برام پیغام می‌ذاره که ممنون بابت دیشب و ببخشید که صبح بدون خداحافظی رفتم. 

۱۳۹۴ اسفند ۲۷, پنجشنبه

محله‌ی تازه‌


چرا هفته‌ی پیش اینقدر الکل خوردم؟ چون حوصله‌ام سر رفته از خودم و دیگه نمی‌خوام تنها باشم ولی اون بیرون بیشتر از اون‌چیزی که فکرش رو بکنی ملال آوره. مثالش همین دیشب. بی اختیار سیگارم رو خاموش کردم و یه سیگار دیگه پیچیدم و بلند و رسا گفتم که کی حوصله مهمون داره واقعا؟! ولی مهمون‌ها میان راس ساعت هشت. ای‌بابا برای چی میاین؟ مامانم مریض بود و انگاری چند روزی سیخی در باطن داشتم .اون رفع شد ولی به محض غذای حاجت دوباره با غده‌ای در کبد حاضر شد. مرسی، اَه
چرا به خودم گیر دادم. برای اینکه روزها هر چقدر هم در زمستانی که گذشت کوتاه بود ولی باز بلند و کشدار گذشت. چرا باید کاری بکنم. و روزها به فکر بوم و رنگ و نوشتن باشم. چرا فیلم باید بسازم و چرا من اینقدر چُس به گیس‌ام. انگار وظیفه‌ی دیگه‌ای جز درس پس دادن ندارم و دروغ چرا هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه و نمیکنه جز کار و فضای شخصی. برای من این کارهای شخصی نهایت مرزهای امنیتی‌ست. انگار همیشه لب مرزی نشسته‌ام و می‌خوام برای نجات ماهی‌های دریاچه بجنگم. بیخودی برای هیچ. ماهیانی که بدون تصمیم من توی دهان دیگری قل خوردن و امروز به این خشکی و بلور و مرض و رمز رسیدند. مرسی اَه.
دوست داشته باشم یا نه امروز اینجا هستم. توی کافه داشتم با بی‌میلی و قلب درد برایش مرور می کردم که اسم کوچه و محله‌مون چی بود. جای عجیبی که وقتی پاتو می‌ذاری بیرون به اشاره‌ای می‌شه جایی که همه‌ی عمر دنبالش ‌می گشتی و تو هیچ توانایی‌بالقوه‌ای نداری که تبدیلش کنی به نوعی از وابستگی که بهش می‌گن متقابل. چقدر سخته پی آدرسی رو بگیری تو خیابونهای شلوغ که همزمان داری از فضای ناشناخته‌ای که توش گیر افتادی میترسی. یادمه یه بار رفته بودم تهرانپارس و مثل سگ میلرزیدم ساعت یازده شب. دنبال آدرس خونه‌ی دوستم بودم و گم شده بودم. می‌رفتم طرف موتور سواران تستسترونی که گاز و گوز میدادن تو کوچه‌هایی که خلوت نبودن ولی اگر شلوغ بود یعنی اهل بخیه‌ای. آدرس می‌پرسیدم و اونا هم جوش‌های بلوغشون رو نشونم می‌دادن و دور شدن من رو زیر درختهای تهرانپارس دنبال می‌کردن که اگه گم شدم یکی باشه به دادم برسه. شب سختی بود ومن خیلی جوان و احساساتی. شب خونه‌ی دوستم موندم و فردا نزدیکی‌های ظهر با اتوبوس‌های بی آر تی برگشتم انقلاب که می‌شد جایی که می‌شناختم و راه و چاه‌شو بلد بودم و لگد می‌انداختم و می‌رفتم سمت خونمون.آره خونمون. اِ!
دروغ نمی‌گم. اون طوری آدم حتما خبر نداره برای چی اینجاست. اون عاشق دِرام درست کردنه. می‌خواد بمونه چون اگه قواعد رو رعایت نکنه انگاری عقب افتاده‌ست. چرت و پرت نگو. تو همونی هستی که اگه فردا همین‌جا تو همین دنیایی که برا خودت دست‌و پا کردی فشار تازه ای سرت هوار بشه می گی آخه اون مملکت دیگه جا نداره ما برگردیم. اینقدر آدم سربه‌هوا؟ و اگه مسئله روزش رو ارزیابی کنی چی میمونه؟ اینکه من بالاخره چی پیدا کنم که دو ساعت با خودم تنها نمونم. هوا ابریه و روزها کاری ندارم بکنم چون یکی من رو برنداشت که بزرگم کنه و یهو میبینی سی و هفت سالته و طبق قواعد می گی تنهایی بد دردیه و بذار ببینم این یارو چی میگه اینجوری سیخ دنبال ریمل و ماتیکِ منه. حالا سی و هشت سال، فرقی نداره. مرسی، اونو گفتما! من ماتیک نمی زنم.
من روزی از این کشور می رم. به کجا؟ به جایی که خیلی سختم نباشه و در اولین ساعت ورودم بتونم به فروشگاه‌های محل سری بزنم و با مردم لبخندی دست‌ جمعی بزنیم و هیچ مسئله‌ای به سختی امروز نباشه. مثلا من میرم وین و روزها تو بزگترین میدون شهر قدم می زنم و بالاخره با ادا و اطواری که درسش‌رو خوندم و حسابی خسابش رو دارم چندتا دوست و آشنا پیدا می کنم و وا می‌دم. شب‌ها تو تخیلاتم تنها نیستم و می‌شینیم و مثل تهرون قدیم.(نه تهرون فرخ زادی، تهرونی که ازش جدا شدم) تهرونی که شب‌ها روی تراس خونه‌ی دوستم می‌نشستیم و سیب‌زمینی کبابی با زغال درست می کردیم و عرق می خوردیم و حرفهای‌حسابی می‌زدیم. دوره‌ای بود که به مدد خودم کسی هرز نمی‌پرید. آن شب‌ها یکی در میان گذشت تا من پریدم. ولی امروز می‌خوام برم وین. چونکه تابستان گذشته وین خیلی زیبا بود و دورترین جایی بود که به خونه راه داشت و حالا که اینطوره چرا که نه! مرسی از فهم و شعورتون.
فردا خانه تنهام و همخونه‌ام مثل همیشه سرش به کارهایی گرمه که اصلا بهش مربوط نیست. خونه رو کثافت برداشته. شیشه‌ها رو تمیز میکنم. خونه رو جارو می کشم. بعد از روی حس زنانه‌ای که دنبالم ‌می‌کنه غذا درست میکنم با بادمجان و قارچی که توی یخچال برای خودش غاز می‌چرونه. لالالا را راری لالالا را ر‌ی‌رای. و بعد فکر میکنم کاشی‌های حمام و دستشویی و زیر مبلها و ضد عفونی دستگیره‌ها و گردشی سرخوشانه با سگ‌ کوچولویی که صاحابش من نیستم. میریم تا کنار روخونه‌ی پشت خونه و من نگاه میکنم که چند بار جیش کرد چند بار کاکا و چه رنگیه که یه وقت مریض نباشه. (آه مادر) برمی‌گردم خونه و از هر زنگ تلفنی بیزارم و می شینم پای لپ‌تاپم تا غروب بشه و پرده هارو بکشم پایین و آباژور دلخواهم رو روشن کنم و الکی دلم خوش باشه که امشب تنهام و خورشی تو قابلمه داره می‌جوشه که همه کس‌و کارمه. آه، اُه... وا!
لیلا چرا سرطان گرفت؟ دلم براش تنگ شده و تو این دِرام عاشقانه با من حرف نمی‌زنه. الان همه دورو برش هستن و من نیستم تا تو ماهیتابه ی عزیز‌کرده‌ش براش سوسیس و فلفل دلمه‌ای و یه ذره بادمجون سرخ کنم تا با سس سیر بخوریمش و شب رو بشوره ببره. لیلا! یادته رفتیم مصاحبه‌ی سفارت فرانسه. زود رسیدیم و من پاکت سیگارم یادم رفته بود که بذارمش تو کوله ی سبز پسته‌ای؟ تو کِنت داشتی، دو بسته و تا هوا روشن بشه وخورشید طلوع کنه با خیابون نشین‌های نوفل‌لوشاتو حرف زدیم و خندیدیم. مردی که پیت آتیش داشت از همه مهربون‌تر بود و کلی سرگرممون کرد. بعدا من یادم رفت و تو براش گریه کردی پشت میز گرد خونه‌ت که آخه طفلک از یه جایی به بعد جا موند و اینه که درد داره. تو همیشه ظریفی لیلا. تو قراره نقش ظرافت رو ایفا کنی چون چاره‌ای نداری. به نام خدا. و یه کف مرتب...
امشب خوابم نمی آد. این سگ بی‌صاحاب هم حشری شده و بجای اینکه بگه من‌رو ول کنین برم بیرون(بهاره آی بهاره، دلم طاقت نداره) توی مسیر آشپزخونه و هال سرگردونه بلکه کسی پیدا بشه تا شب رو براش معنی کنه و بریم زیر پتو و خلاص.

می‌خوام یه فیلم ساده و خیلی کوتاه  بسازم.
چهار دقیقه و بیست و شش ثانیه رقص تنهایی
شب/ داخلی/ خانه
یک کاناپه خاکی‌رنگ و چرک می‌بینیم که با نور کم آباژوری خودنمایی می‌کند. صدای موزیکی از پس‌زمینه به گوش می‌رسد دیگران هم مشغول صحبت هستند. یکی می گوید: موزیک رو عوض کنیم و یه کمی برقصیم. قدیم ها بیشتر می‌رقصیدیم.
ـ اینجوری حال نداره کسی. یه شب دوباره جمع بشیم و الکل بخوریم و مثل مهمونی‌های ایران مست کنیم قشنگ.
ـآره اون کارو هم می کنیم. ولی الانم براش تلاش کنیم.
ـوای نه! الان من مثل سنگ می مونم. یه تیکه تنِ‌لش
ـ پاشو دیگه. پاشو بابا. تو برقصی منم می رقصم....
ـنه..آخه رقصم نمی آد....
ـتو گفتی آهنگ قری بذار!...گفتم واسه شبی که مست کنیم، کی الان حال داره برقصه؟...
ـتو پاشو حالا....شجاع باش.آره، ..می‌تونی برقصی، الان وقتشه،....ای بابا!...پاشو دیگه!...
ـبرقصم که چی بشه؟
ـبابا خودت گفتی چرا دیگه نمی‌رقصیم؟
ـآره هنوزم می‌گم، ولی آخه آلان؟
ـپاشو .
فردی وارد قاب می‌شود و تا آخر ترانه توی قاب می‌رقصد و گاهی هم به تماشاچیان نگاه می‌کند. ماهرانه می‌رقصد و با تلاشی برای رسیدن به رضایتی جمعی.
از کادر خارج می‌شود.
صدای خارج از قاب:
- تو گفتی من برقصم، میرقصی!..
_الان پا می‌شم....دیروز اون چه کاری بود عماد کرد؟
ـچی شده؟
ـرفته دم خونه‌ی نوید با کادو.
_مگه نرفته بود تولدش؟....
_نه بابا تحریمه...
_خاک تو سرش، این امید چه نوچه پروره...
_آره...
ـولی خیلی قشنگ رقصیدی
ـمن باورم نمیشد بلد باشی اصلا.
ـمرسی

۱۳۹۴ اسفند ۲۴, دوشنبه

آخرین نفر

از این موقعیت‌هایی که به ذهنت میسپاری دفعه‌‌ی بعد فلانی رو که دیدی فلان کار،صحبت، سوال و...را مطرح کنی. مثلا امروز که من نبودم همه خیلی صمیمی با هم آروم‌آرم تا دیروقت حرف زدن. سعی کردم به این قسمت‌ش توجه نکنم و از اون همه حرفی که زده شده به تصویر فِلور، موقعی که دیگه از دستش کاری برنمیاد و همه چی رو ول می کنه یا درست ترش اینه که دلش می‌خواد که ول کنه فکر کردم و دیدم این عکس رو من باید بگیرم. اصلا خداکنه کسی به ذهنش نرسه تا کسی بجز من نتونه اون عکس رو بگیره. و اگر این اتفاق افتاد عکاس مورد نظر ظرف بیست‌و‌چهار ساعت به آسمانها بره. خیلی اصرار پشتش دارم برای اینکه این تصویر فعلی تماما یک تصویر دمده‌ی قبلی رو شکست و تبدیل شد به زیبایی مطلق. آدم فراموش کاره. میتونی بارها توی یه بازی بیافتی و هیچوقت هم نفهمی و فقط ضمن گذران این دوره بخاطر قسم بیهوده‌ای که یدک می‌کشی رو موضع خودت بمونی. علی ایحال اینجوری شد که شنیدم وقتی که دختر جوانی بوده دلش بچه و زایمان می‌خواسته، اما کسی رو نداشته. میشاییل هم که آمد چندباری تلاش کردند و نشد. فِلور گفته بخاطر سن اونه. مثلا زنی حدودا ۴۵ ساله. در ضمن میشاییل  خیلی سال از اون کوچکتره. فلور به میشاییل گفته تو هنوز جوونی و میتونی. اگه میخوای راجع بهش فکر کن. اون هم گفته: آره می‌خوام. و به مکث کوتاهی دستاشو تا روی شانه با پنجه‌های باز به بیرون و سرش رو هم با سرعت نود درجه میچرخونه به طرفی و درست در همین لحظه عکس اتفاق میافته. دنبال کردن استخونهای باریک رو شونه های کوچک و ظریف در کنار غوز کمی که داره و همینطور پیشانی کم پشتی که بدون هیچ خجالتی رو به آسمون میره و در افق پیشانی موهای سفیدی که دراومده و رنگ مویی که تمیز شونه نخورده آدم رو یاد یک جوجه کلاغ در لحظه‌ی پرواز نشون می‌ده. ولی نه با نیت پرواز و زیبایی کلیشه‌ای و هجوم معنی و تفسیر. نه! همین که میگه ولم کنین دیگه از دست من کاری برنمیاد و مایلم ببینم چه‌طور پیش می‌ره و هر روز رو برای همون روز زندگی کنم. نمایش همزمان بیقراری و پریشانی میانسالی که به  بخش بزرگی از روند زندگی‌ش اعتراض داره و می گه من جذاب بودن رو تو همون جوونی تموم ش کردم و امروز هم باید تصمیم‌رو یکی دیگه بگیره؟ این ها از یه نظر هنوز برام قشنگه. اینجای داستان بال‌ درآوردن، سروصدا راه انداختن که بابا کسی از من نپرسید میخوای اصلا امتحان پرواز بدی؟
مطمئنم اگر یه بلوز آبی کمرنگ و براق بپوشه و جلوی دیوار سفیدی بیاسته همه چیز کامله چون همه‌اینها رو به تو داره ‌می‌گه نه به میشاییل. دیگه چه پرتره‌ای قشنگتر از این میتونه برای یه هنرمند طراحی بشه. برای هنرمندی که می‌گه از یه جایی به بعد تکرار فرمهای روزمره فقط برام جالب شد و زندگی هم همینه. حالا تکرار جارو دستی یا چین و‌چروک پارچه‌ی سیاهی روی دیوار. دست برداشته از سالها دوری کردن از بدیهی‌ترین غرایز بخاطر اینکه نمی‌تونسته جوری که بزرگ شده رو دوست داشته باشه و حالا پیشنهاد می‌ده بقیه‌اش دیگه مهم نیست و بیا یکم با هم دوستی کنیم. به‌به! شاید هم آش خوبی از آب در اومد. ولی بی‌تا که بعد از جوانی تازه پاش باز شد به اینجا فرق می‌کنه. اون عکس‌اش رو همون اوایل که رسید گرفتن. چشمهای کودکانه یا محزون از چشمان زنی. شانه‌های عریان و موهای دونه درشت سیاهی که روی هم لیز میخورند.خب من اینجاشو قبول ندارم و اگر بودم فقط یه عکس از فلور می‌گرفتم. بی‌تا مدتیه که دیگه این پوزیشن رو دوست نداره و براش جالب نیست که فارسی حرف نمی‌زنه و رفته با کسایی که اینجا بزرگ شده‌ن دوستی کرده. خب تنها می‌مونه آدم. به آخرین نفر نشونه‌ی دوستی داده. آخرین نفر کسی مثل خود بی‌تاس. در ابتدای جوانی شوهر کرد و آمده اینجا و طلاق‌اش رو هم گرفته و بعدش هم فکر کرده اینجا هر‌چی باشه دکتراش بهتر از تهرانه. «می مونم». فقط موندن قبول نیست. بی‌تا ولی مونده و ساخته. بچه هوس کرد گفت: گور بابای شوهر و حرف مردم. دوست پسر پولدار فرنگی گرفت چون ترسیده بود. ولی گفت دیگه ازدواج که نمی کنم! بچه به دنیا اومد. حالا توی غربت بچه به بغل بودن سختی‌هایی داره که فکرش رو نکرده بود. نه مادری، نه خواهری که اینجور وقتها اون دور بر یه کاسه‌ای، چیزی جابجا می‌کنه. سختی‌هاش رو هم نخواد قسمت بکنه، آدم می‌فهمه. ولی نزدیکی به کسی مثل خودش یه معنی می‌تونه داشته باشه: حداقل می‌شه در موردش حرف زد.
اینجاست که آخرین نفر اگه حواس‌پرتی بکنه واقعا مونده که فقط مونده باشه. آخرین نفر احتمالا مثل خود بی‌تا، دوست فرنگی داره و از اینجا جلوتر با حواس‌پرتی‌ای که کرده نمایش مالِ من بهتره یا تو رو شروع می‌کنه. خب من بدبین نیستم ولی فکر می‌کنم بیشتر از این هم بلد نبوده و اصلا قراری نیست که باهاش وارد مذاکره بشی. اما هم فلور و هم بی‌تا برای آخرین نفر تلاشی رو شروع کرده‌ن. مثل پختن سبزی‌پلو با ماهی شب عید. یواشکی می گن حالا که کسی رو نداریم خودمون خانواده بشیم و یه کمی خونگی کنیم دور هم. مثلا بعد از ناهار بشینیم زیر آفتاب رقیق پشت پنجره‌ها و موهای همو شونه کنیم ببینیم چه خبره. خبری نیست. آخرین نفر توریسته و تو هر رفت و برگشتی بین این مسیر تصادفی بین ایستگاه‌های قطاری که اونو برمی‌گردونه با خودش می‌گه دوست پسرِ پولدار شانسه و راس می‌گن خدا برآ بعضی‌ها می‌خواد.
وقتی حرف این چیز ها می زدم داشتم با خودم فکر میکردم که کی ‌از کی بهتره؟ چیزی خورد توی صورتم که دارم بین مقصرین صورت یکی رو بی حدوحساب رنگ و لعاب می‌پاشم که بازنده نشم.به‌به!

۱۳۹۴ اسفند ۲۰, پنجشنبه

قبل از عید و تصادفی

مادربزرگم زنگ زده بود و مادرم میخندید و می‌گفت: نه هنوز کارای خونه تموم نشده. سه ماهه که به خونه‌ی جدیدش اسباب کشی کرده و هنوز ریزه‌کاری‌های زیادی داره که شاید به یه سال هم بکشه. سابق بر این زمانی که دست جمعی زندگی می‌کردیم نهایتا یک هفته بعد از ورود به منزل جدید کارها تموم می‌شد و حتی قاب نقاشی‌ای روی زمین کنار دیوارها باقی نمی‌موند. اما اینبار فرق داره و به وضوح می‌بینم که بین ما دیگه اون شور و هیجان سابق برای تازگی‌ها رخت بربسته و به اجبار زیستن جاشو دودستی تقدیم کرده. حتی زمانی که با برادرم حرف میزنم تمام حرف مشترکمون اینه که بابا کی دیگه حوصله داره! راست هم می‌گه و من خودم روزها به گردوخاک کف خونه خیره می‌شم و برای سمت جاروبرقی رفتن قرعه کشی میکنم. و اگر بخوام خود امروزم را با چیزی که سابق بر این بودم و عموم من‌رو به اون صورت شناسایی می‌کردن تقریبااون فرد گمشده رو نمی‌شناسم. این اصلا معنی‌اش این نیست که بی نظم شدم. هنوز حداقل‌هایی برام باقی مونده که احتمال می‌دم بخاطر سنم کاملا ته‌نشین شده و حذف کاملش شاید بخاطر ریشه‌ها و یا الگوهایی که از کودکی دارم غیرممکن باشه. اولویت‌هام فرق کرده و زندگی مشترک با یه همخونه تمام نظراتم رو نسبت به مسائل کمی پیچونده و با همه‌ی بدترکیبیِ واقعیت فعلی مجبورم می‌کنه که تماشا بکنم.
ایده‌ی خودم برای شروع زندگی مستقل از دیگرانم تا حدود زیادی پره از تصویرهایی که زیبا و پرنور و یا آرومه. پنجره های سقف تا کفی، گلدونهای سنگی، پرده‌های کلفت گلدار و یا حتی  سلیقه‌ای که باید برای پارچه های مبل وحوله و حتی دستمال سفره به‌خرج داد. اما فاصله‌ام با این تصاویر زیبا اینروزها خیلی دوره. وقتی با رخوت میری به فروشگاه سر کوچه و با میلی و یا تفاوت قابل عرضی یه بسته دستمال برمیداری و پرتش میکنی تو سبد خریدت از خودم بیزار می‌شم.  روزهایی رو میبینی که دستمال سفره ی خونه ات شده کرِم‌رنگ و تو بیخبری. از رنگ کرم بیزارم. به نظرم مال آدمهای تنبله. برای کسایی خوبه که حوصله و ایده ندارن و می‌خوان با خاکستری های لوسی ملوسی زِبل بازی دربیارن.
امروز براش یه طاقچه‌ی سفید تو آشپزخونه‌ی سبزش زدیم به دیوار و خیلی زود روش رو چیدمان کرد. قراره مادربزرگم یه سری خوراکی و اسباب و وسیله بده به دوست مامان که برای عید داره میاد اینجا تا برامون بیاره. کاسه‌های آبگوشت‌خوری هم جزوشون هستند. کاسه‌های نقره ای با برگهای خیلی ریزریز که دورتادور چرخیدن و رفتن تو کاسه. من اون کاسه‌هارو هم دوست ندارم.

روزی که با مامان رفتیم برای آپارتمان جدیدش مبل سفارش بدیم سرگردون‌ترین موجودات داخل فروشگاه من و اون بودیم. بی‌حوصله از روی این مبل به اون یکی ولو می‌شدیم. با هم راجع به چیزهایی حرف می‌زدیم که ضرورتی برای اون ساعت از عصر نداشت. از مرگ و مهمانی‌های خداحافظی اخیر جماعتی که همدیگرو به تازگی ملاقات کرده بودیم. از بد‌عنقی برادر کوچیکترم و آشپزی و هزار و یک چیز به‌غیر از پارچه و اندازه یا چهارچوب  مدل مبلی که باید انتخاب می‌کردیم. فروشنده‌هایی که اطرافمون پرسه می زدن بعد از دقایقی که گذشت فهمیدن ما اون خریدار مرسوم نیستیم. احتمالا پیش خودشون فرض کردن بخاطر سرمای بیرون به این فروشگاه پناه آوردن. مامانم روی مبلی نشست و بعد خیلی جدی گفت ولش کن. مبل نمیخوام امروز، هیچی به دلم نیست. من چون میدونستم هنوز برای خواستن یا نخواستن موضوعی که بابتش با هم قرار گذاشتیم کاری نکردیم موافقت نکردم و در ثانی مطمئن بودم اگر در این روز بخصوص نتونیم به نتیجه برسیم باید یک روز دیگه رو هم بیایم اینجا یا فروشگاه دیگه ای و روی مبلها ولو بشیم و دوباره ملال‌زدگی رو به اوج برسونیم. خب این اصلا قابل قبول نیست. قانع‌اش کردم یه دور دیگه سر فرصت همه‌ی امکاناتی که با پول ما جور در میاد رو مرور کنیم و به حرفم گوش داد. اون از من هم براش سخت‌تر شده که بین مغازه‌ها روز رو سپری کنه. ترجیحا تو خونه‌ش با خیلی از جزییات بیشتر درگیره. جزییاتی که در موردش با کسی حرف نمی‌زنه ولی مهم تر از این آبی نفتی یا اون سرمه‌ای مخملیه. من نظرم به سورمه ای نزدیک‌تر بود و نظر خودش رو سپرد به من و دیدم در عرض نیم ساعت تکلیف همه‌چیز روشن شد و با آسودگی‌ای که بعد از برگزاری امتحانی سخت درست در همون لحظه‌های اول که ساختمان دبیرستان یا دانشگاه رو ترک می کنی دچارش می‌شی پاهامون به خیابونها برگشت.سوار اتوبوس اش کردم و خودم برگشتم خونه. و روی مبل کرِم رنگ شب رو شروع کردم.
مامان که تلفن رو قطع کرد با خنده گفت: بهش گفتم خونه‌ی فرح هنوز تموم نشده. مادربزرگش یا مادرشوهرِ مادربزرگم زنی بود که در سیزده سالگی کور میشه. درست تو همین ایام قبل از عید همیشه صداش رو می‌انداخته تو گلوش و از پایین پله‌ها مادربزرگم رو خطاب میکرده که این خونه‌ی فرح تموم نشد؟ مادربزرگم که مشغول شستن و رُفتن اتاقهای بالا بوده دلش می شکسته و بی‌محلی می‌کرده یا می‌نشسته روی چهارپایه‌ی کنار پنجره بازی که از تمیزی قبل عید‌ها برق میزنه و گریه می‌کرده. اونروزها هم بچه‌ها و هم مادربزرگم از این حرف خانوم می‌رنجیدن اما بعدتر خنده‌ها کردن و می‌کنند. مادربزرگم یکبار می‌گفت هرسال براش ملافه‌های نو می‌خریدم و براش می‌گفتم که چه گلهایی داره و چه رنگایی داره. اون هم که نمیدیده و از آخرین باری که پارچه ی گل گلی دیده بوده سالها می‌گذشته و بی‌حوصله دستی به شونه‌ی عروسش می کشیده و تشکر می‌کرده و چیزی برای خوردن طلب می‌کرده. مثل آب‌نبات قیچی یا یه کاسه فالوده. این تصویر زیبا همیشه همراهم می‌مونه. تصور اینکه «بالا» جوان بوده روزی و چادرش رو سرش می انداخته و می‌رفته بازار بزرگ و از تیمچه برای خانوم ملافه تدارک می‌دیده و میدوخته و وقتی داشته پهنش می کرده می گفته: گلهاش ریز‌ و صورتی و آبی‌ان.
امروز مبل‌ها رو آوردن. از اون بعدازظهر تا همین امروز دیگه در مورد اون سلیقه و حال و حوصله در موردش با مامان حرفی نزدیم. فقط وقتی از در اومدم تو بلافاصله پرسید قشنگ شده‌ن نه؟
- آره خیلی.

۱۳۹۴ اسفند ۱۵, شنبه

تو

مریم جون چاق‌تر شده بود و موهاشو هم تیره کرده بود. شب سال نو وقتی اتفاقی و از سر مستی کنار رودخونه همدیگرو دیدیم آخر شب تو اون سرما و دود و همهمه یادش نرفت که کارت ویزیتش رو بده و اشاره کرد که پشت موهات پیچ داره و اینجا نمیتونن گردنت رو بندازن بیرون.بیا پیش خودم. منم خر شدم. بخاطر اینکه آرایشگاهی که میرم کمی به خونه دوره و مدتیه که پامو بیشتر از سر کوچه اونور‌تر نذاشتم. دلیل این انزوای خودخواسته مفصله و الان ذره‌‌ای نمی‌خوام طی‌الارض کنم. اما سالن این خانم چهارتا ایستگاه بعدتره و مشکل زیادی نیست اگه میرفتم و میدادم موهامو کوتاه کنه بد نبود و از این حالت حمیرایی خلاص می شدم. مشکل موهای کم‌پشت‌ام اینه که از طرف شقیقه‌ها تاب برمیداره و کف سرم همینطور داره خالی و خالی‌تر میشه و توازن این احجام و پریشانی مسأله‌ای شده در جوانی که من بابتش تمرین ندارم و از دستم در میره و به ابزارآلات آرایشی هجوم میارم. خب این خودش کارو بدتر میکنه. برای اینکه این چهارتا موی باقیمانده رو اونقدری باید پوش بدم که به ترکیب ملایمی با اطراف برسه و از قضا هیچ‌روزی اونطور که من میخوام پیش نمیره و یک عالمه چوب خشک رو سرم حمل میکنم تا ملال وامونده اجازه بده و سرم رو بشورم و بشم همون پسربچه‌ی دبستانی که چهره‌اش از جلوی چشمام کنار نمیره. 
وقتی که زنگ زدم بهش انگار که صدسالی مشتری‌اش باشم مثل دخترخاله‌ام تو گلوش الکی می‌خندید و برای ساعت دوازده و ربع وقت داد و بدون اینکه لحظه‌ای مکث کنه گفت: آره بابا کی حال داره صبح زود بیاد سلمونی و دوباره خودش غش کرد از خنده. تصورش کردم که با خنده‌ای که کرده لابد یه دور سرش رو هم تاب داده و اون حجم موی قهوه‌ای رو از این شونه به روی اون‌یکی شونه پرتاب کرده و یه نگاهی هم به خیابون انداخته. صبح زودتر بلند شدم و دوش گرفتم که موهام رو تو سلمونی خانم نشورن و برای یه لکه شامپوی پنجاه سِنتی سه یورو پول اضافه پرداخت نکنم. شامپویی که عمدتا برای موهای بلوند و یا رنگ شده‌است و در حال حاضر غیر اینکه پدر موهای منو دربیاره هیچ کارکرد دیگه ای نداره. قبل از رفتن به اندازه‌ی کافی وقت داشتم که بشینم روی مبل و سیگار قهوه بچینم جلوی خودم. پرده رو هم داده بودم بالا و بعد مدتها میتونستم آفتابی که با منّت روی ساختمونها و شهر می‌تابید رو حس بکنم. اینقدر آفتاب کم شده که وقتی دوباره سروکله‌اش پیدا میشه مردم کوچه و خیابون با لبخند و اشاره‌ای ظریف تو خیابون حضورش رو بهم یادآوری میکنن و با متانت از کنار هم رد می‌شن و قولی بهم نمیدن و کسی هم که از فرداش خبر نداره. وقتی سوار قطار شدم  به قاعده‌ی بازی احساسات صورتم رو طرف پنجره کردم و خورشیدی که میتابید رو با چشمان بسته رو به آسمون تحسین کردم و از این ژست در مقابل ناظرین خجالتی نکشیدم. بعد از این همه رقیق‌الاحوالی در وسط روز پام به دیوانه‌خانه‌ای باز شد که اصطلاحا سالن زیبایی مریم نامیده می‌شد و هیچ‌جوری نمی‌شد از زیرش در بری چون به سه زبان روی شیشه‌های مغازه نوشته شده بود و اطراف نوشته‌ها هم با انواع و اقسام اسلیمی های فسفری و بنفش و صورتی تزییناتی داشت بعلاوه ی یک چشم خمار با مژه‌‌های بلند که نیمی از ویترین مغازه رو بخودش اختصاص داده بود و اگه از اون دست خیابون چشم خمار رو میدیدی قاعدتا باید بی معطلی میرفتی داخل مغازه‌ی مریم جون و ساعتها می نشستی و تو سرزنون احساس خسران از عشق و زیبایی مورد نظرت در نگاه اول رو، جبران می کردی. من چون دچار سردی و بی‌تفاوتی هستم نسبت به احوالات درونی‌ام تاثیری روم نداشت و خیلی معمولی در مغازه‌رو فشار مختصری دادم و داخل شدم. مردی که کلاه به سرش بود نگاهم کرد و منتظر بود شروع کنم به حرف زدن اما من دنبال قیافه‌ی مریم جون بودم تا از میان انبوه زنانی که مرکز سالن حلقه زده بودن بتونم شناسایی‌اش کنم. اما اونجا نبود. از پشت پاراوان شیشه‌مانندی با یه کاسه رنگ و فرچه قلم‌مو اومد بیرون و سلام بلندی کرد و رفت سمت خانمها و تو همهمه گم شد. مرد کلاه‌به سر با دستپاچگی راهنمایی‌ام کرد که بشینم و خودش رو همسر مریم معرفی کرد و ازم پرسید قهوه می‌خورم یا نه. بی معطلی سفارش دادم و تا رفت که از دستگاه قهوه ای بسازه جامو عوض کردم و برگشتم یه جای دیگه نشستم تا زیر آفتاب باشم. شوهر مریم که برگشت گفت: کارهای صندوق و خرید سالن رو من انجام میدم و سالهاست که برای مریم همینکارو میکنم. بنظرم مرد بی‌دست و پایی رسید و بدون خجالت تصوری کردم از نوع زندگی‌اش با مریم که اومده اینجا و خودش رو با کارو کاسبی زنش  سرگرم کرده چون قادر نبوده زبان یاد بگیره یا داخل اجتماع فرنگستون بشه .در حالی که  برای مریم تغییر بزرگی در حرفه‌اش محسوب نمی‌شده و هرجای دنیا که بره می‌تونه مشتری وطنی خودش رو جذب بکنه بعلاوه اینکه در خارج از ایران افغانستانی‌ها و یا مردمان عرب هم به جمع مخاطبانش اضافه می شن و این نشونه و دلیل خوبی برای باز کردن یک سالن زیبایی در وسط اروپای امروزی می‌تونه باشه. زنهای عرب و افغان در وسط سالن دور هم جمع شده بودند و مخلوطی از اصوات عربی، کردی و افغانستانی به گوشم می‌رسید و معذب می‌شدم. با وجودی که شوهر مریم کنارم نشسته بود و بی‌اختیار تا از کنترل خودش خارج می‌شد جایی رو خیرگی می‌کرد. احساس می‌کردم به قدر مرگ تو اون سالن تنها هستم. از مکانهای تک جنسیتی بیزارم نه می‌تونم تنها بین زنها جایی برای خودم پیدا کنم و نه بین مردها. به کسری از ثانیه بوی تستسترون یا برعکس‌اش فضا رو پر می‍کنه و خطری رو حس می‌کنم و می‌خوام در برم. همیشه به مقداری جنسیت مخالف برای تعادل احتیاج دارم. مثل فضاهایی میمونه که تو کمپوزیسیون یک نقاشی طراحی میکنی تا چشم بچرخه.از تلویزیون بزرگی که سمت راست به دیوار نصب شده بود عکس‌های زنان با آرایش و شینیون‌های صددرصد مجلسی با موزیک عربی پخش می‌شد. موهای حجیمی که اونقدر بافته و پوش داده شده بود که گاهی بخشی اش از کادر زده بود بیرون با آرایشهای غلیظ و لباسهای بلند ساتن و گیپور. تو بعضی از عکسها خود مریم هم کنار مدل‌هاش ایستاده بود و با غرور پلاستیکی‌ای به دوربین لبخند زده بود. این عکسها به هر صورت از باقی جالب‌تر بودن و قصه‌هایی ازش بیرون می‌ریخت. صورت خسته‌مریم کنار دختران جوانی که به کمک کفشهای پاشنه بلند متری با اون رنگ و لعاب تکراری کنار در همین مغازه ایستاده بودن و مریم که با صندل‌های طبی روی نوک پاهاش ایستاده بود و سعی میکرد سهم شراکت خودش رو با قهرمان داستان عکس بیشتر بکنه و هیچکس حاضر نبود توی اون عکس نوبت دیگری رو رعایت بکنه. انگار روزی بود که دخترهایی که داشتند عروس یک خانواده می‌شدند تمام تلاششون رو می‌کردند تا نهایت زیباییشون رو به رخ بکشند که از فردا داستان طور دیگه‌ای پیش می‌رفت. نمی‌خواستم با این افکار تراژدی بسازم. نوع مشتری و سلیقه اش ناخودآگاه آدم رو به این سمت می‌برد و البته دقایقی هم بیشتر نگذشت که شواهدی رسید و بی‌خودی خودم رو برای این نگاه تصادفی شماتت نکردم. زن عربی روی صندلی نشسته بود و کلاه رنگی سرش بود و روی کلاه تیکه‌های ورقه‌های آلمینیوم به چشمم خورد. مراسم عقدش همون روز بعدازظهر برگزار می‌شد و داماد قصه مردی بود افغانستانی. خانواده‌ی هردو طرف اونجا حاضر بودن و در حین اینکه مشغول سرو روی خودشون بودن با کله‌های باند‌پیچی شده دور عروس می‌گشتن و نظراتشون رو می‌دادن. دختر هم بدون اینکه واقعا اهمیتی بده با تردید چشم از آینه برنمی‌داشت و لب و لوچه اش آویزون بود و خب می‌شد حدس زد که رنگ مویی که می‌خواسته با چیزی که بزودی درمی‌اومد فاصله‌ی زیادی داره. کم‌کم داشت حوصله‌ام سر می‌رفت و همسر مریم برای قهوه‌ی بعدی سوال کرد و گفتم نه! تو صورتم همین‌طور نگاه کرد و گفت: ما امروز عروس داریم....یکم سرش شلوغه
مریم دوید اومد گفت ببخشید یکی از دستیارام نیومده امروز و یکم همه چی قروقاطی شده. رفتم نشستم دورترین صندلی‌ای که تو سالن بود و انقدر نزدیک به دیوار بود که مطمئن بودم برای اصلاح سمت چپ موهام نمی‌تونه بچرخه به سمت دیوار. اما اهمیتی نداشت. نشستم و دستی کشید به موها و گفت چقدر نازک و ضعیف شده‌‌ان و از همون لحظه‌ی اول شروع به تبلیغات مرسوم آرایشگاه‌ها کرد. من  بخاطر وجناتی که موهام داره حرفش رو قطع کردم و گفتم باور بکنی یا نه من از بچگی موهام اینجوری بوده و هیچ‌چیزی اثری نداره و تو ارث این فامیل همه صاحب موی کرکی‌ان و کل این قبیله هم به صلح کامل رسیدیم. نخندید و گفت: خیله خب اگه ارثیه که ولش کن. فوقش میکاری و یه دکتر ایرانی خوب سراغ دارم همینجا. و من هیچ انتظاری نداشتم که مریم جون برگرده و محض رضای خدا بگه همینجوری خوب هستی و مگه مرد کم‌مو چشه؟!
بدون مقدمه داستان زندگی و مهاجرتش رو تعریف کرد و اونقدر صمیمی ادامه داد که من هم باورم شد انگار خیلی ساله که می‌شناسمش. از سختی‌های سالهای اول غربت و کسب درآمد و فرستادن خرجی برای خانواده و خواهر‌هاش که یکی‌اش طلاق گرفته بود و برگشته بود خونه‌ی بابای علیلش و دومی هم صیغه‌ی یه حاجی بازاری شده بود و مدت صیغه که تموم شد خواهر رو ول کرده بود. ولی یعد از یه‌سال جنگ و مرافه یه خونه تو شهرک اندیشه براش خریده بود. همه‌ی این داستانها رو هم  باید مریم  جفت و جور می‌کرد و کسی جز اون تو خانواده خبر نداشت. هربار هم بجای اینکه بگه خواهرم میگفت: اونوقت این خاک‌بر سر، یا بعد این فلان ‌فلان شده...
آخرشم با هزار بدبختی که شامل همه ی این قصه‌های این مدلی می‌شن تصمیم می‌گیره دست شوهر و دختر کوچیکه‌اش رو بگیره و میان اینجا. گفت: الانم دریغ نمی کنم هروقت پول بخوان می‌فرستم براشون چون خیلی بدبختن، اما من دیگه نمی‌کشیدم دوری با هر سختی‌ای که داشت ارزششو داره. والله! 
خواست داستان زن دادا‌شش رو هم بگه که یهو دیدم یک عالمه مرد با هم وارد شدن و بلوایی شد. شوهر زنهایی بودن که از صبح توی آرایشگاه جمع شده بودن. مریم جون معذرت خواست و رفت سمت مردها و به دو تا از دستیاراش هم اشاره کرد که همراهش برن. زنها چش و چال‌شون رو نشون میدادن و مردها هم هی ورانداز می‌کردن. خیلی طول کشید تا فهمیدم از اول قرار بوده راس این ساعت بیان تا نظر قطعی رو اونها بدن. و بعد از چند دقیقه وارد مذاکره با مریم شدن و مریم سعی میکرد توجیه‌شون کنه که سیستم کار چیه و قراره به چه صورت ادامه پیدا بکنه. همه‌ی زنها در کنار شوهراشون رو به مریم ایستادن و ساکت منتظر بودن شوهراشون تصمیم بگیرن. این منظره وحشتناک قیافه‌ی من رو به صورتی درآورده بود. متوجه شدم  که یکی از مردها داره خیلی بد منو نگاه میکنه. سریع به موبایلم رجوع کردم و خودم رو از بین مخاطبین حذف کردم که اگر ادامه پیدا می‌کرد تصورش چیز وحشتناکی از آب در می‌اومد. اما همچنان کنجکاو بودم و صداهاشون رو دنبال می‌کردم. یکی از زنها مژه مصنوعی گذاشته بود و مردک می گفت برش دارین خیلی زیاده و مریم سعی می‌کرد متقاعدش کنه که برای امشبه فقط و فردا صورتشو بشوره رو خودش میافته. زن ساکت بود و چیزی نمی‌گفت. دلم گرفته بود که حتی برای یک شب هم نمی‌تونه برای چشمهای خودش تصور کودکانه‌ای داشته باشه. قدیم ها نسبت به این مسائل دلم بیشتر می گرفت و ممکن بود صدام هم در بیاد اما واقعا جاش نبود و با مرور زمان به این نتیجه رسیدم مشکلات اینچنینی برای حل و بررسی‌اش، اقدام اول فهمیده شدن موضوعه نه مبارزه و یا حتی آموزش بداهه. به هر صورت مردها مدتی بحث رو ادامه دادن و با برنده شدن برگشتن عقب و شوهر مریم یکی یه سری براشون قهوه ریخت و دستیارآ شروع به حذف اضافی‌ها کردن. مریم دوباره مشغول موهای من شد و سعی کرد سریع تمومش کنه و اصلا هم حرفی نزد. موقع رفتن پول رو به صندوق پرداخت کردم و مریم تا دم در اومد و گفت اینبار مهمون باش و دفعه بعد نمی ذارم اینقدر معطل بشی. قبول نکردم و برای دفعه بعد تعارفات مرسوم رو بجا آوردیم و خودم رو انداختم توی خیابون.فرصت نکردم از شوهرش درست و حسابی خداحافظی کنم. دم در ایستاده بود و با یکی دیگه از شوهرها بیرون مغازه سیگار می‌کشید و براش دستی تکون دادم و از کنارش گذشتم. بدون اینکه تصمیم بگیرم داشتم پیاده سمت خونه برمی‌گشتم و زیر ابرهایی که طبق معمول بی اجازه ساکن شهر شده بود قدم میزدم. یاد هفته‌ی پیش افتادم. زودتر از ساعت هشت رسیده بودم خانه‌ی آذر. الهام و مرضیه و شیوا هم بعد از کار یکراست آمده بودند آنجا. آذر برای آخر هفته همه رو دعوت کرده بود خونه‌ش و قول داده بود قورمه‌سبزی بپزه. جلوی آینه‌قدی بزرگی نشسته بودند و آرایش می‌کردند و راجع به رنگ‌مو و کوتاهی و این چیزها حرف میزدن. مرضی میگفت: من رنگ نمی‌کنم چون علی موهای سفیدم رو دوست داره و نمی ذاره رنگ کنم ولی اگه بخوام رنگ کنم، دوست دارم شرابی‌شون کنم. اونیکی گفت: من استخونی دوست دارم اما امید خوشش نمیاد به همین خاطر یکطرف‌اش رو فقط می‌کنم و بعدی که گفت من رنگ موی الانم رو دوست دارم ولی عماد خوشش نمیاد، منم باهاتون میام که تیره‌اش کنم.