۱۳۹۴ بهمن ۵, دوشنبه

بلبل‌زبونی تو سرمای زمستان

آدم شلخته‌ای شدم و این از هرکسی بیشتر برای خودم واضحه. وقتی که می‌بینم ساعت ها روی کاناپه‌ی چرک‌مرد خونه نشستم و حتی بعد ساعت‌ها هنوز تکیه ندادم و با انرژی مخصوصی به این عذاب روی شونه‌‌هام اصرار دارم. و یا بعد از دیدن یک فیلم دارم دوباره به دیدن فیلم بعدی فکر می‌کنم حاصل دیگه‌ای بجز شلختگی برام نداره.
دیروز بعد از چند ماه واقعا همت کردیم و خونه رو کمی تمیز کردیم. من کاشی‌های آشپزخونه رو به شیوه‌ی خانواده‌ی مادری اسکاچ کشیدم و حسابی برق افتاد. انعکاس رفت و آمد خودم رو حالا بیشتر می‌بینم که مثل سایه‌ی آبی رنگ محوی بین کابینتهای نخودی و پنجره در حرکته. دنبال کسی نیستم. شاید فقط یه تصویر زیبا از این رفت ‌و آمد تو سرم دارم که بین این مسیر تکراری اینقدر سرگردونه. مدتیه که احساس گمشدگی عجیبی دارم و هم دیگران و هم خودم برخلاف انتظاری که ازم می‌رفت شاهد این هستیم که مدام دارم به مردم و رفتاراشون بدوبیراه می‌گم و زیبایی های زندگی روزمره جاشون رو به هیچ وپوچ بودن داده. از خودم دلخورم که تو بازی زندگی دست آخر شریک شدم و همه چیز رو با یه چندسال تاخیر بی‌مزه و بی محتواش کردم و حالا که عطر همه چیز پریده افتادم به کاسه‌ی چه کنم دست گرفتن. از احساساتم درست استفاده نکردم و هر فشاری که امروز می‌فهمم چقدر واقعی بود قایمش کردم و محل ندادم که بلکه بره و گم بشه زیر رنگ و قلم‌مو و نوشته‌ای که شروع کرده بودم. از بچه‌گی هم همین بودم. در واقع این تنها ارث عزیز کرده‌ی فامیل عریض و طویل ما بوده که همینجور منتقل شده و کسی هم هیچ کم نذاشت تو این مسیر. همه‌ی ما از عمه بزرگه گرفته تا اون ته‌تقاری‌ها استاد مسلم سردی آوردن و همزمان خونگی کردن کنار چین و چروک زندگی بودیم. هیچ یاد ندارم کسی صداشو انداخته باشه تو گلوش و حرف کلفتی به سرنوشتش زده باشه. همین عمه بزرگه هنوزم با هر ناملایمتی از روزگار خودش رو فقط به چپ و راست تاب می‌ده و یه پوزخند به صفحه‌ی بزرگ تلویزیون روبروش می‌زنه که سریال ترکی جدیدی رو  با همون محتوای سابق داره پخش می‌کنه. و چی از این بهتر که خودت رو بی‌حس بکنی و عرصه نذاری بهت تنگ باشه. مبادا یه‌وخ صدا از کسی دربیاد. حالا من مثل بازمانده‌ای از این قبیله‌ی سوت و کور تو غربت با خودم هزار کار کردم که باور نکنم که زندگی چقدر سخته. البته خیلی خوب بلدم جلوی دیگران مردم‌داری بکنم و از سختی های زندگی و اینکه هیچوقت قرار نبوده ساده باشه می‌گم و می‌گم تا شب بشه و مردم رو مغموم و شکست‌خورده راهی خونه‌هاشون بکنم و براشون یه نمه جا تو آسمون خاکستری باز کنم که برید و روان باشید در متن روز و غصه‌ی جاهای سخت رو نخورید و امتحانی درکار نیست.
 اینارو می‌گم و بعدش خودم را تا اونجایی که طناب احساساتم طول و عرضش اجازه می‌ده می‌کشم تا بلکه خفه بشم و از نفس بیافتم هممون راحت شیم. اما دیگه خسته شدم از شلختگی این قصه های تکراری تو سرم. توی قطار داشتم با رواندرمان جدیدم گفتگو می‌کردم و پیش‌پیش براش از جاهایی می‌گفتم که دیگه هیچ معنی‌ای نداره و قصدم از بلبل زبونی فقط این بود که اگر میخوای من رو به زندگی برگردونی بیا از یه جای دیگه شروع کنیم. توروخدا تو دیگه به من کلک نزن و این قاعده‌ها رو با یه بسته دستمال کاغذی جلوم نچین تا دونه دونه از برشون کنم و با هر اشک فکر کنم که امتحانی بوده و من همه‌رو رفوزه شدم.باید باور کنیم که من میز اول و شاگرد اولی برام خوب نیست. داشتم تو کله‌م بهش پیشنهاد میدادم که همه‌ی دفترکتابهای منو بریزیم تو حیاط بسوزونیم و برام از اول جزوه بگه که اون دختربچه‌ی طلایی رنگ نذاشت. رو به سگی که تو بغل‌ش بود و طره های آفتابی که اتفاقی میریخت رو سرو صورتمون  جا خوش کرده بودن. رو کرد به سگ‌ کوچولویی که چشماش رو برای دنیا خمار می کرد و گفت:
- میدونم وقت‌هایی که من مدرسه‌ام مامانم تورو دوست نداره. اما مادره خودش رو زد به نشنیدن. 

۱۳۹۴ بهمن ۱, پنجشنبه

باید در موردش بیشتر با هم حرف بزنیم.

توی دنیای عجیبی دست و پا می‌زنم. نه اینکه خیلی مورد خاصی باشه. فقط و فقط به این دلیل که روزگار، طوری دور سرم می چرخه که فکر می کنم تنهام و این از خیلی جهات طبیعی به نظر میاد و از چند جهت نه! به نظرم این موقع شب شروع خوبی برای باز کردن همه ی دلایلی که ممکنه این افکار و نازک‌اطواری به سرم بزنه نیست.
حوصله‌ام سر رفته بود و زمانی که قصد کردم برگردم خونه، به نظرم رسید پیاده‌روی بکنم و خیلی سریع نرسم به جایی که هر شب دوخت و دوزم می‌کنن به‌اون. اما باور کن اینقدر سرد بود که وقتی چندتا ایستگاه رو پیاده گز کردم دیدم بیشتر نمی کشم و با التماس سرم رو تو یقه‌ی پالتو چرخوندم و از دور دقیقه‌های باقیمانده به قطار بعدی رو رصد کردم تا  جلدی بپرم بالا و به خودم بگم جواب ملال امروزت رو ذخیره می‌کنیم برای روز دیگه ای که طاقت تن‌ات با روزگار در یک چرخه‌ی متعادل بچرخه. از این قول و قرار‌ها با خودم زیاد گذاشتم و همه میدونیم از این پنج‌شنبه به اون پنج‌شنبه فرجه.
 رسیدم خونه و حال سلام احوال‌پرسی با سنجاق قفلی این روزهای سردی که گرفتارش شدم رو نداشتم. مثل من اسیر این قواعد بیخود و بی‌جهت این‌روزهاست و برای خودش سرگرمی درست می‌کنه و راستش رو بخوای خیلی کلک می‌زنه و می‌گذرونه. دروغ می‌گم! من خودم از اون بدترم. اگه اون فکر می‌کنه این زندگی که ساخته نشانه‌ی بلوغ فکری و ذهنی‌اش محسوب می‌شه و همه‌جا با معصومیت زمان دختره‌گی اش شروع می‌کنه تفسیر یاسین دادن و مشکلی هم با خودش نداره و ساعت که از دوازده شب هم که گذشت دلشوره می‌گیره که بخوابم یه‌وخ زندگی سخت‌ام نشه. کافیه زنده‌گی درست و سالمی کرده باشه و واسه بقیه هم طومار می‌پیچه. پس تکلیف من چیه که تا دوازده شب می‌شینم همون دور و کنار و پیشونی‌ام رو می‌مالم؟ اینجاش رو دروغ نمی‌گم! من دارم کلک می‌زنم. چون می‌دونم اون دروغ می‌گه خودمو می‌فرستم پیِ نخود سیاه و قصه های جن و پری‌اش رو دوباره با حوصله براش ترجمه می کنم که یه‌وقت یادم نیافته امروز بعدازظهری چقدر طول کشید تا فنجون قهوه‌رو گذاشتم رو میز و اینقدر خودمو ناز و بوس دادم که فقط راه بیافتم بیام تو کوچه و همون جا پشت میز تحریر اتاق کارم دنیا رو خواب نکنم. باورم نمی‌شه افسردگی تو من ریشه داره و مثل دندون‌های کج و‌کوله ممد قندیان که رو یه نیمکت به بلوغ رسیدیم ارثیه و مدام باهاش کشتی بگیرم بگم اصلا کی تورو را داد تو این محل؟

از خودم نا‌امید شدم راستش و دیگه امیدی ندارم تا روزی که یکی از همین سرنوشت‌ها دچارم بشه و بتونم تنهایی بعد از یه سرمای نفس‌بُر برسم خونه و تو دلم به یه جماعتی که از اول قصه چون فقط کوچه‌ای بود که بن بست هم بود از قضا، و بالاخره در و همسایه بودیم باعث شد همبازی شدیم بگم بسه دیگه! کافه تعطیل.
نشستم تا آخرین دقیقه های یازده و پنجاه و هشت دقیقه یک روز معمولی رو باهاش شرابی که قرار نبود اون بخوره چون می‌ترسه الکُلی بشه رو نوشیدم و دم نزدم که خیلی پدر‌سوخته ای. این برنامه‌ی هرشبه. حالا هرشب نه که شراب باشه! یک شب با نعنا، یک شب با ریحون..
محتوای بحثمون به درد هیچ‌کس نمیخوره چون از روزی که دیدمش می خواست به من بفهمونه مردآ یه مشت آدم دست به دول‌ان که خودشون هم حواسشون نیست چقدر حواس‌پرت‌ان. ای بابا! ولم کن. تو دهات ما که اینجور نبود و خبر نداری که از اولش هم با این بزک دوزکی که تو کردی قرار نبود بیای وسط گود و برای من بخشهای نرم و نازک زنانه‌ات رو بریزی رو میز و باهاش خوش‌رقصی کنی و پز گردن به بالا بدی. گفتم که کلک می‌زنه. و من از اون بدتر که صدام در نمی‌آد که مگه نمی‌گی اهل بخیه هستی پس چرا پنج‌شنبه‌ها میری می‌افتی به‌جون دست و پات و این قدر تیغ می‌کشی که بشه شکم آهو و بعدش بیای حوله‌ رو سرت  بپیچی و بگی: بینی امشب قسمت می‌شه؟! یا که شوهر کردی فقط تا بگی به درو همسایه بلدم و بار خوب رو زمین نمی‌مونه. گفتم که تو این محل آشغالی نمیاد و تا چشم کار می‌کنه پلاستیک آبی دم کرده نشسته دم خونه‌ها.
چهارشنبه‌ی دیگه تا بشینم رو صندلی می‌خوام بگم خانوم دکتر، خلاصم کن..یک کلمه بگو من درست بشو هستم یا نه؟ لابد اونم یه لب کج و نصفه نیمه می اندازه وسط اتاق که می‌خواد فقط به من بگه با حرفات احساساتی نمی‌شم.
 اون می‌گه: جای عجیبی هستی باید در موردش بیشتر با هم حرف بزنیم.